Dec 9, 2007

وقتی شبیه عجیب منتشر شد


بعد از دو سال انتظار مجموعه شعر وقتی شبیه عجیب توسط نشر ثالث منتشر شد. یکی از شعرهایش را این جا می گذارم تا بعد.

به راست راست



اول از آلبوكرك
بعد كمي به راست راست
تركيده پنج گوشه از غرب
تركش از گربه تا شمال قندهار

اين شمال شما از شرق
نگفتن از شما
لام تا كام

و به جاي صليب فقط البوكرك مي خورده از اول
البوكرك مي خورده از گمبرون
اول كه نه انگار از همان بعد

امابعد

انگار شبيه راست بوده
سمرقند از راست
از از گمبرون
راست راست رفته تا هشتم
روايت صليب
شما لام از شرق صليب لام تا كام
و زخم مي شده انگار البوكرك
از تركش پنج گوشه
قاچ مي خورده از همان وسط
به راست راست
و گربه از صليب صليب خورده
زخم خورده
و شبيه نشده به شمال
از همان روز اول يا كه بعد

اما بعد

كمي خوابيده راست
فراموش كرده از لام
به كام شما و شمال از راست
البوكرك بوده يا شده
و نصف كرده گربه را
شراع كشيده از صليب
سرخ سرخ بوده
و از همان اول صليب بوده
كه لام تا كام انگار به راست

اما بعد اما حالاي قندهار
قاچ مي زده گربه مي زند سرخ
سرخ سرخ
شرق از پنج گوشه سرخ
راست مي زند
و البوكرك از شمال
تركيده پنج گوشه يا پنج گاه
مي زند به راست راست
از همان اول اول يا كه بعد




در همین زمینه
خبر چاپ مجموعه در خبرگزاری میراث فرهنگا
همین خبر در ایسنا

Dec 2, 2007

کلاه کافکا تجدید چاپ شد

دیروز خبردار شدم که مجموعه ی کلاه کافکا که در ان برای اولین بار شعرهای براتیگان را به فارسی برگردانده ام تجدید چاپ شده است. . امروز خبرگزاری میراث فرهنگی این خبر را منتشر کرده که می توانید ان را اینجا بخوانید. خوشحالم که شعرهای براتیگان در ایران تا این حد با استقبال مواجه شده و کسان دیگری را به این فکر انداخته است که بقیه ی آثار این شاعر و نویسنده ی باهوش امریکایی را به فارسی برگردانند. چند روز پیش مدیر نشر چشمه می گفت یک رمان دیگر او را در نوبت انتشار دارد که این هم خبر بسیار خوبی است. امیدوارم اتفاقی که برای براتیگان افتاد و ظرف مدت کوتاهی موجب شد تا این نویسنده در ایران به شهرت برسد درباره ی دیگر چهره های مهم و تاثیر گذار قرن بیستم نیز به زودی روی دهد و خلاء موجود در این زمینه هر چه زودتر برطرف شود.

Nov 27, 2007

بازداشت روزنامه نگار در سالروز تولدش

این نوشته می توانست تبریکی باشد به یک دوست به مناسبت سالگرد تولدش. می توانست ادای دینی باشد به همین دوست که سال ها در حوالی ما در مطبوعات کشور قلم زده است و باز می توانست هیچ ربطی پیدا نکند به بازداشت و بی عدالتی و این جور حرف ها.
با این همه متاسفم که با این نوشته باید به اطلاع خوانندگان این صفحه برسانم که دوست روزنامه نگارم رضا ولی زاده به دلایلی موهوم از ظهر امروز که مصادف با سالروز تولدش است در بازداشت به سر می برد. ولی زاده را از گذشته ها ی دور یعنی زمانی که به صورت حق التحریر با روزنامه ی ایران همکاری می کرد می شناسم. در این مدت طولانی هرگز ندیدم که در هیچ زمینه ای پا از محدوده ی اعتدال بیرون بگذارد. در دورانی که بسیاری از ما کار حرفه ای روزنامه نگاری را در کنار علایق فکری و سیاسی خود دنبال می کردیم رضا از کسانی بود که تنها به خبررسانی و ارائه ی تحلیل های درست به جامعه متمایل بود و سلیقه ی فکری خود را در کار حرفه ایش دخالت نمی داد. این کار شاید از جانب خیلی از ما به محافظه کاری تعبیر شده باشد اما امروز که او نیز به بلای بازداشت مبتلا شده است زنگ خطر دیگری را برای جامعه ی مطبوعاتی کشور به صدا در می آورد.
با دستگیری رضا ولی زاده مشخص می شود که کسانی در سلسله مراتب قدرت حتا خبررسانی صرف و بدون موضع گیری سیاسی را نیز بر نمی تابند. هم زمانی دستگیری رضا با مخالف منصف تلقی شدن حسین شریعتمداری نشان می دهد که دایره ی نقد به قدری تنگ است که عملا تنها مخالف مجاز سیستم همان کسی است که تمام قد در دفاع از ان علم بر افراشته است.
با این همه تصور می کنم هنوز می توان به عقلای این قوم یادآوری کرد که سکوت گورستانی در فضای جامعه قبل از هر چیز به ضرر خودشان تمام می شود. امثال رضا ولی زاده آخرین کسانی هستند که با این سیستم با زبان مشفقانه سخن می گویند و صلاح کار ارباب قدرت در این است که به جای درآویختن با این ادم ها و خاموش کردنشان صدایشان را بشنوند.
نکته آخر در این سال ها از فرط تکرار نخ نما شده و آن این که طبق قانون هیچ کس حق ندارد یک روزنامه نگار که شخصیتی شناخته شده است را بدون محکومیت در دادگاه صالحه و به قصد ارعاب و پرونده سازی به بازداشتگاه بیاندازد. این کار خلاف قانون است و به همین دلیل از این لحظه به بعد پرونده ی رضا ولی زاده هر گردشکاری که پیدا کند غیر قانونی و به دور از عدالت است.

Nov 5, 2007

پیام دکتر اسماعیل نوری علا به مناسبت درگذشت تیرداد نصری














در پی درگذشت اندوهبار شاعر توانای معاصر تیرداد نصری دکتر اسماعیل نوری علا (ا.پیام) که از جمله مهم ترین شاعران نوجوی دهه های 40 و 50 شمسی به شمار می آید ضمن ارسال پیامی بخش هایی از شخصیت شاعر درگذشته را آشکار ساخته اند که این پیام با اجازه ی ایشان برای اطلاع خوانندگان این صفحه در ادامه درج می شود.
آقای عليرضا بهنام عزيز
هم اکنون در وبگردی هايم سری هم به وبلاگ شما زدم و يکباره با خبر تکان دهندهء مرگ تيرداد نصيری روبرو شدم. دلم گرفت، نمی دانستم چه بايد بکنم. اين بود که فکر کردم چند خطی برای هنرمند جوانی که او را می شناخته بنويسم.
تيرداد در سال 1345، وقتی که من «جزوهء شعر» را چاپ می کردم به سراغم آمد و من در همان ديدار نخست يقين کردم که با شاعر جوان آينده داری روبرو هستم. سه سال بعد، وقتی کتاب «صور و اسباب» را چاپ می کردم نام او را بعنوان يکی از اميدهای «شعر موج نو» آوردم و صفحاتی را هم به تکنيک تصوير سازی اش اختصاص دادم. اما متأسفانه او از 1350 ببعد گم و گور شد و ديکر سراغ من نيامد و من کاری هم از او در جائی نخواندم.
در 1354 من به لندن رفتم و تا امروز هم تخته بند غربت هستم. در 1375، وقتی که تازه در هجرتی ديگرباره به آمريکا آمده بودم، ای ميلی از تيرداد دريافت کردم که می گفت به لندن آمده است و قصد دارد بماند. چند شعری هم برايم فرستاد که نشان می داد اگر پيش نيامده باشد اما هنوز در شعر چابک و آفريننده و خوش بيان است. اما دوباره رابطه قطع شد و خبری از او نيامد.
در وبلاگ شما خواندم که او پس از انقلاب در ايران فعال بوده و چنان تاخته که شما از گذشته اش لازم نبوده که چيزی بنويسيد. اين درخت در بی خبری من روئيده بود. از اين بی خبری متأسفم.
حالا، ده سالی از آن ماجرا گذشته، شما خبر رفتنش در لندن را به خوانندهء خود داده ايد. چه حيف و چه زود. لابد کسی خواهد بود که کارهايش را جمع کند و به دست چاپ بسپارد.
عزيزم؛ دلم گرفت. در اين عصر پائيزی پوشيده در برگ های زرد و درختان لخت و غربتی مه گرفته، جوانی خود و جوان تری تيرداد را در ذهنم مرور می کنم و سرشار از اندوهی باستانی می شوم.
حرف بس است. بروم، گيلاسی را پر از شراب کنم و به ياد او بنوشم.
شما زنده و پيروز و سرفراز باشيد

اسماعيل نوری علا
11 آبان 1386 ـ
دنور، کلرادو
در همین زمینه

Oct 31, 2007

تیرداد نصری درگذشت

تیردادنصری (1331- 1386 ) از جمله نام هایی است که در آغاز دهه ی هفتاد در کنار نام بیژن نجدی و بین شاعران و علاقه مندان شعر فارسی دهان به دهان می گشت. حضور شعرها و مقالات او که هر از گاهی در صفحه های نشریات تخصصی ادبی ظاهر می شد از ذهن و قلمی حکایت می کرد که بیش از هر چیز جهانی ویژه و مخصوص به خود را سامان داده بود. شعر تیرداد نصری یکی از اولین نمونه های شعر متحول دهه ی هفتاد است که در صفحات شعر مجلاتی چون آدینه و دنیای سخن ظهور کرد و متاسفانه چون شاعر امکان یا علاقه ای به چاپ آن در شکل کتاب نداشت به همان صفحات ادبی نیز محدود ماند. با این حال تاثیر نگاه و سلیقه ی شعری تیرداد نصری را می توان در شعر شاعران دیگری که در همان سال ها به شهرت رسیدند از جمله مهرداد فلاح ، سایر محمدی و تا حدودی علی شهسواری مشاهده کرد. تیرداد نصری در محدوده ی تئوری ادبی نیز صاحب نگاه ویژه ای بود و تلاش او برای خلق نظریه ای بومی برای شعر از خلال نقدها و مقالاتش به خوبی نمایان است. درگذشت این شاعر ارزشمند در مهاجرت، لطمه ای جبران ناپذیر برای ادبیات پیشروی ایران محسوب می شود. به ویژه به این دلیل که این اتفاق فرصت مدون کردن و انتشار آثارش را نیز از او گرفت. یادش گرامی باد.

دو کتاب منتشر نشده از تیرداد نصری روی اینترنت

شعری از تيرداد نصری

بدنی پراز جراحت آشكار و نهان


بدنی پر از جراحت آشكار وُ نهان
دهانی خونالود
كه يكبار به تبسمی فرخنده دسته گلی پيشكش آزادی هديه كرد
چشمانی باز با نگاهی ثابت
اين منم افتاده در كوچه پس كوچه های((فورست گيت )) لندن؟
من در ميهنم هستم همچنان كه
پرسه ميزدم وُ پرسه می زنم خيابان های پر از نارنج شهسوار را
همچنان كه
نفتكش ها را نگاه ميكردم وُ نگاه ميكنم درآبهای آبادان
همچنان كه
در فوزيه ی تهران با دوستان كشته شده های‌ انقلاب را ميشمردم وُ
ميشمرم هنوز
همچنان كه
شاعر بودم وُ شاعری هنوز بدون كتابم
همچنان كه
دختر وُ پسرم به زندان شيراز افتادند وُ در زندانند در تبريز
كه
همسرم خودكشی كرد در مشهد وُ خودكشی ميكند در كرمان
مادرم؟ در زاهدان از غصه دق كرد
وپدر؟
دستفروشی روشنفكر كه از پنجره ی انبار كتابش در اصفهان
به جهانی می نگريست تُهی از شقاوت
در كوچه پس كوچه های مِه گرفته ی ((فورست گيت)) لندن
شاعر !
جسد پناهنده ای روي زمين هست
پليس ها دور تا دورش

