Aug 19, 2004

وقاحت از حد گذشته است

اگرچه رسم معهود اين تارنگار اين است كه از ورود به بازي هاي حاشيه اي ادبيات پرهيز كند اما اين بار انگار وقاحت از حد گذشته است. علي عبدالرضايي كه حالا در غربت هم دست از قرطاس بازي برنداشته در پاسخنامه اي به اعتراض ساسان قهرمان چنان اسمان را به ريسمان مي بافد كه هر كه نداند فكر مي كند ايشان احتمالا ايران كه بوده اند فقط به وظيفه خطير مبارزه با نفوذ رژيم در محدوده ادبيات پرداخته اند و بس.
اگر در ميانه اين دعوا نامي از دوست كوشنده و پر تلاشمان يوسف عليخاني به ميان نمي آمد شايد باز هم بهتر مي ديدم مثل همه اين سال ها سكوت كنم تا آبرويي از كسي نريزد ،اما حالا كه عبدالرضايي براي تبرئه خودش در بدنام كردن ديگران ترديد نمي كند بد نيست چند نكته را براي اطلاع خودش و ديگراني كه احتمالا انقدر بيكارند كه اين دعوا ها را دنبال مي كنند اينجا بنويسم.
عبدالرضايي در اين پاسخنامه كه به سياق تمام اين سال ها جرات ندارد ان را به نام خودش منتشر كند ادعا كرده كه حكومتي ها جلوي چاپ اثارش را گرفته اند ،شايد ساسان قهرمان نداند اما اينجا خيلي ها هستند كه از شعر هاي چاپ شده اين اقا در صفحه بشنو از ني روزنامه اطلاعات كه قزوه در مي اورد خبر دارند و باز خيلي ها هستند كه به ياد مي اورند اين اقاي مبارز زماني چطور به پالوده خوردن با همان يوسف علي مير شكاك و مريدانش مشغول بود. اگر هم به ياد نداشته باشند مراجعه به دوره هاي اول مجله شعر حوزه هنري و دوره هاي مجله سروش حول و حوش سال هاي 69 و 70 زحمت زيادي ندارد.اگر عبدالرضايي اين سابقه را قبول ندارد پيدا كردن اين صفحه ها و منتقل كردن تصويرشان روي اينترنت كار بسيار اساني است.آيا واقعا لازم است كه نام هاي مستعار مسعود آرمان،ارمان لنگرودي،مسعود عبدالرضايي و... را كه در ان سال ها به جاي نام خودش استفاده مي كرد ياد اوري كنيم؟
بهتر است عبدالرضايي به همان سابقه درخشان مردود شدن در مصاحبه دانشگاه به خاطر پوشيدن شلوار فلان بسنده كند و اين قدر با ادعاي مبارزه ادبي و بي ادبي همه را به خنده نيندازد.
در مورد يوسف عليخاني هم همين بس كه اگرچه به اضطرار در اين سال ها به همكاري با روزنامه اي كه از آن نامبرده اند پرداخت اما از ان تريبون هم براي نشر اثار همين اقا و ديگر شاعران و نويسندگان دهه هفتاد استفاده كرد تا جايي كه به همين خاطر از روزنامه عذرش را خواستند و اگر عبدالرضايي خوشحال مي شود بهتر است بداند حالا عليخاني بيكار است.و دارد تاوان همان معرفي ها و چاپ آثار دوستان ما را پس مي دهد.
از اهانت هاي عبدالرضايي به شاعران ديگر و حتي ادمي مثل براهني كه اين اقا در نگارش اگر كاري كرده باشد هم مديون همان حضور نيم بندش در محضر اوست در مي گذرم كه معتقدم خوانندگان شعر اصل را از بدل خوب تميز مي دهند.پرداختن به مصاحبه عبدالرضايي هم اين نوشته را از منظور اصلي اش دور مي كند وگرنه نشان مي داديم كه اين دوست فراموشكار ما چطور نام ناشر كتاب اولش را عامدانه از ياد مي برد تا براي فحاشي هايش هدف دم دستي پيدا كند.ودر نهايت از غلط هاي عامدانه عبدالرضايي در مورد شاعران دهه هفتاد نيز مي گذريم كه مثلا نام كتاب اول فلاح را به عمد فراموش مي كند تا تاريخ چاپ اثار اورا با يك دهه تاخير به اثار چاپ شده خودش نزديك كند.اين ها هيچكدام ان قدر ها هم مهم نيست چرا كه هر ادم عاقلي لابد مي داند كه براي مرور تاريخچه شعر اين دو دهه علي عبدالرضايي منبع نامطمئن و غير قابل استنادي است.ماجرا زماني غير قابل تحمل مي شود كه اين آقا با دادن اطلاعات غلط شخصيت ديگران را تخريب مي كند و از خود فرشته اي بدون خطا مي سازد كه در جايگاه قضاوت اعمال همه ابناء بشر نشسته است.
كاش عبدالرضايي و همه ان ديگراني كه سنگ او را به سينه مي زنند مي فهميدند كه با اين شيوه هاي تبليغي ابلهانه و به قيمت تخريب شخصيت ديگران هرگز كسي نمي تواند راهي به دهي ببرد. همين و تمام.

پي نوشت

از مواضع سياسي مترقي علي عبدالرضايي
كه روزنامه جمهوري اسلامي به نقل از خبرگزاري فارس تنها دو ماه قبل از مهاجرت ايشان چاپ كرد

Aug 12, 2004

مردي كه فقط شبيه خودش بود

نامش حسين بود و شهرتش پناهي دژكوه، دژكوه را براي اختصار نمي‌گفتند اما او منش و نام زادگاهش را در رفتار و حركاتش حفظ كرده‌بود و با خود همه جا مي‌برد دژكوه جايي بود در استان كهكيلويه و بوير احمد نزديك دهدشت، روستايي زيبا با همه مشخصه‌هاي يك روستاي محل سكونت قوم لُر.
پناهي از سال 1335 كه در دژكوه به دنيا آمد تا اوايل دهه 60 روزگارش درهمان روستا به تحصيل و كار و بار گذشت تا آن كه بعد از فراغت از تحصيل متوسطه در بهبهان، سوداي پاسخ گفتن به پرسش‌هايي بزرگ‌تر به جانش افتاد و او را به حوزه درس آيت‌الله گلپايگاني در شهرستان قم كشاند.
بعد از مدتي حسين پناهي در كسوت روحاني به زادگاهش برگشت و مدتي را در آنجا به تنظيم امور مذهبي روستا مشغول بود. با شروع جنگ، پناهي همراه با خانواده‌اش به تهران آمد و دوره چهارساله هنرجويي بازيگري را در مدرسه آناهيتا گذراند تا نوع ديگري از زندگي را تجربه كند.
حسين پناهي از سال 1365 با فيلم گال وارد عرصه بازيگري شد. اين فيلم كه اولين ساخته ابوالفضل جليلي، كارگردان متفاوت و ستايش شده سينماي ايران بود دروازه دنيايي را به روي پناهي گشود كه ديگر تا پايان عمر رهايش نكرد.
ناروني، تيرباران، در مسير تندباد و گذرگاه از ديگر تجربه‌هاي پناهي در اين سال‌ها بودند كه هر كدام در زمان خود با استقبال خوبي مواجه شدند.
درهمين سال‌ها حضور پناهي در مجموعه تلويزيوني محله بهداشت كه از جمله اولين طنزهاي متفاوت تلويزيون پس از پيروزي انقلاب به شمار مي‌رفت چهره او را در حافظه جمعي مخاطبان به ثبت رساند. آن مجموعه كه اولين ساخته تيم دو نفره بيژن بيرنگ و مسعود رسام بود درواقع سكوي پرشي براي بسياري از نام‌هاي شناخته شده سال‌هاي بعد شد كه از آن جمله مي‌توان به عليرضا خمسه، حسين محب‌اهري، فتحعلي اويسي و … اشاره كرد.
پناهي در سال 1367 با بازي در فيلم «هي‌جو» كه فيلمنامه آن را بيژن بيرنگ نوشته بود و كارگرداني‌اش را منوچهر عسگري نسب به عهده داشت، فراز مهمي از زندگي حرفه‌اي خود را آغاز كرد. او در اين فيلم كه هجويه‌اي برجامعه آن روز ايران و تمايلات غرب‌گرايانه به وجود آمده در سال‌هاي پايان جنگ بود، نقش جواني روستايي را ايفا مي‌كرد كه با ابراز تمايل اغراق‌آميز به مظاهر زندگي غربي، موقعيت‌هاي هجوآميزي را مي‌آفريند.
