Mar 2, 2005

بخشي از نمايشنامه بامبي لند نوشته ي الفريده يلينك

آنچه در ادامه مي خوانيد بخشي از نمايشنامه بامبي لند است كه به زودي منتشر مي شود . احسان عابدي لطف كرد و بخش ديگري از اين ترجمه را در وبلاگش گذاشت كه با استقبال خوبي رو به رو شد . به همين دليل تصميم گرفتم از ابتداي نمايشنامه تا همان بخش را اينجا بگذارم تا علاقه مندان تصوير بهتري از سبك و مضمون نمايشنامه در دست داشته باشند . اين نمايشنامه به زودي به صورت كتاب منتشر خواهد شد.


( چه مي دانم ، چه مي دانم ، يكي از همين كلاه هاي شبيه به جوراب زنانه را روي سرت بگذار ، مثل همان هايي كه پدرم عادت داشت با لباس كارش موقع بنايي در خانه‌ي كوچكمان بپوشد. چيزي نديده ام كه از آن زشت تر باشد. نمي دانم چكار كرده اي كه تنبيهت بايد پوشيدن چيزي به اين زشتي باشد. كافي است كه جورابي را پاره كني ، بالايش را جمع كني كه شبيه يك جور منگوله
شود ، بعد آن را روي سرت بگذاري ، كار تمام است.)
( با سپاس از اشيل و نمايشنامه‌ي ايرانيان با برگردان اسكار ورنر ( و فيليپ ولاكات ) . تا جايي كه مي دانم مي توانيد تاثيري از نيچه را هم به ان اضافه كنيد. اگرچه بقيه اش هم كار من نيست. حرامزاده است. كار رسانه هاست.)

پديدار مي شود ، در حال پديدار شدن است ، خورشيد ، اولين پيام اور شكست ، از طرف اربابي كه اسمش چه بود، هر كسي مي داند اسمش چيست ، سپاه شهر را فتح مي كند ، در مجموع قدرتمند است اين سپاه ، اما نه قدرتمند به اندازه كافي ، راهش را با زور باز مي كند ، اين سپاه ، از بين مردمي گرسنه و تشنه ، از بين شهري پر از مردم كه سر راهش است ، نيرويي عظيم تر از اندازه ي معمول ، خيلي بزرگتر ، توهينش به مقدسات همان قدر ازار دهنده است، ان شهر ، خودماني روي زمين نشسته است ، همان جا نشسته وسط صحرا ، ساكنانش از قديم با سپاهي از خاك رس پخته شده اند، چطور ، بعد از اين همه سابقه ، بايد ما و شهر بابل براي نتيجه اي خوب همكاري كنيم ؟ جوابتان هر چه باشد ، كار انها اين است كه ناله كنند آب آب اب ، غذا ، غذا . پسرم ، پسرم ، دو پسرم ، سه پسرم ، چهار پسرم . همه رفتند ، همه رفتند. در بهترين حالت هر دو با هم : اب و غذا . بسته هاي غذا ، بياييد جلو ، از ماشين بيرون بريزيد ، لطفا كمي تند تر ، وگرنه اهالي شهر ، كه ديگر به اب راضي نيستند ، استخوان هاي برگزيدگان خدا را مي شكنند و از قرار، يك عالم احساس ايجاد مي كنند كه فقط ما، فقط ما غربي ها دركش مي كنيم و موجي از نفرت كه فقط انها مي شناسند. اما ما هم تشنه ايم ، بله قربان ، اما لا اقل متنفر نيستيم ، بله قربان ، اگر چه ما از اين وضع هم متاثر مي شويم . اما حد اقل به زبانش نمي اوريم . ما خيلي هم بي عاطفه نيستيم ، اصلا فايده اش چيست، عاطفه؟ از كجا مي ايد ؟ كجا مي رود؟ ما را به كجا مي رساند؟ ما را به ازاد سازي اين مردم مي رساند. پس چرا اين ها اين قدر مزخرف مي گويند؟ مگر نمي خواهند ازاد باشند ؟ آزاد باشند در موقعيت فهميده شدن؟ چي؟ يا چيزي كه گفته شد خيلي زياد است يا خيلي كم. اين ادعا كه كسي منظورش را كاملا فاش كند ، با هر كلمه اي كه گفته مي شود ، احمقانه است . پس بگذار چيزي نگوييم ، اين طور بهتر است.