لندن ۳ /۴/ ۲۰۰۴

Oct 30, 2007

شعری از احمدرضا احمدی همراه با ادای احترام به خاطره ی قیصر امین پور شاعر

از آسمان

برای قیصر امین پور شاعر

از آسمان تا غم و غصه های من
فاصله نزدیک است
دوستان را نمی شناسم
گیاهان در شک و تردید
پژمرده می شوند
یاد دارم آن سبزه را
آن تیرگی دیوارها را
در غصه های ما
باید
تیرگی بر این خانه
چیره شود تا ما دوباره
برگ ها را از توفان آب
رها کنیم
از پله ها بالا برویم
دستان ما
هدیه تو باد
کلمات آشنا بر تو باد
نه سخن از اشتیاق است
نه گمان و دوری
فقط یاد تو آتش بر خرمن است
گندم ها
در کنار ما می سوزند – خاکستر می شوند
شوق را یار باشیم
که گندمزار را در گندم
خلاصه نکنیم
آن طرف گندم ها
دیوار است

از کتاب « هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود» - نشر ماه ریز – 1379 – صفحه 13 و 14

شعر، ایدئولوژی نمی شناسد. احترام به شعر احترام به زیبایی است و همین است که شعر و شاعر را ورای هر چیز خارج از شعر، احترام برانگیز می سازد. درگذشت قیصر امین پور شاعر را تسلیت می گویم

علیرضا بهنام
8 /8/ 1386

Oct 12, 2007

شعری از دوریس لسینگ برنده نوبل ادبی 2007


دوریس می تیلور با نام ادبی دوریس لسینگ ، نویسنده ی انگلیسی که امسال نوبل ادبیات را برد به معنای واقعی کلمه نویسنده ای کلاسیک است. او که در سال پر ماجرای 1919 و در میان غوغای مشروطه خواهان و قرارداد مشهور استخراج نفت در ایران که به تاسیس شرکت نفت ایران و انگلیس منجر شد از پدر و مادری انگلیسی در کرمانشاه ایران متولد شد سال های کودکی را در مستعمرات انگلیس در افریقا گذرانده است.آثار او شامل حوزه های مختلفی از داستان های اجتماعی و رمانتیک گرفته تا داستان های سیاسی و علمی تخیلی می شود و ویژگی عمده ی آثار او جندلایگی شخصیت زنانی است که سوژه ی این داستان ها قرار گرفته اند. او در 88 سالگی هنوز با علاقه به نوشتن ادامه می دهد و در کارنامه اش 74 کتاب تا به امروز در قالب های مختلف داستان کوتاه، رمان، نمایشنامه، مجموعه مقاله و شعر به چشم می خورد . با این همه لسینگ عمده شهرت خود را مدیون داستان نویسی است. لسینگ در طول دوران کاری خود دو بار شعر منتشر کرده است نخست مجموعه ای با عنوان چهارده شعر که در دهه ی 50 با تیراژ محدود در انگلستان منتشر شد و اشعار ابتدایی لسینگ در قالب هایی مثل سانت را در بر می گیرد و دیگری مجموعه ای مشترک با دو شاعر دیگر به نام های هربرت توییگر و تی اچ بنسون است که در سال 2002 توسط انتشارات پوییتیک پیشنس در انگلیس به چاپ رسید و یک بخش از آن تحت عنوان «قلب ها و لباس های باشگاهی» به 7 شعر از لسینگ اختصاص دارد.این مجموعه به صورتی ابتکاری طراحی شده است به این معنی که هر شعر آن پشت یکی از کارت های ورق بازی چاپ شده اند. لسینگ در مقدمه ی این مجموعه درباره ی چرایی شرکت کردن در آن می نویسد:« من راه های ابتکاری رساندن اثر به دست مردم را دوست دارم. این ایده خیلی ساده مرا اغوا کرد و نتوانستم مقاومت کنم» یکی از شعر های این مجموعه را همراه با متن انگلیسی در ادامه خواهید خواند.

کتاب شناسی دوریس لسینگ به زبان فارسی
کتاب ها
دری که می خواند (نمایشنامه) ، ترجمه هوشنگ حسامی ، نشر تجربه ، 1379
علف ها آواز می خوانند (داستان) ، مترجم آذر کریمی، نشر آذربد، 1379
چال مورچه (داستان) مترجم ضیاءالدین ترابی، انتشارات سوره مهر، دردست انتشار

مقالات
طرح‌هایی از بوهمیا (نقدی بر آثار ویرجینیا وولف) ؛ ترجمه خجسته کیهان ، بخارا ،شماره 56 ، پاییز 1385:، صفحه های 236 – 240

درباره ی آثار
گفت و گو با دوریس لسینگ ،ماهنامه ک‍ل‍ک‌، شماره‌ 41، (م‍رداد 1372): صفحه‌ 187
زن‍ان‍ی‌ ک‍ه‌ ب‍ه‌ گ‍ذش‍ت‍ه‌ وف‍ادارن‍د، نوشته لیندا اس‍ک‍ات‌؛ ترجمه میترا ل‍طف‍ی‌ش‍م‍ی‍ران‍ی‌ ، روزنامه ه‍م‍ش‍ه‍ری‌، 24 م‍ه‍ر 1381
ح‍ض‍ور و غ‍ی‍اب‌ ک‍ت‍اب‍ه‍ای‌ م‍رده‌، نویسنده دووایت گ‍ارن‍ر‌؛ ترجمه میترا ل‍طف‍ی‌ش‍م‍ی‍ران‍ی‌، روزنامه ه‍م‍ش‍ه‍ری‌، 26 م‍ه‍ر 1381

داستان های کوتاه
درود بر ایساک بابل – مترجم اسدالله امرایی – ماهنامه نافه – شماره 10 – دی و بهمن و اسفند 1379 صفحه 37
دردسر – مترجم علیرضا جباری – ماهنامه کلک – شماره 3 – پیاپی 123 – صفحه 54


گرگ های غار

گرگ ماده ای، نیزه خورده
بره اش افتاده به خاک ناله کنان
انگشت های قاتل را می مکد
گریه کنان برای بره ی مردنی
مادرش، با پستان هایی دردناک
پستانش را به شیر می اندازد
می دوشدش تا نوکش آزرده می شود
شیر را به بشقابی می ریزد
و این طور است که بره زنده می ماند
خوابیده بین آن که غذایش داده است
و گرگ تیر خورده، پسری که دوستش دارد

دیگران نقشه می کشند که گرگ را بکشند
دشمن، همین جا در غارشان
در طی زمانی طولانی و سرد
بی غذایی، گرسنگی، مرگ
گرگ سفیدشان آهویی را می کشد
بزرگ و سفید روی برف سفید
تقسیم اش می کند، آن طور که باید توی بشقاب



A poem by Doris Lessing

Cave Wolves

A she-wolf, spear-dead.
Her cub crawls and whines,
Sucks the fingers of the killer
Weeping over the dying cub.
His mother, breasts aching from a loss
Puts the breast to her milk,
Suckles it till teeth are thorns,
Presses milk into a bowl,
And so the cub lives,
Sleeps between the she who feeds him,
And spear-wolf, the boy who loves him.

Others plot to kill the wolf.
Enemy, here in their cave.
But one long cold time,
No food, hunger, death,
Their white wolf kills a buck-
White fur on white snow-
He shares, as he would in the pack.

From INPOPA Anthology 2002: Poems by Doris Lessing, Robert Twigger and TH Benson, Institute of Poetic Patience Carzdotti Dot Ltd, 2002

Oct 11, 2007

گزینه های ناتمام و پرسش آفرین

چگونگی انتقال معنا در شعرهای دفتر «صورتی مایل به خون من» سروده ی سپیده جدیری


پرسش آفرینی از مظاهر معروف ادبیات جدی است. ادبیاتی که پرسشی را بر نیانگیزد یا به نیازی پاسخ ندهد بیشتر به درد قفسه ی کتابخانه ی کسانی می خورد که دوست دارند بین تزئینات اثاقشان کتابخانه ای هم داشته باشند تا با فرهنگ تر به نظر برسند. این است که همیشه آثار ارزشمند ادبی محل بحث و مناقشه و موضوعی جذاب برای تبادل آراء و افکار بوده اند. به این معنا ادبیات جدی به شکلی از آفرینش ادبی اطلاق می شود که دنیای موجود را به پرسش بگیرد و در مواردی آن را دوباره در شکلی نوین سازمان دهد.
پرسش اساسی این جاست که چه طور می توان شکل های جدی و ارزشمند ادبیات را از دیگر گونه های آن بازشناخت؟ اگر پیش فرض قبلی نوشتار حاضر را پذیرفته باشیم پاسخ این پرسش و پرسش های دیگری که در مشابهت با آن به ذهن می رسد می تواند چنین باشد که تنها محک واقعی برای بازشناسی ادبیات جدی از غیر آن در وجود یا عدم امکان پرسش آفرینی اثر ادبی نهفته است.
در سال های اخیر به ویژه پس از گسترش قابل توجه تاثیرگذاری جریان شعری موسوم به شعر دهه ی هفتاد گروهی از صاحب نظران با انتقاد از این رویکرد شعری ، شاعران این جریان را به بی توجهی نسبت به پیشینه ی ادبی مردم ایران و تولید متن هایی شلخته و باری به هر جهت متهم کردند.
بر خلاف تصور این عده شعر نیمه دوم دهه ی هفتاد هرگز همین طور گتره ای و باری به هر جهت به عرصه نیامد. این شعرها نتیجه ی سال ها مطالعه و تعمق شاعرانش در اندیشه و آفرینش ادبی جهان و پیشینه ی فرهنگی ی ایران بود. و از سویی با وضع اجتماعی روز كشور و مفاهیمی كه از پس سال ها انقلابیگری و آرمان خواهی در ذهن شهروندان نشست كرده بود مناسبت تام پیدا می كرد.
مهم ترین دلیلی كه داورانی از این دست را به داوری های پیش گفته رهنمون می شود شاید این باشد كه به قدر كافی درباره ی هستی شناسی این قبیل اشعار و شیوه های خوانش آن ها بحث نشده است.
برای روشن تر شدن بحث بیایید به یک بازی فکر کنیم که همه ی ما دست کم چند بار درزندگی خود آن را آزموده ایم. بازی تفال به دیوان حافظ. در این بازی آنچه در درجه ی نخست اهمیت قرار می گیرد متن چاپ شده ای که به شکلی یکسان در دسترس همگان قرار دارد نیست. قاعده ی این بازی تاویل متن با در نظر گرفتن دانش ، موقعیت و خاطرات شخصی خواننده است. برای مثال بیتی از حافظ مانند

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفته اند نکویی کن و درآب انداز

سوای معنایی که با استفاده از دانش لغتنامه ای می توان برای آن فرض کرد آنگاه که در وضعیت ابژگی ناشی از تفال زدن قرار می گیرد بسته به نیت خواننده می تواند معناهایی گوناگون را به خود بپذیرد در وضعیت نخست این بیت مکالمه ای است با بیت معروف تو نیکی می کن و در دجله انداز ... از گلستان سعدی و با استفاده از کلیدواژه هایی چون باده که در نزد حافظ به معرفت حق تعبیر شده است و ساقی که در این نظام معنایی جلوه ای از خالق هستی شمرده می شود می توان آن را به دعای شاعر برای رسیدن به اجر اخروی و سرزنش سعدی به خاطر نگاه سودجویانه و دنیایی اش در بیت مورد نظر تعبیر کرد. اما همین بیت وقتی در وضعیت ابژگی قرار می گیرد و توسط خواننده ای به نیت تفال خوانده می شود می تواند به فراخور حال صاحب فال معنایی عاشقانه داشته باشد یا نشانه ای از پایان یک دوران رنج و سختی و شروع دوران ناز و نعمت تلقی شود و یا این که بسته به موقعیت هر معنای دیگری را نیز به خود بپذیرد.
نمونه ی نزدیک تر به زمان خود را از شعر فروغ انتخاب می کنیم. در شعر «کسی که مثل هیچکس نیست» بر مبنای دانش لغتنامه ای ما شاهد برشمردن نارسایی های جامعه و انتظار ظهور قهرمانی هستیم که قرار است به این نارسایی ها پایان دهد. با این حال لحن شعر فروغ به گونه ای است که می توان آن را به تمسخر چنین باورهایی نزد گروهی از روشنفکران و یا توده ی مردم نیز نسبت داد به خصوص به این دلیل که شعر با تاکید بر جمله ی خبری «...من خواب دیده ام» پایان می پذیرد. یک تاویل دیگر از این شعر می تواند آن را ستایشی از خوش باوری و معصومیت دوران کودکی و حسرتی بر از دست دادن آن دنیای پر از باورهای راسخ و قطعی در جهان بزرگسالان قلمداد کند به استناد آن قسمت از شعر که می خوانیم

چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمیشود
کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز آمدنش را جلو بیندازد

با این مثال ها قصد نگارنده این است که نشان دهد معنا در جریان بازی بی پایان ذهن خواننده با متن است که ساخته می شود و معنای از پیش موجود و قابل درک برای تمام مخاطبان یک اثر هنری توهمی بیش نیست.
هر چه به زمان حاضر نزدیک می شویم خودآگاهی شاعران نسبت به این مقوله بیشتر می شود تا جایی که در سال های اخیر گروهی از شاعران به این نتیجه رسیده اند که باید حساب شعر را از نوشته هایی که کارکرد رسانگی پیدا می کنند جدا کرد . اینجاست که به گزاره ی ابتدایی این نوشتار بازمی گردیم و می رسیم به این که کار ادبیات خلاقه پاسخ دادن به پرسش های بشر نیست بلکه ایجاد پرسش در ذهن تک تک خوانندگان است.
در شعر تجربی این سال ها نمونه های زیادی یافت می شود که در آنها به نسخه برداری از یک نظام مشخص زبانی برای القای پیامی یکسان به انبوه خوانندگان پایان داده شده است و به جای آن خواننده با اثری روبه رو می شود که مجموعه ای از احتمالات و تصویرها و فکرهای نیمه کاره را پیرامون یک یا چند موضوع در اختیار او قرار می دهد تا خود به فراخور ذوق، دانش و حال و هوای خود به تکمیل کردن آن در ذهنش بپردازد. در جدید ترین نمونه ای که از این دست به بازار کتاب آمده است سپیده جدیری در کاب «صورتی مایل به خون من» اشعاری را عرضه می کند که این فکرهای ناتمام و قابل تکمیل شدن از سوی خواننده را به خوبی به نمایش گذاشته اند. در شعر 7 از این دفتر می خوانیم:

واقعیت این است كه من
درد می كند از تو به نعره های چشمی...
واقعیت این است كه اشك
گِرد می شود دورِ فكرهای گلوله...

واقعیت ندارد:
تَن، تویی شد و من درد می كند،
(واقعیت فكر می كند)
تو مَست می كنی...
واقعیت این است كه...
[1]

به راستی در این شعر واقعیت کدام است؟ شاعر در اینجا با روایتی که در مرز میان واقعیت و تخیل قرار می گیرد کوشیده است با تعمیم دادن یک موقعیت ساده ی انسانی یعنی یک مشاجره ی لفظی میان دو نفر پرسشی عمومی درباره ی مفهوم واقعیت را در ذهن خواننده ایجاد کند. ترکیب هایی نظیر «نعره های چشمی» و «فکرهای گلوله» در این شعر تصویرهایی ناتمام می سازند که هر کدام تجسم آبستره ی یک موقعیت ذهنی انسانی است. ترکیب نعره و چشم در آن واحد خواننده را به تداعی حاصل از صدای نعره در حین یک مشاجره و منظره ی حالت غیر طبیعی چشم انسان در چنین موقعیتی راهنمایی می کند . این در حالی است که فکرهای گلوله تداعی گر تخیلات خشماگینی است که در این موقعیت به ذهن طرفین مشاجره خطور می کند و می تواند مانند گلوله مرگبار باشد به این ترتیب در بند اول شعر تخیل شاعر تصویری دفرمه اما قابل بازشناسی از موقعیت مورد بحث به نمایش می گذارد تصویری که تاویلی از واقعیت را از زاویه دید راوی شعر به جای کل واقعیت به خواننده معرفی می کند. اما این تصویر همان قدر واقعی است که ساخته ی ذهن . ارجاع آن به بیرون از زبان در نهایت به ارجاع به یک تخیل انجامیده است. به این ترتیب راوی در آن واحد هم سوژه است و هم ابژه، و همین امردر این شعر جلوی تبدیل شدن واقعیت به یک مدلول استعلایی را می گیرد.درست به همین دلیل است که در ابتدای بند دوم شعر واقعیت داشتن موقعیت از زبان راوی نفی می شود و در ادامه «واقعیت» در لباس یکی از عناصر شعر ظاهر می شود که قادر است فکر کند در واقع این واقعیت است که دارد به واقعی بودن خود در این بند از شعر شک می کند و در همین اثنا مرز بین فردیت راوی و مخاطب او نیز مخدوش می شود

تَن، تویی شد و من درد می كند،

به این ترتیب واضح است که این پاره های برآمده از تخیل شاعر با آن که از فضایی واقعی و قابل لمس سرچشمه گرفته اند اما خود به وانموده ای از جهان تبدیل شده اند که موجودیت جهان واقعی را به چالش می کشد. در چنین شعری واقعیت از فرط پیدایی ناپیدا می شود و حضور مفرط آن به توهم غیاب واقعیت نزد خواننده می انجامد.
حال باید دید در شعری که با وانموده ی جهان سر و کار دارد و آن را با روایتی آمیخته از واقعیت و خیال به خواننده عرضه می کند معنا چگونه منتقل می شود. تردیدی نیست که سازوکار متفاوت روایت در چنین شعری به ناچار فرایند جدیدی از انتقال معنا را ایجاب می کند. برای درک این فرایند جدید اولین اصل این است که بپذیریم با ضابطه های معمول لغتنامه ای وعلم بلاغت نمی توان آن را توضیح داد. دومین اصلی که برای این کار لازم است به آن باور داشته باشیم همان است که معنادهی حتا در شعر روایی مدرن هم ثابت نیست و به عوامل مختلفی بستگی دارد که کیفیت خوانش از آن جمله است. از اینجا می توانیم به این نتیجه برسیم که کلید معنادهی یک متن ادبی – و در اینجا شعر- نزد خواننده است نه مولف. این خواننده است که با چیدن دوباره ی پازل متن آن را برای خودش معنادار می کند. در متن هایی مانند شعرهای سپیده جدیری تکه های پازل پیش گفته از آنجا که به ابژه ای مشخص در جهان بیرونی ارجاع ندارند و به وانموده ای تخیلی از جهان دلالت می کنند به ناگزیر خواننده را وادار می کنند که در عمل خوانش خلاقیت خود را در دو سطح دخیل کند. نخست در سطح پر کردن جاهای خالی متن که در اصطلاح به ان سپیدخوانی می گوییم و دوم در سطح بازسازی وانموده ای تخیلی که متن به آن ارجاع دارد . به این ترتیب انتزاع خواننده از جهان در چنین شعری انتزاعی چند لایه است که در خلال آن خواننده به صرف انرژی بیشتر و دخالت دادن خلاقیت شخصی خود در عمل خوانش مجبور می شود. به همین دلیل است که برای ارتباط گرفتن با چنین شعری اولا خواننده باید کل شعر را در نظر بگیرد و نه اجزا و سطرهایی از آن را و درثانی باید با آن برخوردی مشابه با موسیقی یا نقاشی مدرن داشته باشد یعنی این که از احساسی که در برخورد با متن در ذهنش شکل گرفته است مفهوم بسازد. این فرایند دقیقا در تضاد با فرایند آشنای خوانش شعر قرار می گیرد که در خلال آن خواننده تلاش می کرد به چیزی که از آن به نیت مولف تعبیر می شد پی ببرد. در شعرهایی مانند شعرهای سپیده جدیری نیت مولف تنها پرسش آفرینی است. او دیگر به مانند گذشتگان خود علاقه ای ندارد که در شعر خود حکم یا گزاره ای قطعی را به خواننده تحمیل کند . به جای این کار مصالحی در اختیار خواننده قرار می دهد تا او با دانش و تجربه ی خودش با استفاده از آن مصالح مفهوم سازی کند. با مثالی دیگر از دفتر صورتی مایل به خون من با چگونگی این فرایند بهتر آشنا می شویم

جُفت های عجیبی كه من داشتم
در دهانشان بوسه خمیازه می شد
و خواب كه بودند
تَن هایشان بو می شد می پَرید...

انگار تو بالشم را چشم زده بودی
چشمكِ سیاه!
[2]

در این شعر با برهم نمایی یک موقعیت ساده ی انسانی و یک وضعیت رویاگونه روبه رو هستیم. جفت های تکثیر شونده مسبب ایجاد حالتی رویاگونه اند همین طور تصویر تن های خوابیده ای که به « بو» تبدیل شده و ناپدید می شوند اما تصویر خمیازه کشیدن تصویری به شدت وفادار به جزئیات از یک موقعیت انسانی تلقی می شود که برای اکثر خوانندگان به سهولت قابل بازشناسی است. و در پایان بندی شعر نیز با تعبیری عامیانه از این برهم نمایی رویا-واقعیت روبه رو هستیم که با استفاده از اسطوره ی چشم زخم تاثیر آن را تشدید می کند. چنان که می بینیم ترکیبی منطقی از عناصر قابل بازشناسی در سطوح مختلف نظام ساختاری شعر را شکل داده اند که در نهایت با انتقال به ذهن خواننده برای او فضایی از واقعیت تشدید شده را بازتولید می کنند. همین بازتولید واقعیت به گونه ای که برای هر خواننده به فراخور تجربه ی شخصی اش به گونه ای منحصر به فرد قابل بازشناسی است منشاء لذت بخشی در چنین اشعاری است.
کوتاه سخن آن که در اشعاری مانند آنچه در کتاب صورتی مایل به خون من با آنها رو به رو می شویم لذت بردن خواننده از متن کاملا به نحوه ی برخورد او با متن بستگی دارد. خواننده ای که حوصله ی برخورد خلاق با متن را نداشته باشد لاجرم از لذت همراهی با چنین شعرهایی محروم می ماند و در نهایت به آن منتقد معروفی تبدیل می شود که بنا بر توصیف رولان بارت در کتاب اسطوره ی امروز خطاب به خوانندگان نقدش می گفت « من نمی فهمم پس شما ابلهید» ![3]

[1] سپیده جدیری، صورتی مایل به خون من، نشرتالث، 1386 ، صص 19-20
[2] همان، ص 25
[3] رولان بارت، اسطوره،امروز ، ترجمه شیرین دخت دقیقیان، نشر مرکز، 1375 ، صص 111- 112

Oct 10, 2007

خراب کردن چیزهای خوب

وقتی این یادداشت را می نویسم ماشین حمل زباله ی شهرداری از کنار پنجره ام عبور می کند و در حال عبور تکه ای از ملودی فورالیزه ی بتهوون برای اطلاع اهالی محل از زمان بیرون گذاشتن زباله از بلندگوی آن پخش می شود!
همین پریروز در ستون یادداشت اعتماد ملی خانم منتقدی که در سال های اخیرموفق شده است مجموعه داستانی متوسط را با همکاری یک ویراستارتوسط یکی از ناشران موفق ادبی منتشر کند گله می کرد که چرا یکی دو نفر از 50 داور اولیه ی جایزه ی گلشیری در کارنامه ی خود یک کتاب 80 صفحه ای دارند که این خانم منتقد تنها از یکی از داستان های آن کتاب خوشش آمده و بنا بر این داور مزبور در قپان نقد این خانم وزن اندکی یافته است!
آقای شاعری که چند سال پیش به امید یافتن بهشت سرشار از حور و پری کشور را به قصد فرنگستان ترک کرده بود و از آن به بعد در یک سایت اینترنتی به انتشار عقده ها و تخیلات جنسی اش با عنوان «شعر» می پردازد چند روز پیش مدعی شد فقط این ها که او می نویسد شعر است و به همین دلیل نیما و شاملو که هرگز چنین عملی مرتکب نشده اند شاعر نبوده اند!
یعقوب یادعلی، نویسنده ی موفق این سال ها ، به خاطر نوشتن رمانی که یکی از شخصیت هایش زنی سست اخلاق است محاکمه شده و به زندان و نوشتن مقاله محکوم می شود این در حالی است که رمان او در همین کشور و مطابق قوانین سفت و سخت سانسور مجوز انتشار گرفته است از طرف دیگر وقتی قاضی تخیل یک نویسنده را محاکمه می کند حکم هم باید به همان شخصیت تخیلی ابلاغ شود و نه نویسنده ی بیچاره که بین آن همه شخصیت اخلاقی داستانش ناگزیر شده است یک بی اخلاق را هم تصور کند که قدر بقیه شناخته شود!
یکی از موفق ترین تیم های مطبوعاتی این سال ها به سرپرستی محمد قوچانی ناگهان تصمیم می گیرد هر چه فریاد دارد بر سر مخملباف بکشد و در این راه چنان پیش می رود که دقت نظر علمی و ادب مطبوعاتی را فدای جنجال آفرینی و موج سازی می کند!
موجر ملکی که انتشارات ویستار در آنجا کتاب فروشی بر پا کرده است ناگهان به این نتیجه می رسد که لاستیک فروشی از کتاب فروشی بهتر است و طی چند روز حکم تخلیه ی کتاب فروشی را می گیرد تا آن مغازه را احتمالا در اختیار یکی از اعضای اتحادیه ی محترم لاستیک فروشان قرار دهد!
سفیر جدید ایران در فرانسه یکی از شاهکارهای هنری کشور را خراب می کند و از ساختمان سفارت دور می اندازد!
راستی تا به حال از خود پرسیده اید که چرا این قدر در خراب کردن چیزهای خوب تبحر داریم؟

Oct 1, 2007

یکسال بعد؛ بازهم عمران صلاحی

این روزها یکسال از درگذشت ناگهانی عمران صلاحی می گذرد . به همین زودی یکسال گذشت و دیگر عمران مهربان نیست که برایمان شعر بخواند و نیست که در شبی تابستانی خانه ی فروغ را نشانم بدهد.
«فروغ خیلی شاخص بود . وقتی از سه راه امیریه رد می شد نمی شد او را نبینی. همیشه همین جا می ایستادم و وقتی رد می شد نگاهش می کردم. خانه اش اینجا بود البته قبل از رفتن به آن خانه ی دروس ...»
حالا عمران هم به فروغ و دیگر اعضاء درگذشته ی کاروان شعر فارسی پیوسته است.
آنچه در ادامه می خوانید مطلبی است که چند روز بعد از درگذشت عمران برای ماهنامه ی 77 نوشتم ولی خیلی بعد یعنی در بهمن ماه منتشر شد. اینجا منتشرش می کنم تا دوباره به یاد بیاوریم.