شخصيتي كه بيرنگ دراين فيلم براي پناهي نوشت، در واقع به پايه‌اي براي نقش‌هايي تبديل شد كه او در بقيه دوران فعاليت حرفه‌اي خود ايفاگر آنها بود. تأكيد بر تضاد فرهنگ يك روستايي تازه آشنا شده با مظاهر فرهنگ مدرن و برزخ تطابق اين روستايي با زندگي شهري در كنار تأكيد بر حفظ سادگي و خلق وخوي روستايي‌وار، از مشخصه‌هايي مهم اين نقش بود كه در بقيه بازي‌هاي پناهي از آن پس نمود پيدا كرد.
او در سال 1368 چند نمايشنامه تلويزيوني نوشت كه در شبكه اول سيما به شكل تله تئاتر تهيه شد. مشهورترين اين نمايشنامه‌ها دو مرغابي در مه نام داشت كه درواقع به نوعي زندگينامه شخصي خود پناهي بود و از آن پس پناهي در اكثر نقش‌ها به سنتي كه با اين اثر بنيان گذاشته بود يعني به نمايش گذاشتن زندگي شخصي‌اش، وفادار ماند.
در سال 1369 با اين نگاه تازه به نقش آفريني سينمايي مسعود جعفري جوزاني فيلمنامه‌اي براساس زندگي واقعي حسين پناهي نوشت كه «سايه خيال»‌نام داشت. پناهي در اين فيلم با بازي جذابش در مرز ميان خيال و واقعيت حركت كرد و با خلق شخصيتي خيالي به نام «غلومي»‌ كه در واقع نيمه ديگر شخصيت خودش بود نمايشي از دنياي دروني خود به بينندگان ارائه كرد. او با اين نقش توانست در نهمين دوره جشنواره فيلم فجر ديپلم افتخار بهترين بازيگر نقش اول مرد را از آن خود سازد.
مرد ناتمام ساخته محرم زينال‌زاده ديگر اثر سينمايي بود كه در آن پناهي نقشي مشابه با زندگي واقعي خودش داشت.
حسين پناهي در دهه هفتاد چندين مجموعه شعرو نمايشنامه به چاپ رساند و در چند مجموعه تلويزيوني ظاهر شد كه از آن ميان حضور او در مجموعه‌هاي امام‌علي(ع)، آژانس دوستي و آواز مه بيشتر در يادها باقي مانده است.
پناهي در اواخر دهه 70 به تئاتر زنده روي آورد كه نمايش «چيزي شبيه زندگي» به كارگرداني او در تئاتر شهر با اقبال خوبي از سوي تماشاگران مواجه شد.
او در طول فعاليت هنري خود شخصيتي براي خودش ساخت كه پسوند دژكوه انتهاي شهرتش در آن نقشي عمده ايفا مي‌كرد. او حسين پناهي دژكوه به دنيا آمد و حسين پناهي دژكوه را همان طور كه بود برابر چشمان مردم ايران به نمايش گذاشت. درآخر هم با همين نام وشهرت بود كه تهران شلوغ را به سمت زادگاهش ترك كرد.