ما هميشه مي خواهيم حرفمان خيرخواهانه برداشت شود ، وگر نه كه هيچ كس جلوي اين همه دوربين و بلندگو حرفي نمي زند. ما از چشم آنچه با ما بيگانه است پنهان مي شويم. فقط از خودمان حرف مي زنيم و چيزي مي گوييم كه دوست داريم ديگران درباره ما آن طور فكر كنند . چيزي كه به ان فكر مي كنيم را نمي گوييم. چي ؟ چي ؟ انها نمي خواهند كه فهميده شوند؟ پس چرا ما زحمتش را بكشيم؟ براي ما هم همين طور است. ما به هر حال هر كاري كه دلمان بخواهد مي كنيم. نه ، هميشه هم نمي توانيم هر كاري كه دلمان خواست بكنيم. اما صدايش را هم در نمي اوريم. ما بر حقيم . وقتي چيزي لازم داريم دزدي هم مي كنيم. اگر به دستش نياورديم عقلمان را از دست مي دهيم. پس اين نفت لعنتي كجاست، بدون استفاده؟ مي سوزد و مي سوزد. شعله مي كشد بالاي چاه هاي جايي كه نفت ساخته مي شود و بيهوده مي سوزد. تصورش سخت و پيش بيني اش دشوار بود، هر كس بتواند خودش را از غرق شدن در دريا نجات دهد ، بالاخره ما مي كشيمش. مي توانيد خانه ي ما را اتش بزنيد، مي توانيد شمايل هاي ما را هم اتش بزنيد . اما نفت و دستگاه تلويزيون ما را نه ، اين يكي را ديگر حفظ مي كنيم ، اين محراب ماست. نمي تواند بي هيچ ردپايي ناپديد شود ، آخر خودش ردپاست! دستگاه رديابي ماست كه با ان مي توانيم در تاريكي هم ببينيم.با ان مي توانيم در تاريكي هم ببينيم كه چطور صاعقه سپاه دشمن را از هم مي درد. و اين البته سلاح اورانيومي ماست كه شليك مي شود. من قبلا دنبالش مي گشتم ، اخر ما از ان به شگل محدود استفاده مي كنيم. ببينيد ، با كلمات ساده توضيح مي دهم كه چرا : يك موشك انرژي اش را از شتاب و جرمش مي گيرد ، نمي تواند كه شكلات مارس بخورد ، درست است؟ نمي تواند شكلات شيري بخورد يا شكلات شانسي كه بتواند كار كند ، استراحت كند و بازي كند تا ان انرژي را كه ندارد به دست بياورد. يك موشك ، نمي تواند و لازم ندارد كه غذا بخورد ، خوشبختانه. لااقل در اين مورد خاص كه نيروي ضربه آن برگشت پذير است اما نيروي ما متاسفانه تمام مي شود. سلاح هاي يك تانك جنگي كلفتي كمي دارند ، بيشتر از 12 سانتيمتر نمي شود ، چنين چيزي چطور مي تواند نيروي ضربه خوبي ايجاد كند؟ مشكل ما اين است كه مي خواهيم ضربه زيادي را به سطح كوچكي وارد كنيم ، و اورانيوم چگالي بالايي دارد ، بد شانسي خودش است . البته بدشانسي ما هم هست چون كه ممكن است خود ما را هم بيمار كند ، اما وقتي از نگاه جنگ ببينيم ديگر فرقي نمي كند از خوش شانسي ما باشد يا از بد شانسي ما. شاخ به شاخ حمله كردن ديگر روش خوبي به حساب نمي ايد، اما اورانيوم درست مي زند به هدف ، همان طور كه به ما هم ضرر مي رساند ، همان طور كه اين آقا همين الان به ما گفت. جرياني دائمي از منابع وجود دارد ، اما اين آقا خودش مجبور نيست آن را به كار ببرد. اما من نمي توانم اين را از كله ام بيرون كنم : احساسات ، آيا همه اش مرده است ، واقعا همه اش؟ چون كه بايد شاهد اين چيزهاي وحشتناك باشي و اين همه رنج ، كه چي و چرا؟ همه اش؟ پس تو هنوز كمي احساس داري و و ديگران اصلا هيچ ندارند؟ نمي شود كه! نه ، من كه باورم نمي شود ، انها هنوز زنده اند ، نه ، ديگر زنده نيستند. همه شان مرده اند ، شك نكن . شايد تو خودت از اين احساسات سر در نياوري .تو كه به خدا اعتقاد داري . اما اين براي تو كافي نيست . دلت مي خواهد سرزمين پدري را ازاد كني . اما نمي توانند ، چون ما فقط جلوي اغواگري را مي گيريم كه سد راه ما شده باشد ، و ما دين را زير سوال مي بريم ، و ما افسانه ها را زير سوال مي بريم ، شن را زير سوال مي بريم و اب را هم زير سوال مي بريم ، اين فقط ما هستيم كه خدا را مي شناسيم و فهميده ايم كه به او نيازي نداريم ، ما اغواگران هيچكس ، ما اغواگران تصوير به تنهايي . تا به خانه ميرسيم ، فورا كليد تصوير را فشار مي دهيم . بايد كار كند ، كار هم مي كند فورا . هيچوقت بدون ردپا گم نمي شوند ، تصاوير خداي ما كه مي توانيم ببينيمش ، كه فقط ما مي توانيم آنجا روي پرده نوراني ببينيمش . درست است ، اين طوري ما اين مردم را از باورهايشان تهي مي كنيم يا لااقل تعريف خودمان از انها را بهشان قالب مي كنيم ، و كار تمام است. بعد حال همه خوب مي شود. بعد اين مردم كاملا كارشان تمام مي شود ، مردمي كه هيچ تصوري از برتري فرد ندارند ، براي مردمي بدون فرديت ، اين موضوع اصلا وجود ندارد. اما آنها خدا را مي شناسند . و اين اصل قضيه است . آنها هيچكس را نمي شناسند ، آنها هيچكس را دوست ندارند ، اما خدا را مي شناسند. آنها احساسات را درك نمي كنند ، اما خدا را مي شناسند ، اين طور ادعا مي كنند .اين طور مي گويند . و اين را هم مي دانند كه اين خدا مال آنهاست . حالا آنها مجبور مي شوند ما را بشناسند . شرط مي بندي كه به زودي ما خداي آنها هستيم ؟ نه ؟ باشد . نيستيم . كسي كه چيزي را نخواهد آن را به دست مي آورد . فتح مي كند ، دارد فتح مي كند ، سپاه فرمانروا ، از هر شهر چشم زهره مي گيرد ، اينجا همه آن اسم ها به ميان مي آيند كه ما مي شناسيم يا نمي شناسيم ، فكرش را نكن ، عربي يا هر چه كه اسمش باشد از هم مي پاشد همراه اسم ها ، بعضي شان براي همه شناخته شده اند ، هيچ كس «هيچكس» را نمي شناسد ، حتا آن كسي كه هيچ كس را نمي شناسد لااقل كسي را مي شناسد كه يك نفر را بشناسد . چرا كه برج بابل ملغمه اي رنگين از خودش به بيرون پرتاب كرد و حالا آن را دوباره پس نمي گيرد. و همه ي انها ، الهگان فرمانروا ،حمل كنندگان نام كه از ارابه هاي زرينشان به سنگيني بار برداشته اند. منظورم اين است كه واقعا آنها ماشين ها را حمل مي كنند نه برعكس ، انها فقط گاهي پشت ماشين هاي ما نفت حمل مي كنند وقتي كه ما گاهي به قتل مي رسيم . با اين حال ممنون . ما اين قضيه را به شادي مي پذيريم ، مايع طلايي ، و با ان گل هاي مردانگي را ابياري مي كنيم ، كه به سوي سرزمين بابل سرازير شده اند . داشتم چه مي گفتم . بله ، همه آنهايي كه همسايگانشان را تهديد مي كردند دريافتند كه غرور فريبنده تر از اين واقعيت است كه همه با هم يكسانند . اين يك واقعيت است . واقعا . دليلش اين است كه حالا ما پيدايشان مي كنيم ، هر كجا كه باشند ، هر كجا كه كلام هراس انگيز شاهنشاه گفته شود . شايد كسي از آن گريزان باشد ، اما بسيار ترند انها كه مي ايند . آن دسته از مردم انگليس و مردم امريكا كه تظاهرات كردند ، مثلا ، خودشان هستند ، از خانه هايي مرفه و زرين . اما البته انها زيادتر مي خواهند .