مراسم بدرقه زیر سایه ی یک لبخند

به یاد ندارم تصویری از عمران صلاحی دیده باشم که آن لبخند همیشگی اش را روی چهره نداشته باشد. آن لبخند زیر سبیلی انبوه که این اواخر به سفیدی گراییده بود مشخصه ی بارز چهره ای بود که لطف طبع و شرم حضور را با هم به بیننده القا می کرد. اصلا همان لبخند انگار جزئی شده بود از طنز صلاحی و نمی شد طنز ها و حاضر جوابی های او را بدون لبخند تصور کرد. برای همین هم وقتی در یک پنجشنبه ی شوم لبخند عمران صلاحی از روی دیوار بیمارستان طوس سر در آورد طبیعی ترین احتمالی که می شد به آن فکر کرد این بود که پای شوخی دیگری در کار باشد . انگار همین حالا عمران صلاحی از توی شیشه ی دودی رنگی که رویش نوشته شده بود « اورژانس »: سرک می کشد و جیزی می گوید درباره ی « ترکه » یا « فزوینیه » که هرکس آنجاست از خنده در خود بپیچد. شاید هم دلش خواسته بود ببیند چند نفر مرگ را جدی می گیرند تا بعدا حسابی به ریششان بخندد . درواقع عکس او از توی کاغذ سقید روی دیوار داشت می خندید و این تناسبی نداشت با آن نوشته ی سیاه روی کاغذ که می خواست به تو بفهماند « شاعر و طنزپرداز برجسته ی معاصر ... خانه ی هنرمندان ... بهشت زهرا ... »

اپیزود اول : خانه ی هنرمندان

صحنه عوض شده است . توی قاب دوربینی خیالی نمای آجری ساختمانی قدیمی دیده می شود که بیشتر به قلعه های گوتیک توی فیلمهای ترسناک می ماند . از آن قلعه ها که هر لحظه می شود انتظار داشت کنت دراکولا از تویش بیرون بیاید و با حسن نیتی ساختگی به آرتیسته نزدیک شود . تفاوت در این است که روی سردر قلعه نوشته ای به خط نستعلیق با اصرار جیغ می کشد : « خانه ی هنرمندان » . دور حوض سنگی محوطه ی جلو در پر از چهره های آشنایی است که هیچکدام لبخند نمی زنند. از صحنه ی قبلی تنها یک عنصر خودش را تا اینجا کشانده است و آن هم لبخند معروف عمران صلاحی است ، البته این بار لبخند او زنده تر و واضح تر توی یک عکس رنگی ، بالای پله هاست و از کنار در ورودی قلعه در تمام محوطه پخش شده است . آدم هایی که لبخند نمی زنند و دور آن حوض سنگی ، سرگشته و بی هدف طواف می کنند همه از دوستان و آشنایان عمران صلاحی اند . چقدر دوست و آشنا دارد این مرد ! لابد به خاطر همان لبخند است .
منوچهر احترامی و کامبیز درمبخش از اعضاء توفیق - و بعد گل آقا - گوشه ای ایستاده اند . کامبیز درمبخش همین چند روز پیش را درست توی همین ساختمان با صلاحی گذرانده و زمانی که نوار سخنرانی آن روز را به عنوان صدای متوفی پخش می کنند بی پرده پوشی به پهنای صورتش اشک می ریزد . وقتی هم که مدیا کاشیگر سراغش می رود که چند کلمه ای صحبت کند با سر اشاره می کند که نمی تواند . به هر حال مجابی و دولت آبادی هر کدام چند کلمه ای صحبت می کنند بعد ذوربین ها به کار می افتند ، جنازه دو دور گرد حوض سنگی چرخانده می شود و تمام.

اپیزود دوم : فلاش بک

اینجا صحبت از یک شاعر است . اگرچه موقع شعرخوانی هم آن لبخند معروف هرگز صورت عمران صلاحی را ترک نمی کرد ولی بار ها گفته بود که شعر برایش جدی ترین مساله است. کارنامه ی شعری عمران صلاحی آن قدرها هم پر برگ نیست . در واقع در میان کتاب های او مجموعه های شعر به تعداد انگشتان دو دست هم نمی رسد و این تازه با محاسبه ی گزینه ای است که مروارید چند سال قبل از شعر های او منتشر کرد. با این حال و از خلال همین تعداد شعر منتشر شده هم می توان سیمای شاعری را تشخیص داد با زبانی به شدت شخصی - و در جا هایی سهل و ممتنع - فضایی تغزلی ، اجتماعی و معترض را سر و سامان می دهد . درست است که از نظر صلاحی طنز و شعر دو فعالیت مجزا بود که او در هر دو تبحر داشت اما نمی توان از نظر دور داشت که نگاه طنز آمیز شاعر به جهان در بسیاری از شعرهای او به شکل پر رنگی به چشم می آید . در عین حال فعالیت او در حیطه ی طنز نیز از تاثیر نگاه شاعرانه اش بر کنار نمانده است . صلاحی با ستون معروف « حالا حکایت ماست » که در دنیای سخن می نوشت نوع خاصی از طنز اجتماعی را بنیان گذاشت که می توان آن را طنز زبانی نام نهاد . او با استفاده ی به جا از تاویل پذیری های زبان روزمره موفق می شد اشاره هایی صریح به نارسایی های فردی و اجتماعی را به منبعی بی مانند برای تولید لبخند مبدل کند . لبخندی درست از همان دست که در عکس هایش روی لبهای خودش نشسته است. و انجام چنین کاری با دقت در ظرایف زبان فارسی طنز عمران صلاحی را به یکی از نقاط عطف طنز نویسی 100 سال اخیر بدل کرده است. توفیق صلاحی در این حیطه را می توان ناشی از تعمق او در به کارگیری کلمات و آشنایی اش با اصل مهم ایجاز دانست که از بدیهیات هنر شاعری است . شاعر طناز یا طناز شاعر مسلک ، عمران صلاحی هر چه بود بدون آن لبخند معروف نمی شد تسورش کنی . نمی شود.

اپیزود سوم : خداحافظی

صحنه باز هم عوض شده است . این بار دوربین از زاویه ی بالا به مکانی نزدیک می شود که پر از سنگ های مستطیل شکل است . سنگ ها با فاصله هایی برابر از هم و با شکل و شمایلی که به ندرت با هم تفاوتی پیدا می کند نظمی هندسی را شکل می دهند که غیر طبیعی به نظر می رسد. غیر طبیعی از این جهت که طبیعت هرگز به این مقدار از هم شکلی و تقارن اجازه ی بروز نمی دهد. مشخص است که اینجا را ساخته اند تا یک فکر را اجرا کرده باشند. نزدیک تر که می شوی روی سنگ های متحد الشکل اسم آدم هایی را می بینی که هر کدام در زمان زندگی با همه ی دنیای دور و برشان فرق داشته اند و این فرق آن قدر زیاد بوده که آن اسم ها از بین میلیون ها آدم بیرون می زند و تنها یک چهره را به خاطرت می آورد. بعد می بینی چقدر تضاد است میان فکری که خواسته این ها را یکسان و بدون ترجیح اینجا کنار هم بنشاند و واقعیتی که در پس هر کدام از این اسم ها پنهان شده است . قرار است عمران صلاحی را هم با همان لبخند منحصر به فردش که شبیه لبخند هیچکدام از این آدم ها نیست بیاورند و زیر یکی از همین سنگ های متحد الشکل بگذارند. بازی غریبی است و چقدر بی فایده . از همین حالا لبخند سمج روی عکس صلاحی دارد به این تلاش بی فایده برای یک شکل کردن آدم ها می خندد. می آورندش ، مراسم قراردادی را انجام می دهند و در نهایت چند نفری از همان انبوه دوستان و آشنایان چند جمله ای می گویند . مدیا کاشیگر ، اسماعیل جنتی ، علیرضا خمسه و ... بقیه که تنها قرار است چند لحظه ای بیایند خاطره ای ، جمله ای چیزی بگویند و کنار بروند.
کار تمام است . در راه برگشت مدیا کاشیگر آهسته می گوید : « تمام شد ، این هم از عمران » اما لبحند عمران صلاحی توی آن عکس قاب کرده خیال ندارد تمام بشود.



شعری از عمران صلاحی


نگاه


سوار نگاهم شدم

وازپنجره پر زدم

و رفتم به كوهي كه در دامنش برف دارد

و با من بسي حرف دارد

هوا سرد بود

كمي آتش افروختم

تو را ديدم آن جا در آن سايه روشن

جهان در دل قطره اي واژگون بود

سوارنگاهم شدم

و بازآمدم

تهران-10/12/81

Sep 24, 2007

برگی از تاریخ: مرگ چه گوارا به روایت قاتلانش

این روزها فرزندان چه گوارا مبارز آرژانتینی تبار کوبایی در ایران به سر می برند. آذرماه سال گذشته بود که در تئاتری به کارگردانی کامبیز اسدی زندگی این مبارز بزرگ را به تصویر کشیدیم. در آن تئاتر من به عنوان مترجم و دستیار کارگردان وظیفه ی مطالعات و ترجمه ی منابع مورد نیاز برای مستند کردن واقعه را به عهده داشتم. آنچه در ادامه می خوانید یکی از سند های سازمان جاسوسی امریکا (سیا) است که به همین منظوربه فارسی برگردانده ام. این سند حاوی گزارش رسمی ارتش امریکا از چگونگی دستگیری و قتل ارنستو چه گوارا است. چه گوارا به باور من یک خیالپرداز بود . خیالپردازی که جان خود را بر سر تلاش برای واقعیت بخشیدن به یک خیال گذاشت. او شاعری بود که در شعرهایش زندگی کرد و همان جا هم مرد. نمی دانم فرزندان او چطور از شعر پدرشان نگهداری می کنند . البته دانستن این نکته از خلال اظهار نظرهای اخیرشان زیاد هم دشوار نیست.




