Jan 13, 2008

برای مهران قاسمی


خطابه

با خنده هایت پیچیده روی چشم ها
در این زمین زشت باشکوه نفوذ کرده ای
در سردی هوای سحرگاهی
ردیف دندان هات صبحانه ی شکوهمند این همه گریه
و شوخی هات هنوز ورد زبان هاست
بشنو، بفهم!
چیز زیادی برای دیدن نیست
می توانی بخندی اگر خواستی
چشم هایت را می توانی ببندی
شوخی کنی هنوز وقتی که از جاده های عوضی هلهله می رسد
در این زمین چیز زیادی نیست
تنها یکی – دو روزنامه
با خبرهای یکی یکی پیچیده به کوره راهی نرسیده به گوش ها
بشنو، بفهم!
خنده هایت موج بر می دارد
بخواب بر خیالت تخت
در کوره راه معکوس
پای شکسته ات را بیاور
چیز زیادی که نیست را
در خواب هم می توانی ببینی.



پی نوشت یک: باورش هنوز سخت است. نام مهران را با هر چیزی می شد همراه کرد جز مرگ. اصلا خود زندگی بود. سرزنده و طنزپرداز با روحیه ای که هر نا امیدی را از رو می برد. سال 81 بود یا 82 ، دقیق خاطرم نیست ، با هوشیار انصاری فر و فرامرز قره باغی در تدارک چاپ مجله ای بودیم ادبی و طبق معمول مشکل مجوز داشتیم. مهران که آن زمان مجله ای به نام دریچه را منتشر می کرد پیش قدم شد و اجازه داد آن مجله که نامش را کتاب سه هفته گذاشته بودیم با امتیاز دریچه و به صورت یک ویژه نامه در باید. بعد هر چه پیش تر رفتیم مهران هم علاقه مند تر شد . طوری که آن اواخر همه ی کارهایش را زمین گذاشته بود و به کتاب سه هفته می رسید. آخرین شب وقتی ناگهان قرارمان با مدیر هنری مجله به هم خورد باز این مهران بود که به دادمان رسید و به خاطر اشنایی اش با نرم افزار صفحه بندی پیشنهاد کرد در بستن صفحات مجله کمکمان کند . این شد که یک شب بهاری من و مهران و فرامرز قره باغی تا صبح در دفتر دریچه نشستیم و 170 صفحه مجله را با هم بستیم. کتاب سه هفته بیش از همان یک شماره منتشر نشد به همان دلیلی که خیلی از نشریات روزگار ما یک شماره ای ماندند. اما مهران قاسمی دوست خوب من و ما باقی ماند. کاش می شد هنوز هم بروم و در اعتماد ملی لبخند مهربانش را دوباره ببینم. کاش می شد دور از چشم بقیه برویم روی پلکان پشت بام و در حال چاق کردن سیگار دزدکی حال و احوالی بکنیم. حیف...
پی نوشت دو: این شعر در روزنامه ی اعتماد ملی شنبه 22 دی ماه منتشر شد