آنها هميشه زيادتر مي خواهند . ثروتمند مي خواهد ثروتمند تر شود . باهوش مي خواهد باهوش تر شود . نمي شود هر كس هر چه خواست ان را به دست بياورد. اين يكي چيزي به دست مي آورد ، او از نازپروردگان نيست ، دليلش اين است كه چيزي به دست مي اورد. او چيزي به دست مي اورد . ايا اورا قبلا مي شناختيد ؟ نام هاليبورتون و نام چني را شنيده بوديد ، ارباب مقدس ، زاده شده از نمي دانم چي و كي ، اما قطعا از يك مادر ، و از ان موقع او سر و كله مي زند با يك عالم احساسات رقيق . ديك چني . اما احساسات او برنده نمي شود ، هاليبورتون برنده مي شود ، ان كمپاني ، آنها مي توانند در كوبا قفس بسازند ، خوب ، حتي من هم مي توانم قفس بسازم اگر مجبور باشم ، اما فقط طاقت موش هاي صحرايي را خواهد داشت ، اگر لازم باشد ، انها همين طور عمارت كريستي را در تكزاس ساخته اند ، از پسش بر امده اند ، و براي خودش اسم در كرده است . او همه چيز را دوباره مي سازد ، ارباب صنعت انرژي ، اقاي رييس هيات مديره ، ارباب حساب هاي مزخرف ، ارباب شغل براي پسران . اما آن جور پسر ها فقط در عربستان پيدا مي شوند . مي توانيد شرط ببنديد كه اين شركت برنده مي شود صرف نظر از اين كه چه كس ديگري برنده شده است . صبر كن ببينم ، پس تكليف انگليسي ها چيست با همه ي ان مردان شجاعي كه ان طور با لذت گوشت خارجي ها را قصابي كردند ، و البته همين طور بر عكس ، چون هيچ كس نمي خواهد به ديگري مديون بماند ، اما گاهي چاره اي نيست . آنها خودشان را تا سطح كشور هاي خارجي پايين اوردند ، وهم مجسم انتقام ، و حالا بعضيشان شش فوت پايين ترند ، زير شن ها ، حالا بايد چيزي گيرشان نيايد ؟ خوب پس ، من به شما اعلام مي كنم . انها بايد قراردادهايشان را به دست بياورند . تعدادش هم خيلي كم نباشد . تا حالا كه چيزي گيرشان نيامده . اما هنوز دارند برايش چانه مي زنند . بي نقص در زيبايي و خراميدن ، خواهران هم نژاد ، اين طور عمارت هاي كمپاني ها دوان دوان خواهند آمد . يكي بعد از ديگري ، و هر كدام زودتر برسد ، كار به دقت انجام مي شود . من به شما اعلام مي كنم . درست مثل همان سرزمين پدري كه انها « در يك قمار برنده شدند » ، نه ، در قمارنه ، از طريق قانون طبيعي ، روابط ، دسته بندي ها ، روابط خانوادگي ، سنت ، همه چي ، هيچي ، بالاخره بهترين قرارداد ها را به دست اوردند . فهرست قرارداد ها خم مي شود مثل درخت بيد اما نه از نوع مجنونش ، پسر ، سحرخيز باش تا كامروا باشي ! بوش و بلر ، دارند به انگليسي در اقامتگاه تابستاني كمپ ديويد با هم بحث مي كنند ، كوچكتره با يك قلاب سنگ ، مي دانيد كه ، و جالوت ، هيولا ، در حال دعا براي دفع شر و ايثار كردن ، راهي براي خلاص شدن نيست ، چه مي خواستم بگويم ، ولش كن ، اين طور كه معلوم است كمپاني هاي بريتانيايي سهمشان را به دست نياوردند ، اما بلر سهمش را مي خواهد ، گفتن ندارد . قضيه روشن است . وقتي قضيه هاليبورتون را شنيد ، از عصبانيت تركيد ، بعد بوش تيمارش كرد و انها را به ارابه اش بست ، طفلكي ها ، و افسار را انداخت به گردنشان ، اما وضع كمپاني هاي خودش مثل يك عدد است ، با يك عالم صفر جلويش ، خوب ، دقيقا مثل به يوغ بستن نبود ، و فقط براي بر و بچه هاي خودش ، و انها ، مغرور از شكارشان ، به افسار تن دادند تا كار قرارداد ها ارام پيش برود . آنها دهان خودشان را بستند . و ما مال خودمان را . اگر انها دانشان را بسته نگه داشتند ، پس ما هم مي توانيم. اما چني دهانش را نبست. مجبور هم نبود كه ببندد. حرفي داشت كه بزند . او سخنراني داشت . باز هم دارد حرف مي زند . اما او مجبور نيست ، لااقل تا وقتي كه به ابتداي پول در آوردن نزديك تر است تا انتهايش . احوال جنگ چطور است ؟ هنوز به ابتدايش نزديك تر است تا انتهايش . كبوتر با كبوتر باز با باز . ديك چني . بله . او و آدم هايش همه اش را دوباره مي سازند ، با يك حساب 100 ميليون دلاري ، روز به روز در حال شمردن پول ، در حالي كه زمان كش مي ايد.

آه عزيزم ، من دارم چيز وحشتناكي مي بينم ، و اين چيز به پدر ها و مادر ها يكسان صدمه مي زند ، و به بچه ها و پير ها يكسان صدمه مي زند ، چيزي كه به انها صدمه مي زند پشيماني است . خدا را شكر فقط همين يك مورد است ، تنها پشيماني كه وجود دارد و به ما ضربه مي زند ، از بين همه ي مردم ، در صنعت گردشگري ، و آن ها واقعا اخرين كساني هستند كه مي توان سرزنش كرد .

فاتح مي شود ، دارد فاتح مي شود ،اين سپاه طلايي ، ما اندازه واقعيش را نمي توانيم ببينيم ، به نظرم اين را از ما عمدا قايم كرده اند ، همين طور دقيقا نمي دانيم كه كجاست ، لحظه به لحظه مي دانيم كجاست ، پس حالا كجاست ، آنجا توي صحرا ، اگرچه « انجا توي صحرا » وجود ندارد ، اين سپاه ، و اگرچه خيلي بزرگ است هنوز خيلي خيلي كوچك است ، اندازه گيري شده و مشخص شده كه خيلي كوچك است ، اين سپاه ، و نگاه كردن توي چشم هايشان ترسناك است ، همين حالا با شكوه جوشن هايش پا برجاست ، شايد لازم باشد خودم ان را بشمارم ، حتا تلويزيون هم اين را از من نخواسته ، چي ، باورم نمي شود ، 1000 چتر باز هم حالا در شمال هستند ، بايد به انها اضافه شود ، 100000 تاي ديگر در جنوب ، بايد به انها اضافه شود ، اما حالا ديگر نمي توانم بشمارم ، آنها مي خواهند به حساب بيايند ، اما كي انها را حساب مي كند ، به نظرم به آن زيادي هم نيستند ، آن هزار تا اگر انجا بودند بقاياي ترك ها نمي توانستند جلويشان را بگيرند ، انگشتري كه ديگر نمي تواند طلايي شود ، نه حتا اگر خواسته باشيم جندين روز با پر طاووس نوازشش بدهيم كه انها نبايد به طرف شمال پيشروي كنند ، لطفا لطفا ، وگرنه اوضاع آنجا هم خراب مي شود . حالا در كل به خدا ايمان بياور ، فقط اين كار مي تواند الان به تو كمك كند . مسيحي باش چون هر چيزي بيرون از نيكي و مسيحيت فورا بي فايده ارزيابي مي شود ، آن وقت ما سربازان خوشرفتار و خوب و به درد بخور از كجا بياوريم . من نمي دانم . به نظر من زمين زيادي نرم است ، زمين