كارهاي انجام شده در نبرد هنگ سوم تكاور و مرگ چه گوارا

زمان : 29 تا 31 اكتبر 1967
مكان : سانتاكروز ، بوليوي
زمان تنظيم : 28 نوامبر 1967
تنظيم كننده : ويليام دبليو نيكول ، افسر ارتش امريكا


در تاريخ 8 اكتبر ستوان دوم پرز از هنگ اول اطلاعاتي دريافت كرد كه يك گروه 27 نفره از چريك ها در چورو راوين هستند. چون پرز خمپاره در اختيار نداشت مجبور شد اطلاعات را در اختيار سروان پرادو قرار دهد و درخواست كمك كند. سروان پرادو جوخه ي سوم را همراه با دو قبضه خمپاره به هيگويراس اعزام كرد تا ستوان پرز را پشتيباني كنند. سروان پرادو خود با واحد مزبور همراه شد و فرماندهي عمليات خمپاره ها را بر عهده گرفت. واحد كامل هنگ اول و واحد پشتيباني كننده از هنگ دوم به محدوده ي دره ي چورو وارد شدند و دو واحد از هنگ اول به عنوان نيروي سد كننده چند كيلومتر بالاتر از دره ي كائينو مستقر شدند. سروان پرادو واحد خمپاره اش را در شرق دره ي چورو جاي داد و جوخه ي سوم از هنگ دوم را براي پشتيباني تحت فرماندهي سرجوخه هائوكا پشت واحد خود مستقر كرد. جوخه ي اول هنگ اول تحت فرماندهي ستوان پرز از طرف شمال در جايي كه دو آبشار كوچك از هم حدا مي شدند وارد دره ي چورو شد. ستوان پرز تعقيب را اغاز كرد و چريك ها را به سمت جنوب راند در حالي كه خمپاره هاي سروان پرادو دره را پوشش مي دادند. در اين زمان يك مسلسل هم نصب شد و جبهه ي چپ واحد خمپاره ي پرادو را پشتيباني كند. در حالي كه جوخه ي اول هنگ اول به سمت جنوب پيشروي مي كرد ناگهان زير اتش قرار گرفت و بلافاصله سه سرباز را از دست داد. سروان پرادو ان وقت به سرجوخه هائوكا دستور داد از دره ي كوچك توسكال پايين برود و در ورودي دره ي چورو منتظر بماند. جوخه ي سوم هنگ دوم اين دستور را اطاعت كرد و پس از ان كه چيزي پيدا نكرد به ان دستور داده شد به دره ي چورو وارد شود. و تعقيب را درمسير جوخه ي ستوان پرز اغاز كند. سرجوخه هائوكا ناگهان يك گروه متشكل از 6 يا 8 چريك را كشف كرد و بلافاصله به روي ان ها اتش گشود. در اينجا آن ها آنتونيو و اورتورو كه دو كوبايي بودند را كشتند سرجوخه هائوكا هم يك سرباز را از دست داد و ديگري هم به شدت مجروح شد. « رامون » (گوارا ) و « ويلي » تلاش كردند به طرف واحد خمپاره فرار كنند . آنها توسط مسلسلچي ها ديده شدند كه ان ها را زير اتش گرفتند. ساق پاي رامون ( گوارا ) تير خورد و آو به كمك ويلي به طرف دره ي توسكال رفت كه در ان جا چند دقيقه اي استراحت كردند. انها سپس به سمت شمال و دقيقا جلوي ستوان پرادو رفتند كه او به چند سرباز دستور داد دستگيرشان كنند. سربازان انكينوا ، چوكوا و بالبوا اولين بوليوييايي هايي بودند كه دستشان به گوارا رسيد. ويلي و رامون ( گوارا ) همراه با سروان پرادو و واحد هاي هنگ اول و دوم به هيگوئه راس عقب برده شدند. بوليويايي ها بعد از غروب در منطقه نماندند. از ساعت 19 تا 4 صبح نهم نيروي قابل توجهي از بين بوليويايي ها در منطقه نبرد اوليه نبود . اين موضوع به چريك ها زمان مناسبي داد تا از منطقه بگريزند. اما يا به خاطر گيجي حاصل از نبرد يا به دليل وضعيت رهبرانشان چريك ها در دره چورو باقي ماندند .
در 30 اكتبر 67 ، در كمپ كوچكي واقع در اسپرانزا ، بوليوي ، سرجوخه رال اسپينوزا لرد از هنگ دوم گروهان دوم تكاور آنچه در ادامه مي ايد را درباره ي دستگيري ارنستو « چه » گوارا اظهار كرد. گوارا و ويلي بعد از ظهر هشتم پس از نبردي در دره ي چورو به هيگوئه راس عقب برده شدند. گوارا زخم كوچكي در ساق پايش برداشته بود كه به محض رسيدن به هيگوئه راس درمان شد. سرجوخه اسپينوزا مدتي طولاني با گوارا صحبت كرد ، اگرچه گوارا هيچ اطلاعات با ارزشي به او نداد . اسپينوزا براي گوارا به عنوان يك سرباز و يك انسان احترام عميقي قايل بود و مي خواست درباره ي اين « شمايل قهرماني » بيشتر بداند. گوارا به تمام اظهار نظر هاي او با جملاتي نظير « شايد » يا « ممكن است » جواب مي داد . اوايل سحرگاه نهم اكتبر ، واحد نظامي دستوري دريافت كرد كه كوارا و دوستش را اعدام كند . پيش از ان سرهنگ سانتانا فرمانده ي لشگر هشتم به روشني دستور داده بود كه زندانيان را زنده نگه دارند . افسران دست اندركار نمي دانستند كه اين دستور جديد از كجا امده است ، اما حس مي كردند كه از بالاترين مراجع رسيده است . سروان پرادو دستور اعدام گوارا را به سرجوخه پرز ابلاغ كرد ، اما او قادر به اطاعت دستور نبود و به نوبه ي خود آن را به گروهبان تران از هنگ دوم محول كرد . در اين موقع پرز از گوارا پرسيد ايا پيش از اعدام چيزي مي خواهد . گوارا پاسخ داد كه تنها مي خواهد « با شكم پر بميرد » . پرز انگاه از او پرسيد ايا او يك « ماترياليست » است ، كه تنها غذا خواسته است . گوارا به روش سابق خودش برگشت و فقط جواب داد « شايد » . آن وقت پرز او را « كثافت بدبخت » ناميد و اتاق را ترك كرد . در اين زمان گروهبان تران شجاعت خود را با نوشيدن مقدار زيادي شراب بازيافته بود و به اتاقي كه گوارا در ان زنداني بود برگشت . وقتي تران وارد اتاق شد گوارا بر پا ايستاد ، دست هايش را جلوي بدنش در هم فرو برد و گفت : « مي دانم براي چه امده اي ، من اماده ام » تران چند دقيقه به او خيره شد و بعد گفت « نه اشتباه مي كني ، بنشين » بعد گروهبان تران اتاق را براي چند لحظه ترك كرد .
ويلي زنداني اي كه با گوارا دستگير شده بود ، در خانه اي كوچك در چند متري ان جا نگهداري مي شد . در حالي كه تران ان بيرون منتظر بود تا بر اعصابش مسلط شود ، گروهبان هواكا وارد انجا شد و به ويلي شليك كرد . ويلي كوبايي بود و بنا بر گفته ي خبرچينان شورش معدنچيان بوليوي را رهبري كرده بود . گوارا صداي شليك گلوله را در اتاقش شنيد و براي اولين بار به نظر رسيد كه وحشت زده شد . گروهبان تران به اتاقي كه گوارا در ان نگهداري مي شد برگشت . وقتي وارد شد گوارا ايستاد و با او رو به رو شد . گروهبان تران به گوارا گفت بنشيند اما او از نشستن امتناع كرد و گفت : « براي اين ايستاده مي مانم » گروهبان شروع كرد به عصباني شدن و به او دوباره گفت بنشيند ، اما گوارا چيزي نگفت . بالاخره گوارا به او گفت « حالا بدان ، داري يك مرد را مي كشي » بعد تران گلوله اي از كاربين ام 2 خود شليك كرد كه گوارا را به ديوار ان خانه ي كوچك كوبيد .
گفت و گو با پزشكي كه جسد گوارا را معاينه كرده بود و تصويرهاي موجود نشان مي دهد كه گوارا در ساق پايش يك زخم داشت كه به نظر دكتر در زماني متفاوت با بقيه ي زخم ها ايجاد شده بود و بقيه در يك فاصله كوتاه زماني از رو به رو ايجاد شده بودند .
در خلال شب هشتم و صبح نهم ، سرجوخه اسپينوزا با خودش يك پيپ داشت كه مي گفت گوارا در شبي كه در هيگوئه راس با هم گذرانده اند به او داده است . او اين پيپ را در كمپ اسپرانزا و دوباره در مقر لشگر هشتم در سانتاكروز در سپيده دم سي و يكم به منبع خبر نشان داده است . ان پيپ داراي طرحي خنك شونده با هوا بود وبخشي از مخزن ان ديده مي شد و از فلزي به رنگ نقره ساخته شده بود دسته ي ان سياه بود و از شكلش معلوم بود كه مدتي از ان استفاده شده است . مشخصات اين پيپ با پيپي كه رامون در عمليات قبلي چريك ها در حال استفاده از ان ديده شده بود مطابقت مي كرد .
در ساعت 4 صبح نهم واحد هاي هنگ اول و دوم به دره ي چورو برگشتند و با باقيمانده ي چريك ها دوباره درگير شدند . جوخه ي دوم هنگ دوم با يك واحد خمپاره در ابتداي دره ها را عبور را سد كرد و جوخه ي سوم و پنجم از هنگ اول به سمت آن ها پيش روي كرد . سرجوخه اسپينوزا اين بار همراه خمپاره ها بود و مي توانست حركت چريك ها را در دره تعقيب كند . او شش مرد را برداشت و به دره وارد شد و ال چينو و لارجيو ووا را از پاي در اورد تنها دو چريك بودند كه از اين عمليات نجات پيدا كردند . پس از برخورد اوليه چريك ها ديگر قابل رديابي نبودند سروان پرادو در تمام منطقه گشت گذاشت . غروب دوباره واحد ها به هيگوئه راس برگشتند و منطقه را خالي گذاشتند .

Sep 22, 2007

اتاق سیاه

داشتیم تخمه می شکستیم که بصیر آمد توی اتاق سیاه. تخمه شکستن یک عادت بود. ما هم عادت کرده بودیم به خودمان بگوییم ما. پس وقتی بصیر آمد توی اتاق تخمه شکستن معنایش عوض شد. ما هم همین طور . حالا ما تبدیل شده بودیم به آنها و اتاق سیاه شده بود جایی که آنها تویش نشسته اند و دارند تخمه می شکنند.درست تر این است که بگوییم داشتند تخمه می شکستند چون که با ورود بصیر از تخمه شکستن ما تنها بویی چسبناک توی فضا باقی مانده بود که همراه با پوست تخمه های توی پلاستیک وسط اتاق بخشی از تعریف اتاق سیاه می شد توی ذهن بصیر.
با این تعریف جدید اتاق سیاه یک اتاق بود مثل اسمش سیاه . اتاق نور نداشت تنها منبع نوری که باعث می شد بصیر بتواند آنها را ببیند چراغ کوچکی بود به رنگ قرمز که روی صورت های آنها نور می تاباند.
بصیر هم کسی بود که امده بود توی اتاق سیاه . آن هم درست وسط تخمه شکستن آنها و همین باعث شده بود بصیر چیزی به تعریف اتاق سیاه اضافه کند.
احتمال اول:
بصیر نام خودش را از دست می دهد می آید می نشیند کنار ما .
...
ادامه ی این قصه ی کوتاه را در نخستین شماره ی ماهنامه ی پیام باران بخوانید. انتشار این نشریه را به مجتبا پورمحسن و همکارانش تبریک می گویم
این هم جدیدترین شعرم در سایت وازنا

Sep 19, 2007

نه گفتن به بهره کشی

با تنش گرم بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من ماند
نیما یوشیج

