Sep 30, 2006

بام شکسته ی دنیا


بام شکسته ی دنیا
شعرهایی از نقاط مختلف دنیا
گردآوری و برگردان: علیرضا بهنام
جاپ اول 1385
قطع رقعی
تعداد 2200 نسخه
ناشر: نشر مینا





توصیف

ترجمه ی شعرهایی از شاعران نقاط مختلف دنیا شامل آثاری از ساموئل بکت، شیموس هینی، ویسلاوا شیمبورسکا، کلود استبان، آلن لانس، هارولد پینتر، ریموند کارور، اریش فرید ، ژان باتیست پارا، تد کوسر، ماریو اوتزی، آلن ویلسون ، جان بی لی، ال پوردی، ریچارد براتیگان، سعدی یوسف، بلند الحیدری، آن تالواز، چارلز برنستاین



از متن کتاب



كلود استبان
فرانسه


بدن ات جايي ندارد ، عوض مي شود ، زندگي مي كند توي هوا ، و آن جاست ، وقت سحر ، تو را نفس مي كشم . اين زمين است ، وقت ظهر ، بين خزه و گرماي خاك . با تو فرو مي روم ، دنبال ات مي كنم تا مغاك . در ساعت شش عصر ، من مي دانم كدام راه به دريا ختم مي شود ، آن كه به تو تعلق دارد . و آن جاست ، خيلي دور از خانه ، كه تو ، با همان خونسردي كه ممكن است ، بيرون ام مي كشي تا روي كف موج ها . ديگر بدن ات جايي ندارد. بدن ات همه جا را در آغوش مي كشد . تو نمي تواني بميري.


آن ها بيدارم مي كنند . به من مي كويند روز شده است و باور مي كنم چون تب دارم. زني دست ام را مي گيرد و مي گويد حالا بايد چيزي بخورم باور اش مي كنم چون ديگر گرسنه نيستم . دوستي كتابي به من مي دهد و مي گويد بايد بخوانم اش چرا كه مرا شفا خواهد داد ، و دلم مي خواهد باور اش كنم چون كلمات زيادي روي آن صفحه هاست . مردي كه نمي شناسم اش نام خياباني را ازم مي پرسد و من ديگر به ياد نمي آورم در كدام شهر . راه مي روم ، به جايي مي رسم كه مي گويند از من خبري ندارند . به آن ها گوش مي دهم ، يكي بعد از ديگري ، و باور شان مي كنم . كمي بعد ، دوباره روز شده است ، بيدار مي شوم.



شب برگشته است . اين دريايي آشناست براي آن ها كه عاشق اند . براي من ، به تمامي ناشناس . مي دانم تو كسي هستي كه مرده ، اما نمي شود جلوش را گرفت . يكي بايد پيش برود ، بپرد بالاي يك ديوار ، جرات داشته باشد به اين ساحل نگاه كند. مي دانم كه اين رويايي بيهوده است . بگذار در پژواك گوش ها تكرار شود . فردا ، همين جا ، مي توانم ازش فاصله بگيرم ، با عقل سليم تكه پاره اش كنم . با خودخواهي . بازي را مي برد ، هرشب . دوباره پيدايش مي كنم واز دست اش مي دهم وقتي تو فرو مي افتي . خون تو بويي ندارد. جاري مي شود ، مي خزد به سمت دريا . مي گويد : مرا در بر بگير . سپس موج مي شويد اش .




اين من بودم كه براي ديدن اش مي آمدند و من هرگز ، هرگز آن جا نبودم . من زندگي مي كردم ، از سپتامبر به بعد ، در خانه اي متروك ، هنوز فروخته نشده ، اما خالي ، با چراغ هايي كه شب را سوراخ مي كرد و اين افتخار فدم زدن در اتاق هاي بزرگ به تنهايي ، پس چه كسي ضربه زد ، ناگهان ، به پنجره ؟ ديگر نامي نداشتم ، لبي نداشتم براي پاسخ دادن . در خانه اي مرده زندگي مي كردم ، و آن ها كه اين را مي دانستند ، زنده ها ، آن جا درنگ نمي كردند.

اين عبارت ها از سپتامبري ديگر اند ، وقتي هنوز اين جا بود ، هراس تازه داشت نزديك مي شد ، ناباورانه از بين درخت ها و اتاق . فقط از خودم حرف زدم . كلك هاي خودم را داشتم ، راه هاي مخفي خودم را براي رساندن خودم به بي خبري . آن همه خورشيد گمشده . كارها پيش مي رفتند ، با اين حال ، سطر به سطر . گاهي سايه مخلوط مي شد با معناي دوم نوشته . بدتر اش كردم . و كتاب تمام شده بود ، تا وداع آخرين صفحه اش . اين من بودم كه از دست رفتم. منم كه از دريا گذشتم ، بي آن كه بدانم بدبختي بر ساحل جا مانده بود و مرگ داشت جوانه مي زد . هنوز كوچك ، در يك بدن.