اين صحرا بيش از حد نرم است ، و توي اب كه ان دو تا دولفين دارند بازي مي كنند ، اما نه با همديگر ، ديگر اصلا نمي تواني ان را ببيني ، زمين ، به خاطر مين ها نمي تواني زمين را ببيني ، اين سطح خوب مورد سوء استفاده اش واقع شده ، انها جدايش كرده اند ، اين قهرمان ها . لجن . زير دريايي ها ، لجن ، مين ها ، لجن. كوركورانه فرو رفتن در لجن ان طور كه هيچ ماهي هم دلش نمي خواهد ، و مثل يوغي بر گردن الهه دريا كمربندي از مين به طرفمان پرتاب مي كند ، و اين طور است كه غذا به خشكي نمي رسد . چه بد . مردم ساحل منتظرند ، مردم دارند مي تركند ، اگر چه نه با سلامتي ، و از مردم گذشته پادشاه بزرگ اين لشگر چند هزار نفري را روانه كرده ، اين اعجوبه ي ارتش ها را ، ايل با شكوهش را هدايت مي كند ، اه نه ، گله اش را . آنها چوپاني دارند كه بهشان مي گويد چطور زندگي كنند ، نه مثل حيوانات كه تحمل مي كنند ، سرتاسر در دست هاي ضعف و سستي . آدم هاي صبور ، هنوز خودشان ضعيفند ، هنوز شهرتي ندارند ، هنوز ازمايششان را پس نداده اند ، اما اين غنيمتشان از اين جنگ خواهد بود ، نگران نباش . انها همين الان پيشبندشان را جلوي باد بالا گرفته اند هم براي حفظ گردن و هم براي شهرت . ايا سدي در كار نيست ، يا مانعي ؟ نه ، آنها غرقش كرده اند كه ديگران نتوانند حركت كنند . ولش كن . بگذار برويم يك جاي ديگر ، بگذار دورش بزنيم ، اين بخشي از فرهنگ ماست كه يك نيروي ويژه محك بخورد ، ارتش ما در جنگ غير قابل دسترسي است . و نياز ندارد در دسترس باشد ، اين ارتش ، رسانه با ان سفر مي كند ، نازبالش نرم ، و عواطف انها مي تواند با ما همراه شود ، چرا نشود ، در ميدان در حالي كه فرزندان شهر را غارت مي كنند . چقدر زيادند ، كي هدايتشان مي كند ؟ درجه هاي انها از كدام رييس اطاعت مي كند ؟ تنها كسي رهبري مي كند كه مردم را ازاد مي كند تا ان كه اهالي بنده هيچ انساني به حساب نيايند . و ايا رهبرانشان مي توانند در برابر اين هجوم تاب بياورند؟ انها مي جنگند ، بسيار خوب ، ديگر چكار مي توانند بكنند . آنها مي جنگند . براي كساني كه پسرانشان حالا در ارتشند ، كلمات من فكر هاي وحشتناكي ايجاد مي كند . مهم نيست. هر جايي ، فقر ادم را به سقوط مي كشاند ، لااقل اينجا انها وظيفه اي دارند و از خيابان ها جمع مي شوند ، اما ما هم انجا هستيم ، ما انجاييم ، و تصوير مي فرستيم ، و به انها گير مي دهيم ، ما تمبر تصوير هايمان هستيم كه نتها هدفشان فرستاده شدن است ، به خانه . خانه . ما اخرش هستيم . هيچكس ماهر تر از ما نيست ، به همين دليل است كه تصوير ها را مي فرستيم . براي ان كه خودمان را نفرستاده باشيم . وسط شن ها . بگذار نيكي خودش را كامل كند ، بگذار ما پيروزمند باشيم ! ما ديواريم ، بله گفتنمان اولين فعاليت رواني است . وقتي بگوييم بله ، آخرالزمان سرانجام اغاز مي شود . شليك مي كنيم ، مي نوشيم ، و مي فرستيم . اخر براي چه بايد او بخواهد اين شهر را غارت كند؟ ما به او مي گوييم ، و ما برايش عكس هايي مي فرستيم كه اين كار را ياد بگيرد ، تا او بفهمد ما به او چه مي گوييم .