از طریق تادانه مطلع شدم که همکاران خوبمان در روزنامه ی کارگزاران تصمیم به استعفای دست جمعی گرفته اند. پیش از این نیز یاسین نمک چیان در وبلاگش بعضی دلایل این اقدام را شرح داده بود. روزنامه ی کارگزاران که شاکله ی اصلی تیم آن از اعضای تحریریه ی سابق همشهری هستند در دوران حیات کوتاه خود تا امروز با وجود محدودیت هایی که به هر حال گریبان گیر ارگان یک حزب سیاسی است توانسته بود چهره ای حرفه ای و حالب از خود به نمایش بگذارد. اگرچه کیفیت این روزنامه به دلیل همان محدودیت ها هرگز نتوانست از سطح متوسط فراتر برود ولی به هر حال در میان روزنامه های معتبر و قابل استناد جای می گرفت.
متاسفانه در سال های اخیر و به طور مشخص بعد از اردیبهشت سیاه 79 هر سال که می گذرد موقعیت حرفه ای روزنامه نگاران بیش از پیش در معرض تهدید قرار می گیرد . در شرایطی که روزنامه ها هر روز مجبورند دایره ی اطلاع رسانی را به خاطر بقای خود محدود تر کنند و در شرایطی که اقتصاد راکد کشور امکان مانور را از حامیان مالی روزنامه ها و آگهی دهندگان گرفته است صاحبان روزنامه ها چاره را در این می بینند که با پایمال کردن حقوق اعضای تحریریه ی روزنامه ها تا سر حد امکان از مخارج خود بکاهند و امکان دوام و بقا را برای روزنامه فراهم کنند.
واقعیت این است که وقتی اطلاع رسانی که علت وجودی یک روزنامه است به دلیل مانع تراشی های صاحبان قدرت تقریبا غیر ممکن می شود روزنامه از وجود خواننده ی وفادار که شرط بقای هر رسانه ای است محروم می شود و به این ترتیب دلیل وجودی خود را از دست می دهد . معادله بسیار ساده است: روزنامه ای که خواننده نداشته باشد آگهی هم نخواهد داشت و روزنامه ای که اگهی نداشته باشد ضرر می دهد و در نهایت روزنامه ای که ضرر بدهد حقوق کارمندانش را نمی پردازد. بالاخره این اعضای تحریریه ی روزنامه هستند که باید متحمل زیان ناشی از این معادله ی غلط اندر غلط بشوند.
امروز دستمزد یک خبرنگار تحریریه به نسبت سال 81 با احتساب تورم به نصف یا یک سوم تقلیل پیدا کرده است و روزنامه داران در مواردی همین مختصر را هم با تاخیر می پردازند یا گاه اصلا نمی پردازند. در چنین شرایطی شاید تنها راه موجود این باشد که روزنامه نگاران حرفه ای به این شرایط غیر انسانی نه بگویند و اجازه ندهند که شرافت این حرفه بیش از این در پای بازی های قدرتمداران لگدمال شود. کاری که گروه ادب و هنر روزنامه ی کارگزاران تصمیم به انجامش گرفته اند.
به هر حال برای هاشم اکبریانی و اعضای تیمش که تمام این سختی ها را با نجابت تحمل کرده اند گشایش آرزو می کنم. امیدوارم به زودی بتوانند در روزنامه ای دیگر فعالیت خود را از سر بگیرند
در همین زمینه

Sep 7, 2007

غرض ورزی شخصی در قالب یک اظهار نظر

اخیرا وبلاگ نویس محترمی به نام آقای محمدرضا محمدی آملی دروبلاگ خود با درج یادداشتی کوتاه به انتقاد ازیادداشت پگاه احمدی بر مجموعه شعر سپیده جدیری پرداخته اند. از آنجا که نوشته ایشان با شائبه ی غرض ورزی توام بوده و فاقد هر گونه استدلال منطقی در برابر یادداشتی است که موضوع آن قرار گرفته است لازم دیدم در اینجا به طور مختصر به این نوشته پاسخ دهم.
آقای آملی ! تقسیم مخاطبان شعر به دو گونه ی خاص و عام به زمانی بازمی گردد که شعر از حالت رسانه ای خود بیرون آمد و به جای آن که کارکرد تبلیغی نثر را نیز بر دوش بکشد به راهی افتاد که آن را به تجلی ناب ترین تجربه های بشری در زبان و جایگاه لذت بردن از زیبایی متعالی حاصل از خواندن مبدل ساخت. تعبیر شعر عوام و شعر خواض مال امروز نیست آن را در یادداشت های نیما، گفت و گوهای شاملو و کتاب بحران رهبری نقد ادبی و رساله ی حافظ از براهنی نیز می توانیم ببینیم. تفکیک نقش های اجتماعی جهت اطلاع شما مفهومی مدرن است و نه افلاطونی! این مفهوم زمانی پدید آمد که بشر از جوامع توده ای اولیه گذر کرده و به عصر مدرن وارد شده است.
آقای آملی ! پگاه احمدی منتقد شناخته شده ای است و صرف اظهار نظر او می تواند مبنای استناد قرار بگیرد . مشکل شما این است که فرق نقد را با یادداشت روزنامه ای نمی دانید. جهت اطلاع شما عرض می کنم که در یادداشت روزنامه ای نویسنده که قلم و استدلال او پیش تر برای خواننده شناخته شده است به صورت گذرا به فهرست کردن ویژگی های یک مجموعه از نظر خود می پردازد و خواننده نیز در چنین نوشته ای به دنبال استدلال نمی گردد.
به دلایل مختلف می توان نشان داد که شعر سپیده جدیری شعری بسیار متفاوت و تاثیر گذار است که بر خلاف ادعای شما در نوشته ی مورد نظر، مشخصات آن با شعرهای معمول این سال ها به هیچ روی نزدیکی ندارد. در ضمن بهتر است ارتباط نگرفتن شخص خودتان با شعرهای جدیری را به تمام خوانندگان تعمیم ندهید.بنده به عنوان یکی دیگر از حاضران فضای ادبی در این مورد با شما مخالفم و دلایل مخالفتم را نیز به شکل مبسوط در نقدی که - با عرض معذرت از شما - همین روزها به چاپ خواهد رسید قلمی کرده ام. لااقل در میان شاعران و مخاطبانی که من می شناسم تعداد کسانی که مثل من می اندیشند زیاد است . بنابراین حکم شما در منفعل؟ قلمداد کردن شعر جدیری با این مثال های نقض باطل است. گو این که به باور من تقسیم بندی شعر به فعال و منفعل دقیقا یک تقسیم بندی ایدهآلیستی افلاطونی است و ذره ای مبنای علمی ندارد.
پی نوشت
آقای آملی در جدیدترین نوشته ی وبلاگ خود که خطاب به نویسنده ی ارزشمند مقیم فرانسه
سرکار خانم مهستی شاهرخی نگاشته اند مدعی آشنایی با بنده شده اند. تنها ذکر این نکته را ضروری می دانم که تا جایی که حافظه ام یاری می کند ایشان را یک بار در سال هفتاد ونه در جلسه ی شعر بنیاد فراپویان دیده ام و با معرفی یکی از دوستان شاعر از بنده برای مجله ای که در آن سال ها در حد یکی دو شماره منتشر شد شعر گرفتند که آن هم گویا پیش از چاپ شعر من تعطیل شد. درباره ی فعالیت های ایشان در دهه ی هفتاد همین را می دانم که به عنوان ژورنالیست ادبی با مجله ی شعر حوزه ی هنری تبلیغات اسلامی و برنامه های ادبی رادیو دولتی ایران همکاری نزدیک و مستمر داشته اند. همچنین کمی بعد از آن دیدار ایشان شماره تلفن مرا از همان دوست گرفته و برای همکاری با مرکزی موسوم به کانون شاعران ایران که با سرمایه گذاری صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تاسیس شده بود با من تماس گرفتند که به دلیل وابسته بودن آن مرکز به جریان ادبیات فرمایشی از همکاری با ایشان عذر خواستم. به غیر از این هر نوع آشنایی و ارتباط با این آقای محترم را تکذیب می کنم .
ضمنا شاعر ارجمند خانم سپیده جدیری نیز در بخش نظرهای این مطلب آشنایی با این آقا را تکذیب کرده اند
همچنین همان جا بانو مهستی شاهرخی از وجود مجله ای به نام دریچه اظهار بی اطلاعی کرده اند
در نهایت شاعر گرامی خانم پگاه احمدی هم در بخش نظرها اعلام کرده اند که آشنایی ایشان با این آقا در حد همان چند دقیقه ی لازم برای ارائه ی شعر جهت چاپ در همان مجله بوده واز لحن بی ادبانه ی آقای آملی در خودمانی خطاب کردن نامشان در این نوشته انتقاد کرده اند.
در همین زمینه

Aug 7, 2007

اولین روز روزهای بی شرق

طوفان طعنه خنده ی ما را ز لب نبرد
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستی ست
زین رو به روز حادثه تنها نشسته ایم
فروغ فرخزاد

شرق دیروز توقیف شد. این را همه می دانند. جامعه ی مطبوعاتی ایران از سال هفتاد ونه به این سو عادت کرده است که در حول و حوش روز موسوم به روز خبرنگار شاهد تعطیلی یک یا چند روزنامه و بیکار شدن جمع کثیری از روزنامه نگاران باشد. هر بار هم برای تظلم خواهی روزنامه نگاران کشور گوش شنوایی جز گوش های مصیبت دیدگان همکار وجود نداشته است. اما این بار به نظر می رسد هیات نظارت بر مطبوعات موفق شده است با انتخاب بهانه ای کم اهمیت و غیر منطقی در صف همکاران نیز تفرقه بیاندازد. واکنش های سرد و احتیاط آمیز همکاران در این نوبت از تعطیلی شرق چیزی نیست که به راحتی بتوان از آن گذشت.
پرسش اساسی اینجاست که آیا دستگاه نظارتی حق دارد به خاطر نپسندیدن سوابق شخصی زندگی یک مصاحبه شونده روزنامه ای را از ادامه ی حیات محروم کند؟ فراموش نکنیم که خانم ساقی قهرمان یک شهروند کانادایی است و آنچه در رسانه های کشورکانادا می نویسد و شیوه ای که برای زندگی خود در آن کشور برمی گزیند مطابق قوانین کشور متبوع او جرم محسوب نمی شود. برخورد با شرق به خاطر درج مصاحبه با ساقی قهرمان درست مثل این است که مثلا از انتشار کتاب «ایرانی ها چه رویایی در سر دارند» به این دلیل که میشل فوکو همجنس باز بوده و درباره ی همجنس بازی کتاب فلسفی هم نوشته است ، جلوگیری شود! آیا این بدتر از تفتیش عقاید قرون وسطا نیست که تمدن بشری برای حذف آن از آینده ی خود در سرتاسر جهان و به مدت سه قرن تلاش کرده و قربانی داده است.؟ چند سال پیش در یادداشتی که در همین وبلاگ منتشر کردم به شباهت های نمادین میان وضع ضارمی در افغانستان طالبان و روزنامه نگاران امروز ایران اشاره ای کرده بودم. متاسفم که وضع در دو سال اخیر آن قدر بدتر شده است که دیگر موقعیت خبرنگاران ایرانی حتا با صارمی که به خاطر انجام وظیفه در مزارشریف به دست طالبان کشته شد نیز قابل قیاس نیست . وضع ما حالا بیشتر به آن مردمی شبیه است که تنها چون مثل طالبان فکر نمی کردند به دست این گروه خشن در ورزشگاه های افغانستان به بدترین وجهی تنبیه می شدند تا یاد بگیرند که مجبورند از عقاید خود دست بردارند و مثل طالبان بیاندیشند.
درست به همین دلیل است که همکاران مطبوعاتی حتا اگر با عقاید و رفتارهای ساقی قهرمان مخالفند هم باید از تعطیلی یک روزنامه به خاطر مصاحبه ای ادبی که در آن به فعالیت های اجتماعی این شاعر کوچک ترین اشاره ای نشده است انتقاد کنند.
نکته ی نهایی این که به دلیل سابقه ی دوستی و همکاری با دبیر تحریریه و مسوول صفحه ی ادبیات شرق این را می دانم که آنها واقعا از فعالیت های اجتماعی خانم قهرمان اطلاعی نداشته اند و او را در این حد می شناخته اند که شاعری مقیم خارج از کشور است که پیش از این هم رسانه های داخلی درباره ی او خبر و مصاحبه منتشر کرده بودند. بنا بر این از کسانی که این وضع را می خواهند به فرصتی برای تسویه حساب شخصی با این دو همکار روزنامه نگار تبدیل کنند درخواست می کنم کمی به منافع بلند مدت همه ی ما در این حرفه توجه کنند
در همین زمینه

Aug 4, 2007

پیشنهاد برای مطالعه

در میان مجموعه های جدید شعر کمتر کتابی پیدا می شود که دو مزیت اجرای خوب و معرفی افق های جدید اندیشه را با هم یک جا داشته باشد. امسال اما با انتشار «صورتی مایل به خون من» دومین مجموعه شعر سپیده جدیری این نقص تا حدودی بر طرف شده است.
علاقه مندان پیگیر شعر، سپیده جدیری را با مجموعه ی «خواب دختر دوزیست» می شناسند که در سال های پایانی دهه هفتاد به بازار آمد و فضای جدیدی را به شعر فارسی معرفی کرد که مشخصه ی اصلی آن تصویرپردازی غیر معمول با استفاده از عناصر آشنا و روزمره بود. شعر جدیری در کتاب جدیدش تفاوت های عمده ای با مجموعه ی قبلی دارد اما در عین حال علاقه ی شاعر به تصویرپردازی های غیر معمول و روایت رویاگونه از مشخصه هایی است که این دو کتاب را به هم پیوند می دهد.
تفاوت عمده در اینجاست که در کتاب صورتی مایل به خون من ، شاعر با استفاده از امکانات زبان میان ایده های تصویری خود شقاق ایجاد می کند و به این ترتیب تصویرهای خود را از وصعیت ابژگی خارج کرده و روایت شعر خود را به مکانی برای بازی بی پایان دال ها تبدیل می کند.
این نکته به اضافه رویکرد شاعر به استفاده از ساخت های آشنای زبانی در جاهایی غیر از مکان معمول آنها صورتی مایل به خون من را به کتابی خواندنی برای اکثریت جامعه ی شعرخوان کشور تبدیل کرده است.
اگر هنوز این کتاب را نخریده اید پیشنهاد می کنم برای تهیه کردن آن به کتاب فروشی نشر ثالث سری بزنید.
این هم یکی از شعر های کتاب:

آبستره

دو شكل در تمامِ عرض و طولِ خود
و لباسي كه مي چِركَد در آبِ چِرك-مرگ

دو شكل تَراز نيستند با ابعادِ آبِ خورشيدي.

در شعورِ دخترانگيِ اَشكال، آب، قرمز است
و تَرَك هاي همشكل، آب را شكلي مي كنند.

May 23, 2007

براي يك لحظه

احسان علبدي عزيز دعوت كرده است تا در موج خود افشاگري وبلاگي كه اين روزها بين وبلاگ ها طرفدار دارد شركت كنم و بنويسم كه چه كساني بيشترين تاثير را بر زندگي من گذاشته اند.
اولين رمان جدي زندگي ام كه به معناي واقعي كلمه از ان لذت برده ام، آزردگان اثر داستايوسكي با ترجمه ي مشفق همداني بود. اين رمان را زماني خواندم كه 11 سال بيشتر نداشتم و صحنه اي از ان امروز به خاطرم آمد كه بي ربط به بحث ما نيست. در آن صحنه پرنس والكوسكي كه ضد قهرمان كتاب است تلاش مي كند به وانيا ، شخصيت اصلي رمان بفهماند كه شخصيت واقعي اش وراي تعارف ها و آداب روزمره از چه جنسي است. او براي اين كار يكي از دوستانش را مثال مي زند كه عادت داشت كاملا برهنه مي شد و پالتوي بلندي مي پوشيد و در خيابان قدم مي زد. . هر وقت در گوشه اي خلوت آدم تنهايي پيدا مي كرد به او نزديك مي شد پالتو را يك لحظه باز مي كرد و اندام برهنه اش را يك لحظه به عابر ناشناس نشان مي داد بعد با همان وقار قبلي خرامان از مرد يا زن حيرت زده دور مي شد و به راه خود مي رفت.
اين گفت و گوي عجيب با همان نثر قديمي مشفق همداني ته ذهن من ماند تا اين كه امروز وقتي كه به اين خودافشاگري هاي وبلاگي فكر كردم دوباره به يادم بيايد و با شگفتي كشف كنم كه آدم توي اين لحظه هاي خود افشاگري چقدر شباهت دارد به اين شخصيت قصه ي داستايوسكي.
فكر مي كنم تا اين جا معلوم شده باشد كه يكي از تاثيرگذارترين نويسنده هاي زندگي من چه كسي است.
آدم هاي ديگري كه تاثير زيادي روي زندگي من داشته اند دو نفر از دوستان پدرم بودند. يكي رضا كمالاتي كه حالا در لندن زندگي مي كند و مشوق اوليه ي من براي خواندن كتاب بود و ديگري زنده ياد بهرام ري پور كه داستان تاثير گذاري اش را در اولين سالگرد درگذشتش درشماره 100 مجله ي فرهنگ و سينما نوشته ام و اين جا مكرر نمي كنم.
از ميان معلم هاي مدرسه هم دو نام را فراموش نمي كنم. يكي معلم دوم ابتدايي ام رضا شاه قدمي كه مرا با شاملو و اخوان در ان سن اندك اشنا كرد و شعر را به من شناساند. و ديگري مجتبا شوري كه معلم هنر دوره ي راهنمايي ام بود و مقصر درجه يك در روزنامه نگار شدن بنده به شمار مي رود. از هر دوي اين عزيزان بي خبرم و اميدوارم هر جا هستند به سلامت باشند.
از بين اهالي ادبيات دو نفر بيشترين تاثير را بر من داشته اند و هر كدام به نوعي. استاد عزيزم دكتر رضا براهني اولين اين دو نفر است كه هنوز هم با اين فاصله ي دور از هر نوشته اش نكته ها مي آموزم و دومي زنده ياد سيروس طاهبازكه شاعرانه ديدن و شاعرانه زيستن را از او آموخته ام.
از بين همنسلانم هم دوست دارم به اين دو نفر اشاره كنم. رسول يونان و محمد حسين عابدي برادر همين احسان عزيز كه مرا به اين بازي دعوت كرده است. اين دو نفر در لحظه هايي بسيار سخت در زندگي ام در كنارم بوده اند و حضورشان هميشه دلگرم ام مي كند.
راستي در چنين نوشته اي چقدر مي توان صادق بود ؟ چند نفر را از قلم انداخته ام؟ آهان يادم آمد: مديا كاشيگر . با كتاب هايش حضورش و مهرباني اش.
گويا قاعده ي اين بازي اين است كه در نهايت بايد كساني را هم به اين بازي دعوت كنيم. پس از مهري جعفري ، روجا چمنكار ، هوشيار انصاري فر و فرهاد گوران و زبيده اكبر دعوت مي كنم اگر دلشان خواست تاثير گذار ترين هاي زندگيشان را بنويسند.

May 14, 2007

اخلاق حرفه ای و خبرگزاری هنر

بحث از حقوق مولف در فضای مجازی چیز تازه ای نیست. هر روز در گوشه ای یکی از نویسندگان با موردی برخورد می کند که می توان از آن با عنوان بی توجهی به حقوق مولف یاد کرد. و این بار گویا این شتر تصمیم گرفته است بر در خانه ی صاحب این قلم بخوابد.
ماجرا از این قرار است که چند ماه قبل به سفارش دوست خوبم علی اصغر سیدآبادی مطلب کوتاهی نوشتم درباره ی دوره ی بیست و پنجم جشنواره ی فیلم فجر که یک روز بعد از خانمه ی جشنواره در صفحه ی ویژه ی جشنواره در روزنامه ی اعتماد ملی مورخ 23 بهمن 1385 چاپ شد.(متاسفانه آرشیو سایت این روزنامه درست کار نمی کند) امروز در حالی که اتفاقی به دنبال مطلب دیگری در اینترنت می گشتم متوجه شدم که خبرگزاری جدیدالتاسیسی به نام خبرگزاری هنر آن مطلب را بدون ذکر ماخذ و به شکلی که انگار مطلب تولیدی خودش باشد در روز 25 بهمن 85 دوباره منتشر کرده است. تصور می کنم این نکته بدیهی باشد که هیچکس نمی تواند هر روز در اینترنت به دنبال مواردی این چنین از نقض حقوق خود بگردد . از همین رو است که امکان دارد ناقضان حقوق مولف تا مدت ها بتوانند عمل زشت خود را از چشم مخاطبانشان پنهان کنند.
من تا امروز از وجود این خبرگزاری اطلاعی نداشته ام و نمی دانم کدام همکار مطبوعاتی مسوولیت اداره ی آن را بر عهده دارد. اما یقین دارم خود ایشان هم با کمی انصاف به بنده این حق را می دهند که محل انتشار مطالبم را خودم انتخاب کنم. شرافت مطبوعاتی ایجاب می کند که وقتی خیال داریم آثار کسی را منتشر کنیم لااقل خود او را در جریان این امر بگذاریم و از او به عنوان صاحب حقوق معنوی اثر اجازه بگیریم.
متاسفانه در کشور ما این پندار نادرست به وجود آمده است که وقتی مطلبی روی اینترنت منتشر شد گروهی آن را در زمره ی اموال عمومی به حساب می آورند و خود را مجاز می دانند تمام یا قسمتی از آن را هر طور دلشان خواست و هر جا که احتیاج داشتند منتشر کنند. چنین رفتارهایی علاوه بر آن که امنیت فکری صاحبان قلم را مخدوش می کند بر اطمینان مخاطبان نسبت به رسانه های الکترونیک هم اثر معکوس دارد. این در حالی است که هر روزنامه نگار حرفه ای نیک می داند که تنها سزمایه ی واقعی یک رسانه اطمینان مخاطبان است.
امیدوارم مسوولان این خبرگزاری ضمن درج منبع خبر در مطلب مذکور، در آینده از تکرار این عمل ناشایست و دور از اخلاق حرفه ای دوری کنند.

May 13, 2007

دیدار با پروفسور فوشه کور

پروفسور شارل هانری دو فوشه کور این روزها در ایران است. در ملاقاتی که با او داشتم او را انسانی بسیار علاقه مند به فرهنگ و هنر ایران یافتم . با آن که 19 سال از عمرش را بر سر ترجمه ی کامل دیوان حافظ به فرانسه گذاشته است هنوز با اشتیاق به دنبال نشانه ای دیگر می گردد تا به دستاویز آن راهی دیگر به درک دنیای این شاعر بزرگ باز کند.
شارل هانری دوفوشه كور در سال ۱۹۲۵ در مراكش بدنيا آمد و هفده سال اول عمرش را در آن كشور گذراند. او در الجزاير، تونس و در شهر ليون در فرانسه به فراگيری علوم دينی و زبان عربی پرداخت. روزی استاد زبان عربی او در تونس، رنه داگورن، به او پيشنهاد كرد:« اگر به تمدن اسلامی قرون وسطا علاقه داريد لازم است با زبان و ادبيات ايران آشنا شويد زيرا ايرانيان در بنيانگزاری اين تمدن نقش اصلی ايفا کرده اند». پس او به فراگيری اين زبان پرداخت. فرهنگ و ادبيات فارسی وی را آنچنان شيفته ی خود ساخت که ۱۹ سال او را درگير ترجمه و تحشيه ی ديوان حافظ كرد.
شارل هانری دوفوشه كوراستاد برجسته و بازنشسته ی سوربن جديد (پاريس ۳) است. در مجموعه ای كه برای بزرگداشت او تهيه شده کريستف بالایی درصفحه ی ۲۵۲ از او بنام« متخصص بزرگ علوم ادبی، استاد در نثر و نظم فارسی كلاسيك » نام می برد(پند وسخن، انجمن ايرانشناسی فرانسه درايران،۱۹۹۵). فوشه کور شاگرد هانری كوربن و ژيلبر لازار است و هم اکنون به بالاترين درجات علمی و دانشگاهی در مطالعات ايرانی دست يافته است. او رساله ی دکتری دوره سوم دانشگاهی را درباره ی « توصيف طبيعت در شعرفارسی قرن پنجم هجری» نوشته و رساله ی دکتری دولتی خود را در زمينه ی « اخلاقيات در ادبيات فارسی از بدايت آن تا پايان قرن هفتم هجری» به رشته ی تحریر در آورده است.
سفرهای ساليانه ی او به ايران او را در تماس مستقيم باادبيات فارسی و پژوهشگران ايرانی قرارداده است. وی در دهه ی ۷۰ مدير انجمن ايرانشناسی فرانسه در ايران بوده و در سال ۱۹۷۸ مجله ی سالانه ی كتابشناسی ابستراكتا ايرانيكا را تأسيس كرد. ازسال ۱۹۸۴ كه از تزدكتری دولتی اش (doctorat d’Etat) دفاع كرد تاسال ۱۹۹۳ با قبول مسئوليت های مختلفی درتماس مستقيم ووسيع با فعاليت های مربوط به ادبيات ايران قرارگرفت، ازجمله ی اين مسئوليت ها مديريت «انستيتوی مطالعات ايرانی دانشگاه پاريس ۳»، مديريت « او.ار.آ ۱۰۶۰، زبانها، ادبيات و فرهنگ ايرانی»، مديريت « او،اف، ار (مركزآموزش و پژوهش) مشرق زمين و دنيای عرب، دانشگاه پاريس ۳»، عضويت هيئت نويسندگان ومدير«انجمن پژوهشی شعر و ادب پارسی (كارنامه)» و رياست « انجمن پژوهش های مبادلاتی در ادبيات پارسی پاريس» بود.
تسلط پروفسور شارل هانری دوفوشه کور به نثر و نظم فارسی كلاسيك، از او كارشناسی برجسته ساخته كه با نگاهی تازه به پژوهش درزمينه ی ادبيات كلاسيك فارسی می پردازد. تحقيقات او بيشتر درباره ی سبک شناسی وتاريخ ادبيات قرون وسطا و عرفان بوده است..
پروفسور فوشه كورغيراز نقدها و بررسی هائی كه درباره ی كتاب های مختلف نوشته، شمار فراوانی كتاب دارد و مقاله های بسياری در مجلات و دائره المعارف های مختلف درباره ی ادبيات پارسی قبل از اسلام و قرون وسطا به زبان های فرانسه و فارسی نوشته است.
مجموعه کامل اشعار حافظ به زبان فرانسه و با تعلیق و حواشی دکتر فوشه کور سال گذشته در پاریس منتشر شد و از آن روز به مرجعی یگانه برای حافظ پژوهی در زبان فرانسه تبدیل شده است. این کتاب با حواشی سودمندی همراه است که در آن ها فوشه کور با جمع بندی آراء حافظ شناسان پیش از خود و با تکیه بر تصحیح خانلری درباره ی هر غزل توضیح کاملی را به خواننده ی فرانسه زبان ارایه می کند.
این هم دو نمونه از ابیات حافظ همراه با ترجمه ی فوشه کور:

نقش خيال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه ديده ی بی خواب می زدم

Jusqu’à la pointe de l’aube, je dessinais le fantasme de Ton visage
À l’atelier de mes yeux privés de sommeil


خيال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آيد به سوی روزن چشم

Lorsque passe par la roseraie de l’œil l’image rêvée de Ton visage
. Le cœur va à la lucarne de l’œil pour y regarder
در نهایت نقد شاعر بزرگ ایرانی یدالله رویایی بر ترجمه های فوشه کور هم خواندنیست. و توضیح نهایی این که برای تنظیم اطلاعات مربوط به زندگینامه ی فوشه کور از مقاله ای به قلم دکتر زهرا شمس يدالهى استفاده کرده ام.