اين مطلب در شماره 19 هفته نامه تپش و در صفحات ويژه درگذشت حسين پناهي به چاپ رسيد. از ديگر كساني كه در اين شماره درباره پناهي نوشته اند مي توان به سيد علي صالحي ، ابوافضل جليلي ، پوران درخشنده و حسين ليالستاني اشاره كرد.

یک شعر از حسین پناهی

شبي كه من و نازي با هم مرديم

نازي : پنجره راببند و بيا تابا هم بميريم عزيزم
من : نازي بيا
نازي :‌ مي خواي بگي تو عمق شب يه سگ سياه هست
كه فكر مي كنه و راز رنگ گل ها رو مي دونه ؟
من: نه مي خوام برات قسم بخورم كه او پرندگان سفيد سروده ي يه آدمند
نگاه كن
نازي : يه سايه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به يه سرود دستجمعي دعوت كنه
نازي : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه ديگه ! پيامبر سنگي آوازه ! نيگاش كن
نازي : زنش مي گفت ذله شديم از دست درختا
راه مي رن و شاخ و برگشونو مي خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازي : خوب بخره مگه تابوت قيمتش چنده ؟
من : بوشو چيكار كنه پيرمرد ؟
بايد كه بوي تازه چوب بده يا نه ؟
نازي : ديوونه ست؟.
من : شده ‚ مي گن تو جشن تولدش ديوونه شده
نازي : نازي !! چه حوصله اي دارند مردم
من : كپرش سوخت و مهماناش پاپتي پا به فرار گذاشتند
نازي : خوشا به حالش كه ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شكايت كرده كه همه ستاره را دزديدند
نازي : اينو تو يكي از مجلات خوندي
عاشقه؟
من : عاشق يه پيرزنه كه عقيده داره دو دوتا پنش تا مي شه
نازي : واه
من سه تاشو شنيدم ! فاميلشه ؟
من : نه
يه سنگه كه لم داده و ظاهرا گريه مي كنه
نازي : ايشاالله پا به پاي هم پير بشين خوردو خوراك چيكار مي كنن
من : سرما مي خورن
مادرش كتابا را مي ريزه تو يه پاتيل بزرگ و شام راه مي اندازه
نازي : مادرش سايه يه درخته ؟
من : نه يه آدمه كه هميشه مي گه : تو هم برو ... تو هم برو
من : شنيدي ؟
نازي : آره صداي باده !‌داره ما را ادادمه مي ده پنجره رو ببند
و از سگ هايي برام بگو كه سياهند
و در عمق شب ها فكر ميكنند و راز رنگ گل ها را مي دانند
من : آه نرگس طلاييم بغلم كن كه آسمون ديوونه است
آه نرگس طلاييم بغلم كن كه زمين هم ...
و اين چنين شد كه
پنجره را بستيم و در آن شب تابستاني من و نازي با هم مرديم
و باد حتي آه نرگس طلايي ما را
با خود به هيچ كجا نبرد

Aug 8, 2004

ناگهان روز خبرنگار

نماد سازي به ويژه در ميان ملت هايي كه به دليل ويژگي هاي خاص محيطي امكان ابراز ازادانه ايده هاي خود را ندارند كاري معمول و اي بسا ناگزير است.اين نماد سازي در يكي از بارز ترين شكل هايش به اختصاص دادن روز يا روزهايي به يادآوري سالگرد رخداد هاي مهم و سرنوشت ساز انجاميده است.اما گاهي اوقات پاره اي از اين مناسبت ها به گونه اي طنز آميز ماهيت اصلي مرجع نمادين خود را آشكار مي كنند.ماهيتي كه مي تواند به كلي با آنچه در ابتدا نماد براي نمايندگي آن وضع شده است در تضاد قرار بگيرد.مصداق مورد نظر در اين مجال تعيين روزي به نام خبرنگار در تقويم روزمره ماست. روزي كه اگر چه در تداول عادت كرده ايم آن را به هم تبريك بگوييم اما چه در شكل و چه در ارجاع كوچكترين سنخيتي با مفهوم «بركت» ندارد.روز خبرنگار را در كشور ما از ان رو چنين ناميده اند كه درچنين روزي يكي از خبرنگاران ايراني حين انجام وظيفه و تهيه خبر از جنگ گروه طالبان در افغانستان به دست شبه نظاميان مسلح اين گروه به قتل رسيده است. انتخاب يادمان چنين مرگي به عنوان روز خبرنگار از همان نمادسازي هاي طنز آميز است كه در ذات خود ماهيتي افشا كننده دارد. اين انتخاب از يك سو با موكد كردن نقش مرگ به عنوان عنصر اصلي خود به پاياني تلخ براي حرفه خبرنگاري دلالت مي كند و از سوي ديگر با تعميم خود به تمامي شاغلان اين حرفه دايره شمول اين سرنوشت شوم را گسترده تر از انچه در ابتدا به نظر مي رسد نشان مي دهد.واقعيت زندگي خبرنگاراني كه در اين سال ها بار ها از نزديك با تجربه هاي مشابهي از مرگ خبرنگاران و توقيف - تو بگو مرگ - رسانه هاي خود مواجه بوده اند نشان مي دهد كه اين نمادسازي چندان هم دور از حقيقت نيست.در روزگاري كه حيات رسانه اي و فردي روزنامه نگاران به حكم هايي نيم بند ،بند است و در جايي كه «تخمه» فروش و ستايشگر« ذرت بوداده» را هم گاه به روزنامه نگاران خرفه اي برتري داده اند اصلا عجيب نيست اگر روز خبرنگار هم يادمان مرگ يك خبرنگار باشد.روز خبرنگار به همه خبرنگاران آزاده تسليت باد.