وقتي موج هاي اقيانوس ساحل را مي شويد ، موجي غير قابل مقاومت ، ما مي رويم ، ما به اجبار جدا مي شويم ، بعد ما شسته خواهيم شد ، در اين ماسه ، منظورم اين است ، و بعد مجبوريم مردانه مقاومت كنيم . اگر نيامده بوديم ، مجبور نبوديم مقاومت كنيم . و در اين لحظه همه ي شهر ها بايد سقوط كنند . درست است . اينجا را دروغ مي گويند . قانون نابود شده است و ديگر احيا نمي شود ، چون ما درباره اش دروغ گفتيم ، و هنوز هم قصدش را داريم . خدايا ، لطفا بيا ، و يك قانون جديد بياور كه ، لااقل ، ما بتوانيم كاري بكنيم ، هركاري به نام تو ! قانون طرفدار ماست . درست است . اين خيلي خوب است .

عيسا ؛ كه مانند خداست جهود ها را مسخره مي كرد ، به نظرم . اين بد است ، و ما تكرارش نمي كنيم . چون عيسا پايين تر از پدر است . او هم ارز پدر نيست ، درست مثل دونالد رامسفلد و جورج دبليو بوش ، و ريچارد پرل رفته است ، اما او هنوز اينجاست ، او و چند نفر ديگر فكر مي كنند عيسا با انهاست ، او ، در همان حالي كه دستش را گذاشته روي يك زن زيبا كه لباسي پشمي به رنگ سبز تيره پوشيده و مي خواهد از او حمايت كند . او فكر مي كند عيسا با او است ، او فكر مي كند عيسا با همه ي انهاست ، فقط اين طور است كه احساس رضايت مي كند ، و فقط اين طور است كه آن زن احساس رضايت مي كند. فقط عيسا مي تواند مثل اين مرد از ما حمايت كند ، اين رييس جمهور از همسر زيبايش حمايت مي كند ، و با هليكوپتر او را در مي برد! با لطافت بالاي پله ها . شناور روي اب . اما اين موضوع مرا به فكر مي اندازد ، آيا واقعا اين طور است كه عيسا بايد پايين تر از پدرش باشد ؟ عيسا حالا بالاتر از پدرش است يا لااقل هم ارز با اوست ، من اين را از روي عقل خودم مي گويم . پدر همه چيز را بر او فاش نكرده ، اما واقعا ، اين تقصير كيست ؟ ايا او بايد اين كار را مي كرد ، ايا بايد به او مي گفت ؟ ان وقت عيسا مي توانست به او ارجاع بدهد ، شرافتمندانه . تا اينجاي كار ، عيسا دبليو بوش نخواسته است كه هم ارز با خدا شناخته شود ، اما دير يا زود ما متقاعدش مي كنيم . او پسر خداست ، اما ديگران هم مي توانند همان طور پسر خدا باشند ، يا لااقل مي توانند ارزويش را بكنند . جهود ها خيلي عجيب و غريب اند . اما گوش كن ، انها اغلب همين كار را كرده اند ، خيلي ساده اين درجه ي فرزندي خدا را به چند نفر اختصاص داده اند . اما انها فقط مي توانند يكي باشند ، در سه بدن . رامسفلد ، چني ، بوش . خوب ، اگر از من بپرسيد ، مي گويم چند نفر ديگر هم هستند و اين طوري مذهب نازنينشان خيلي ساده سقوط مي كند. ما را با اين دفن مي كنند . بعد مي گويند كه معنايش لزومي ندارد اين باشد كه همه ي انها خدا هستند . پس سومي را از كجا بياوريم ، اخر ما كه ورق بازي نمي كنيم ، توي تانك هايمان بر فراز جاده ماسه اي داريم نقشه مي خوانيم ؟ اما به هر حال ، پسر در زبان هاي سامي تعبيري بسيار مبهم و گل وگشاد است ، من اين طور شنيده ام ، اما فقط از يك نفر ، خوب ، شايد حقيقت نداشته باشد.