May 11, 2007

پاسخ به مدعی

اخیرا شخصی با نام مستعار لاله رستگار در فضای نظرخواهی سایت خوابگرد چند اتهام را متوجه من دانست که همان جا پاسخی در خور به او دادم. از آن جا که بحث ربط چندانی به مطلب آقای شکراللهی نداشت ایشان تصمیم گرفت کل آن را از فضای سایتش حذف کند. با این حال و برای روشن شدن ذهن خوانندگانی که احیانا تا پیش از پاک شدن مطالب خانم رستگار آن ها را خوانده اند توضیح چند نکته را ضروری می دانم.
خانم رستگار تصور کرده بود که من برای شعرخوانی به فرانسه «اعزام» شده ام و این را با ذهنی توطئه اندیش به «دفاع» من از عملکرد جایزه ی روزی روزگاری مربوط کرده بود. جهت اطلاع ایشان و افراد مشابهی که چنین شبهه ای پیدا کرده اند می گویم که بنده هرگز برای شعرخوانی به فرانسه نرفته ام . تنها سفر فرهنگی من برای شعرخوانی به آلمان و با دعوت رسمی موسسه ی
Literatur Werkstatt
بوده است که این دعوت نیز توسط طرف آلمانی و بعد از ملاحظه ی ترجمه هایی از شعرهایم که از میان آثار 30 شاعر نامدار معاصر انتخاب شده بود صورت گرفت. به این ترتیب واضح است که هیچ یک از دست اندرکاران جایزه ی مزبور در سفر من نقشی نداشته اند. بر خلاف نظر خانم رستگار در این سفر بنده نماینده ی شعر ایران نبودم و تنها به عنوان یک شاعر معاصر ایرانی که آثارش مورد توجه برگزار کنندگان کارگاه ترجمه ی موصوف قرار گرفته بود در برنامه حضور داشتم. در نشستی هم که بعد از شعرخوانی بر پا شد تاکید کردم که شعر من نماینده ی شعر امروز ایران نیست و شعر ایران را صدا ها و گرایش های گوناگونی نمایندگی می کنند که با هم و در کنار هم به همزیستی ادامه می دهند.
در نهایت بد نیست اشاره کنم که استقبال از آثار من بسیار خوب بود و همزمان با این سفر ترجمه ی آلمانی سومین مجموعه شعر من با عنوان
« Der Mond verbreitet Gerüchte »
توسط نشر
Hakim Verlag
در آلمان منتشر شد.
این قبیل شبهه افکنی ها از طرف کسانی که می خواهند با جار و جنجال در چشم حقیقت خاک بپاشند تازگی ندارد. این توضیح را تنها از آن جهت دادم که از جوسازی بیهوده علیه دست اندرکاران جایزه ی روزی روزگاری جلوگیری شود.

May 5, 2007

پل الوار...

این شعر پل الوار حسابی به ذلم نشست. ترجمه اش کردم. همین.

حكومت نظامي

ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي در هايي كه نگهباني مي شدند
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي انها كه در بندمان كردند
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي خيابان هايي كه ممنوعمان كرد
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي شهري كه خوابيده بود؟
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي زنی كه گرسنه بود و تشنه
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي ما كه بي دفاع بوديم
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي شبي كه زاده شد
ديگر چه مي توانستيم كرد ،براي ما كه عاشق بوديم؟

Apr 24, 2007

بهارانه

بالاخره زمستان ما هم رفت. روسیاهی ماند به ذغال. یعقوب یادعلی که به اتهامی ناروا یک ماه و اندی از بهار را در زندانی بی جهت گذرانده بود ، امروز آزاد شد. یعقوب به زندان رفت تا ما قدر همدیگر را بیشتر بدانیم . بفهمیم دوستی هم می تواند کارها بکند. به زندان رفت تا شاید کمی از خودخواهی ها و بغض های شخصی را کنار بگذاریم و سرنوشت مشترکمان را در کنار هم به سمتی که راه نجات است پیش ببریم. در این چند روز دل های همه ی ادبیاتی ها برای وجود نازنینی می تپید که در زندان یاسوج بود فرقی هم نمی کند چه طور و چگونه. یکی توانست چیزی بنویسد و خبری پخش کند ، دیگری نتوانست یا تو بگو نخواست . اما به هر حال توان جمعی این گروه بزرگ ، ادبیاتی ها ، کارستان کرد . چه بهتر که این توان جمعی محفوظ بماند و نگذاریم پشت گفت و گوهایی از این دست که کی ساکت ماند و کی عمل کرد ، آسیب ببیند. توانمان را نگه داریم برای وقتی که اگر دوباره لازم شد برای دفاع از ادبیات و ادبیاتی ها به کارش بگیریم.
در نهایت باید از رضا شکراللهی و حسن شهسواری تشکر کرد که این روزها حسابی زحمت کشیدند چرا که اگر زحمت های این دو نبود هنوز شاید یعقوب در زندان بود و کسی هم چیزی نمی دانست.
یعقوب جان آزادی ات مبارک.

Apr 20, 2007

برای یعقوب یادعلی که در زندان است

امسال اتفاق جدیدی افتاده است. در حالی که همه ی ما بهار نورسیده را در کنار دوستان و خانواده سپری می کرده ایم یکی از ما داشته به بازجوهای بی عقل فلان بیغوله ی یاسوج برای سطرهایی جواب پس می داده که در داستانی نوشته و با هزار مکافات از زیر تیغ سانسورچیان گذرانده تا به دست معدود خوانندگانی برساند که هنوز ادبیات داستانی کشور را دنبال می کنند. یکی از ما با بیم و هراس به دهان بازجوی زبان نفهمی چشم دوخته که به قول رضای شکراللهی هنوز فرق میان مقاله و اظهار نظر شخصی را با داستان نمی فهمد. نمی تواند درک کند که یک گفت و گو لابه لای سطرهای داستانی بلند اصلا اقدام به حساب نمی آید که حالا علیه یا له امنیت خاطر کسی باشد یا نباشد. آن هم داستانی که هفت خوان سانسور را در این فضای مالیخولیایی هدایت و ارشاد از سر گذرانده و زهری هم اگر داشته پیش تر رندان آن را چلانده اند و تفاله ای باقی گذاشته اند تا از نظر خواننده ای –اگر پیدا شد- بگذرد.
امسال اتفاق جدیدی افتاده است. می گویند یعقوب یادعلی که رفیق ماست و با چشم خود دیده ایم چقدر برای ماندن در فضای ادبیات و اندیشه از جیب خالی و امکانات نداشته اش هزینه کرده است را شب عید از کنار خانواده اش به محبس کشانده اند و به خاطر داستان های تحسین شده اش در دو کتاب – از این پس بخوانید مدرک جرم – چهل روز آزگار است که رهایش نمی کنند. می گویند دادستان یاسوج که لابد سودای قاضی القضات شدن به سرش زده است بر اساس داستان هایی که یقین دارم بدون تپق حتا نمی تواند آنها را روخوانی کند برای یادعلی تقاضای مجازاتی سنگین کرده است. این نخستین باری نیست که سانسورچیان ریز و درشت این ملک، بی پروا کسی را تنها به جرم نوشتن دستگیر می کنند.و باور کنید که اگر ساکت بمانیم و اگر یعقوب یادعلی را در زندان مخوف یاسوج تنها بگذاریم ، آخرین بار هم نخواهد بود.
یعقوب یادعلی آدم مهربان و آرامی است که حتا سیاست را در مقام یک کنش گر عادی اجتماعی هم دوست نداشته است. نویسنده ای است که عضو کانون نویسندگان نیست اما زیر بار همکاری و همصدایی با سانسورچیان هم نمی رود. همیشه کار خود را کرده و بار خود را برداشته و تمام تلاشش این بوده است که بیشتر بداند و بهتر بنویسد. اگر این حد از استقلال و دگر اندیشی هم از نظر حضرات شایسته ی برخوردی تا این حد خشن باشد می توان پیش بینی کرد که در آینده ای نه چندان دور لابد حساب تمام نویسندگان مستقل این مملکت با دژخیم و غل و زنجیر است.
یعقوب یادعلی سیاسی نیست تا برای آزادی اش گردهمایی برگزار کنند ، عضو گروهی نیست که برای آزادی اش امضا جمع کنند، وبلاگ هم نمی نویسد که برای آزادی اش لوگو بسازند و پتیشن روانه ی این سو آن سوی دنیا کنند. یعقوب یادعلی ، یعقوب یادعلی است، کتاب می نویسد ، کتاب می خواند و سر به کار خودش دارد. او به جز دوستان و خوانندگان داستان هایش کسی را ندارد.
امسال اتفاق جدیدی افتاده است . یعقوب یادعلی نویسنده ی کتاب هایی چون احتمال پرسه و شوخی ، حالت ها در حیاط و آداب بی قراری ، برنده و نامزد دریافت چندین جایزه ی مستقل داستان نویسی و رفیق آرام و مهربان ما یک ماه از فصل بهار را در زندان گذرانده است و ما بی خبر مانده ایم.
زمستان است.

Mar 11, 2007

نشانی جدید برای ادامه ی کارگاه

مدتی بود که به دلیل بروز بعضی مشکلات فنی در سایت شخصی ام از ارتباط داشتن با دوستان و همراهان کارگاه محروم بودم. نوشتن وبلاگ را از آن جهت دوست دارم که ارتباطی بی واسطه و سریع میان من با همه ی کسانی ایجاد می کند که با آن ها علاقه های مشترکی دارم. در این مدت اگرچه سایت شخصی من غیر فعال شده بود اما از طریق سایت گروهی والس با گروهی از دوستان در ارتباط بوده ام و این همکاری در آینده نیز ادامه خواهد داشت. با این حال داشتن یک فضای شخصی امکانی است برای آن که بتوانم بدون نیاز به در نظر گرفتن ملاحظات مربوط به کار گروهی نظر شخصی خود را درباره ی هر موضوعی با دوستان خود در فضای ادبی کشور در میان بگذارم.
امیدوارم مشکلات فنی سایت شخصی من به زودی برطرف شود اما تا آن روز از دوستانی که لطف کرده بودند و در سایت یا وبلاگ خود پیوندی برای کارگاه در نظر گرفته بودند تقاضا می کنم نشانی این صفحه را جایگزین نشانی قبلی کنند.
در انتها باید بگویم بایگانی نوشته های گذشته را از پرشین بلاگ و سایت شخصی ام به این نشانی منتقل کرده ام اما متاسفانه بایگانی نظرات دوستان قابل انتقال نبود به خصوص که شرکت پرشین بلاگ در اقدامی عجیب بدون اخطار قبلی بایگانی سه سال نخست وبلاگ کارگاه را حذف کرده و نشانی آن را برای ثبت در اختیار کس دیگری گذاشته است . که همین جا از همه ی دوستان پوزش می خواهم.