اين يك روياست ، من جوان ام . دارم قدم مي زنم وسط حياط . دخترك ام را در اغوش مي گيرم . او را تا شاخه هاي درختان بالا مي برم . مي خندد ، يك آلوي سرخ مي چيند ، بعد يكي ديگر . پنج ساله است . لباس او هم ، سرخ است . ناگهان متوجه مي شوم خون از لب هاش بيرون زده است ، اما خون خودش نيست . اين را مي دانم . خوني سالخورده است ، پر از شن ريزه ، همان طور كه در جاده ها يافت مي شود ، به اش مي گويم : تف كن . اما او به خوردن ادامه مي دهد و خون بر زمين مي ريزد و بين علف ها لكه اي مي سازد . مي ترسم بچه را بر زمين بگذارم . نمي خواهم كفش هاي سفيد اش را كثيف كند . كسي نيست كه كمك ام كند ، به علاوه ديگر حياطي در كار نيست . پرستاري از راهرو مي گذرد ، زير بلوزش چيزي نپوشيده است ، چهره اي سبزه دارد. دخترتان چه قدر شبيه شماست . در گوشم نجوا مي كند . نگران نباشيد ، چيزي نيست . مرا كنار مي زند ، كوچولو را مي گيرد و از آن جا دور مي كند . من تنها مي مانم . اين يك روياست ، اما ادامه پيدا مي كند . از دوردست صداي آمدن هليكوپتري را مي شنوم .



سپتامبر بي پايان . سپتامبر بيهوده روي صفحه ي ساعت ها . سپتامبر بي حس شده مثل يك بازو . سپتامبري شبيه خورشيد سوزان . سپتامبر در شيشه هاي الكل . سپتامبر ريشه در سنگ . سپتامبر با خون منجمد . سپتامبر در نيش زنبور ها . سپتامبر فرو رفته در بستر هاي ننگين . سپتامبر بر چرخ هاي دوچرخه . سپتامبر در گزارش پليس . سپتامبر در جيغي از ته گلو . سپتامبر در خيابان هاي نانت . سپتامبري كه ديگر نمي ماند .



در اتاق ، يك آينه . در آينه ، فضاي دوباره ي چيزها . چه كسي مي تواند زندگي كند وقتي هيچ چيز ديگر حركت نمي كند ؟ خود و سويه ي معكوس خود . راهي براي تصور يك شكلك و نابود كردن اش . هجوم مي آورد ، آن گاه هراس حس كردن هواي اطراف ، سخت ، ساكن . آينه ها بي سن اند ، اما ما كه به آن ها نگاه مي كنيم ، چه مي خوانيم جز داستاني تمام شده كه مي روبدمان به كنار ؟ آينه ها روح ندارند ، اما در خون ما زندگي مي كنند ، مي ربايند آن چه را كه تنها مال ماست ، چهره اي آمده به روشنايي ، بدني گمشده.


آن ها قدم زدند . آن ها از خيابان گذشتند . آن ها گفتند خورشيد بي حاصل است . آن ها هوس را مي شناختند . آن ها هوس را فراموش كردند . آن ها وانمود كردند به اين باور دارند . آن ها خانه شان را از دست دادند . آن ها كنار يك درخت گريستند . آن ها تمام دوستانشان را از دست دادند . آن ها جملات بي خردانه بر زبان راندند . آن ها بدن هاشان را متلاشي كردند . آن ها هراس را لذت بخش يافتند . آن ها كتاب هايي خواندند كه همه چيز را مي دانستند . أن ها دروغ گفتند . آن ها كلام شان را به بي باوران پيشكش كردند . آن ها خواستند ناپديد شوند . آن ها زندگي كردند . آن ها تا صبح قدم زدند .




راهي كه معمولن به تو ختم مي شد ، بسته است . درخت با ميوه هاي مدورش ، شاخه اش شكسته . پس اين بار مي خواهند مرا از همه چيز محروم كنند ، گذشته ام را از جايگاه زنده اش پايين بكشند . من خواهم جنگيد . خودم را خرد خواهم ساخت تا نجات يابم . همين مارمولك خواهم بود بين تركه ها ، همين پوست درخت وقتي كه باران مي آيد . طاقت خواهم آورد . من خواهم پوسيد ، شايد ، از بي تحركي . آن ها مي خواستند هر چه را كه درباره ي توست از بين ببرند. من ادامه خواهم داد.



زمان چيست ؟ يك در آبى كمرنگ كه بسته مي شود . خاطره چيست ؟ سه بچه كه بازي مي كنند بدون نگاه كردن به من . ترس چيست؟ قايقي لنگر انداخته در ساحل خالي . خستگي چيست ؟ اين تكه ي نيم خورده ي نان . مرگ چيست ؟ ميزي كه بر آن مي نويسم اين عبارت هاي بي فايده را . عشق چيست ؟ ميزي كه بر آن مي نويسم تو ديگر اين جا نيستي.



من جدايت كردم از شب . تو را دزديدم از زمين سالخورده اي كه تو را در بر دارد . تو را دوباره برگرداندم به دريا . حالا هر دومان اين جا هستيم ، پنهاني به هم ملحق شده ايم در يك خلنگزار . آسمان ها عبور مي كنند از فاصله اي دور . كمي شن كپه شده است كنار دهانم . اين جا خواهيم خوابيد ، اگر بخواهي . ما منتظر خواهيم شد ، تو و من ، تا وقتي كه كسي به خاطر ندارد.





بررسی

بهنام ناصح – ماندگار
این مجموعه حاصل جست و جوی مترجم است به دنبال یافتن پاره‌های کم‌تر شناخته شده‌ی آگاهی در فرهنگ‌هایی که گاه بعد مسافت ما را از درک و دریافت چیستی و چگونگی شان محروم کرده است.
در این کتاب شما با آثار نامدارانی چون ریموند کارور، ریچارد براتیگان، ساموئل بکت شیمبورسکا و... مواجه می‌شويد که شاعر معاصر علیرضا بهنام آن‌ها را به فارسی بازآفرینی کرده است.

No comments: