Oct 1, 2007

یکسال بعد؛ بازهم عمران صلاحی

این روزها یکسال از درگذشت ناگهانی عمران صلاحی می گذرد . به همین زودی یکسال گذشت و دیگر عمران مهربان نیست که برایمان شعر بخواند و نیست که در شبی تابستانی خانه ی فروغ را نشانم بدهد.
«فروغ خیلی شاخص بود . وقتی از سه راه امیریه رد می شد نمی شد او را نبینی. همیشه همین جا می ایستادم و وقتی رد می شد نگاهش می کردم. خانه اش اینجا بود البته قبل از رفتن به آن خانه ی دروس ...»
حالا عمران هم به فروغ و دیگر اعضاء درگذشته ی کاروان شعر فارسی پیوسته است.
آنچه در ادامه می خوانید مطلبی است که چند روز بعد از درگذشت عمران برای ماهنامه ی 77 نوشتم ولی خیلی بعد یعنی در بهمن ماه منتشر شد. اینجا منتشرش می کنم تا دوباره به یاد بیاوریم.

مراسم بدرقه زیر سایه ی یک لبخند

به یاد ندارم تصویری از عمران صلاحی دیده باشم که آن لبخند همیشگی اش را روی چهره نداشته باشد. آن لبخند زیر سبیلی انبوه که این اواخر به سفیدی گراییده بود مشخصه ی بارز چهره ای بود که لطف طبع و شرم حضور را با هم به بیننده القا می کرد. اصلا همان لبخند انگار جزئی شده بود از طنز صلاحی و نمی شد طنز ها و حاضر جوابی های او را بدون لبخند تصور کرد. برای همین هم وقتی در یک پنجشنبه ی شوم لبخند عمران صلاحی از روی دیوار بیمارستان طوس سر در آورد طبیعی ترین احتمالی که می شد به آن فکر کرد این بود که پای شوخی دیگری در کار باشد . انگار همین حالا عمران صلاحی از توی شیشه ی دودی رنگی که رویش نوشته شده بود « اورژانس »: سرک می کشد و جیزی می گوید درباره ی « ترکه » یا « فزوینیه » که هرکس آنجاست از خنده در خود بپیچد. شاید هم دلش خواسته بود ببیند چند نفر مرگ را جدی می گیرند تا بعدا حسابی به ریششان بخندد . درواقع عکس او از توی کاغذ سقید روی دیوار داشت می خندید و این تناسبی نداشت با آن نوشته ی سیاه روی کاغذ که می خواست به تو بفهماند « شاعر و طنزپرداز برجسته ی معاصر ... خانه ی هنرمندان ... بهشت زهرا ... »

اپیزود اول : خانه ی هنرمندان

صحنه عوض شده است . توی قاب دوربینی خیالی نمای آجری ساختمانی قدیمی دیده می شود که بیشتر به قلعه های گوتیک توی فیلمهای ترسناک می ماند . از آن قلعه ها که هر لحظه می شود انتظار داشت کنت دراکولا از تویش بیرون بیاید و با حسن نیتی ساختگی به آرتیسته نزدیک شود . تفاوت در این است که روی سردر قلعه نوشته ای به خط نستعلیق با اصرار جیغ می کشد : « خانه ی هنرمندان » . دور حوض سنگی محوطه ی جلو در پر از چهره های آشنایی است که هیچکدام لبخند نمی زنند. از صحنه ی قبلی تنها یک عنصر خودش را تا اینجا کشانده است و آن هم لبخند معروف عمران صلاحی است ، البته این بار لبخند او زنده تر و واضح تر توی یک عکس رنگی ، بالای پله هاست و از کنار در ورودی قلعه در تمام محوطه پخش شده است . آدم هایی که لبخند نمی زنند و دور آن حوض سنگی ، سرگشته و بی هدف طواف می کنند همه از دوستان و آشنایان عمران صلاحی اند . چقدر دوست و آشنا دارد این مرد ! لابد به خاطر همان لبخند است .
منوچهر احترامی و کامبیز درمبخش از اعضاء توفیق - و بعد گل آقا - گوشه ای ایستاده اند . کامبیز درمبخش همین چند روز پیش را درست توی همین ساختمان با صلاحی گذرانده و زمانی که نوار سخنرانی آن روز را به عنوان صدای متوفی پخش می کنند بی پرده پوشی به پهنای صورتش اشک می ریزد . وقتی هم که مدیا کاشیگر سراغش می رود که چند کلمه ای صحبت کند با سر اشاره می کند که نمی تواند . به هر حال مجابی و دولت آبادی هر کدام چند کلمه ای صحبت می کنند بعد ذوربین ها به کار می افتند ، جنازه دو دور گرد حوض سنگی چرخانده می شود و تمام.

اپیزود دوم : فلاش بک

اینجا صحبت از یک شاعر است . اگرچه موقع شعرخوانی هم آن لبخند معروف هرگز صورت عمران صلاحی را ترک نمی کرد ولی بار ها گفته بود که شعر برایش جدی ترین مساله است. کارنامه ی شعری عمران صلاحی آن قدرها هم پر برگ نیست . در واقع در میان کتاب های او مجموعه های شعر به تعداد انگشتان دو دست هم نمی رسد و این تازه با محاسبه ی گزینه ای است که مروارید چند سال قبل از شعر های او منتشر کرد. با این حال و از خلال همین تعداد شعر منتشر شده هم می توان سیمای شاعری را تشخیص داد با زبانی به شدت شخصی - و در جا هایی سهل و ممتنع - فضایی تغزلی ، اجتماعی و معترض را سر و سامان می دهد . درست است که از نظر صلاحی طنز و شعر دو فعالیت مجزا بود که او در هر دو تبحر داشت اما نمی توان از نظر دور داشت که نگاه طنز آمیز شاعر به جهان در بسیاری از شعرهای او به شکل پر رنگی به چشم می آید . در عین حال فعالیت او در حیطه ی طنز نیز از تاثیر نگاه شاعرانه اش بر کنار نمانده است . صلاحی با ستون معروف « حالا حکایت ماست » که در دنیای سخن می نوشت نوع خاصی از طنز اجتماعی را بنیان گذاشت که می توان آن را طنز زبانی نام نهاد . او با استفاده ی به جا از تاویل پذیری های زبان روزمره موفق می شد اشاره هایی صریح به نارسایی های فردی و اجتماعی را به منبعی بی مانند برای تولید لبخند مبدل کند . لبخندی درست از همان دست که در عکس هایش روی لبهای خودش نشسته است. و انجام چنین کاری با دقت در ظرایف زبان فارسی طنز عمران صلاحی را به یکی از نقاط عطف طنز نویسی 100 سال اخیر بدل کرده است. توفیق صلاحی در این حیطه را می توان ناشی از تعمق او در به کارگیری کلمات و آشنایی اش با اصل مهم ایجاز دانست که از بدیهیات هنر شاعری است . شاعر طناز یا طناز شاعر مسلک ، عمران صلاحی هر چه بود بدون آن لبخند معروف نمی شد تسورش کنی . نمی شود.

اپیزود سوم : خداحافظی

صحنه باز هم عوض شده است . این بار دوربین از زاویه ی بالا به مکانی نزدیک می شود که پر از سنگ های مستطیل شکل است . سنگ ها با فاصله هایی برابر از هم و با شکل و شمایلی که به ندرت با هم تفاوتی پیدا می کند نظمی هندسی را شکل می دهند که غیر طبیعی به نظر می رسد. غیر طبیعی از این جهت که طبیعت هرگز به این مقدار از هم شکلی و تقارن اجازه ی بروز نمی دهد. مشخص است که اینجا را ساخته اند تا یک فکر را اجرا کرده باشند. نزدیک تر که می شوی روی سنگ های متحد الشکل اسم آدم هایی را می بینی که هر کدام در زمان زندگی با همه ی دنیای دور و برشان فرق داشته اند و این فرق آن قدر زیاد بوده که آن اسم ها از بین میلیون ها آدم بیرون می زند و تنها یک چهره را به خاطرت می آورد. بعد می بینی چقدر تضاد است میان فکری که خواسته این ها را یکسان و بدون ترجیح اینجا کنار هم بنشاند و واقعیتی که در پس هر کدام از این اسم ها پنهان شده است . قرار است عمران صلاحی را هم با همان لبخند منحصر به فردش که شبیه لبخند هیچکدام از این آدم ها نیست بیاورند و زیر یکی از همین سنگ های متحد الشکل بگذارند. بازی غریبی است و چقدر بی فایده . از همین حالا لبخند سمج روی عکس صلاحی دارد به این تلاش بی فایده برای یک شکل کردن آدم ها می خندد. می آورندش ، مراسم قراردادی را انجام می دهند و در نهایت چند نفری از همان انبوه دوستان و آشنایان چند جمله ای می گویند . مدیا کاشیگر ، اسماعیل جنتی ، علیرضا خمسه و ... بقیه که تنها قرار است چند لحظه ای بیایند خاطره ای ، جمله ای چیزی بگویند و کنار بروند.
کار تمام است . در راه برگشت مدیا کاشیگر آهسته می گوید : « تمام شد ، این هم از عمران » اما لبحند عمران صلاحی توی آن عکس قاب کرده خیال ندارد تمام بشود.



شعری از عمران صلاحی


نگاه


سوار نگاهم شدم

وازپنجره پر زدم

و رفتم به كوهي كه در دامنش برف دارد

و با من بسي حرف دارد

هوا سرد بود

كمي آتش افروختم

تو را ديدم آن جا در آن سايه روشن

جهان در دل قطره اي واژگون بود

سوارنگاهم شدم

و بازآمدم

تهران-10/12/81

3 comments:

Anonymous said...

خیلی خوب بود علی.هرچند که من لیاقت نداشتم خوب بشناسمش

Anonymous said...

بوالحسنی
سلام دوست شاعرم..... می خواهم بنويسم با گفتگويی پيرامون شعر امروز ايران - خبرچاپ ترجمه های براتيگانم و شعرهای سپيدی به روزم می بينم به روز که نه...وبلاگ من مولفش خاک نمی خورد خودش چرا....به هر صورت من شعرهايی نمی نويسم که از ۲۰۰۰بازديد کننده بگذرم.....به وبلاگ من بياييد و منتظر نظر شما هستم.....ممنون دوست شاعرم و خوبم

Anonymous said...

دلم خیلی گرفت.چقدر نوشته ات صمیمی بود.مثل یک فیلم زنده که در ان همه می گریستند جز صلاحی.