Sep 22, 2007

اتاق سیاه

داشتیم تخمه می شکستیم که بصیر آمد توی اتاق سیاه. تخمه شکستن یک عادت بود. ما هم عادت کرده بودیم به خودمان بگوییم ما. پس وقتی بصیر آمد توی اتاق تخمه شکستن معنایش عوض شد. ما هم همین طور . حالا ما تبدیل شده بودیم به آنها و اتاق سیاه شده بود جایی که آنها تویش نشسته اند و دارند تخمه می شکنند.درست تر این است که بگوییم داشتند تخمه می شکستند چون که با ورود بصیر از تخمه شکستن ما تنها بویی چسبناک توی فضا باقی مانده بود که همراه با پوست تخمه های توی پلاستیک وسط اتاق بخشی از تعریف اتاق سیاه می شد توی ذهن بصیر.
با این تعریف جدید اتاق سیاه یک اتاق بود مثل اسمش سیاه . اتاق نور نداشت تنها منبع نوری که باعث می شد بصیر بتواند آنها را ببیند چراغ کوچکی بود به رنگ قرمز که روی صورت های آنها نور می تاباند.
بصیر هم کسی بود که امده بود توی اتاق سیاه . آن هم درست وسط تخمه شکستن آنها و همین باعث شده بود بصیر چیزی به تعریف اتاق سیاه اضافه کند.
احتمال اول:
بصیر نام خودش را از دست می دهد می آید می نشیند کنار ما .
...
ادامه ی این قصه ی کوتاه را در نخستین شماره ی ماهنامه ی پیام باران بخوانید. انتشار این نشریه را به مجتبا پورمحسن و همکارانش تبریک می گویم
این هم جدیدترین شعرم در سایت وازنا

1 comment:

Anonymous said...

می دانم به خاطراین کارهیچ وقت من رانمی بخشی . احتمالا../ می توانم قیافه ات رادراین لحظه مجسم کنم...بایک فنجان قهوه؟ اما متاسفانه بایدبگویم به توخیانت کرده ام.دریک عصرتابستانی /شاید برایت جالب باشد... عصر که از خواب پا شدم روی تخت بودم؟ چطوری و کی رفته بودم رو تخت؟ راستی سلام جناب بهنام