Oct 31, 2007

تیرداد نصری درگذشت

تیردادنصری (1331- 1386 ) از جمله نام هایی است که در آغاز دهه ی هفتاد در کنار نام بیژن نجدی و بین شاعران و علاقه مندان شعر فارسی دهان به دهان می گشت. حضور شعرها و مقالات او که هر از گاهی در صفحه های نشریات تخصصی ادبی ظاهر می شد از ذهن و قلمی حکایت می کرد که بیش از هر چیز جهانی ویژه و مخصوص به خود را سامان داده بود. شعر تیرداد نصری یکی از اولین نمونه های شعر متحول دهه ی هفتاد است که در صفحات شعر مجلاتی چون آدینه و دنیای سخن ظهور کرد و متاسفانه چون شاعر امکان یا علاقه ای به چاپ آن در شکل کتاب نداشت به همان صفحات ادبی نیز محدود ماند. با این حال تاثیر نگاه و سلیقه ی شعری تیرداد نصری را می توان در شعر شاعران دیگری که در همان سال ها به شهرت رسیدند از جمله مهرداد فلاح ، سایر محمدی و تا حدودی علی شهسواری مشاهده کرد. تیرداد نصری در محدوده ی تئوری ادبی نیز صاحب نگاه ویژه ای بود و تلاش او برای خلق نظریه ای بومی برای شعر از خلال نقدها و مقالاتش به خوبی نمایان است. درگذشت این شاعر ارزشمند در مهاجرت، لطمه ای جبران ناپذیر برای ادبیات پیشروی ایران محسوب می شود. به ویژه به این دلیل که این اتفاق فرصت مدون کردن و انتشار آثارش را نیز از او گرفت. یادش گرامی باد.

دو کتاب منتشر نشده از تیرداد نصری روی اینترنت

شعری از تيرداد نصری

بدنی پراز جراحت آشكار و نهان


بدنی پر از جراحت آشكار وُ نهان
دهانی خونالود
كه يكبار به تبسمی فرخنده دسته گلی پيشكش آزادی هديه كرد
چشمانی باز با نگاهی ثابت
اين منم افتاده در كوچه پس كوچه های((فورست گيت )) لندن؟
من در ميهنم هستم همچنان كه
پرسه ميزدم وُ پرسه می زنم خيابان های پر از نارنج شهسوار را
همچنان كه
نفتكش ها را نگاه ميكردم وُ نگاه ميكنم درآبهای آبادان
همچنان كه
در فوزيه ی تهران با دوستان كشته شده های‌ انقلاب را ميشمردم وُ
ميشمرم هنوز
همچنان كه
شاعر بودم وُ شاعری هنوز بدون كتابم
همچنان كه
دختر وُ پسرم به زندان شيراز افتادند وُ در زندانند در تبريز
كه
همسرم خودكشی كرد در مشهد وُ خودكشی ميكند در كرمان
مادرم؟ در زاهدان از غصه دق كرد
وپدر؟
دستفروشی روشنفكر كه از پنجره ی انبار كتابش در اصفهان
به جهانی می نگريست تُهی از شقاوت
در كوچه پس كوچه های مِه گرفته ی ((فورست گيت)) لندن
شاعر !
جسد پناهنده ای روي زمين هست
پليس ها دور تا دورش

لندن ۳ /۴/ ۲۰۰۴

Oct 30, 2007

شعری از احمدرضا احمدی همراه با ادای احترام به خاطره ی قیصر امین پور شاعر

از آسمان

برای قیصر امین پور شاعر

از آسمان تا غم و غصه های من
فاصله نزدیک است
دوستان را نمی شناسم
گیاهان در شک و تردید
پژمرده می شوند
یاد دارم آن سبزه را
آن تیرگی دیوارها را
در غصه های ما
باید
تیرگی بر این خانه
چیره شود تا ما دوباره
برگ ها را از توفان آب
رها کنیم
از پله ها بالا برویم
دستان ما
هدیه تو باد
کلمات آشنا بر تو باد
نه سخن از اشتیاق است
نه گمان و دوری
فقط یاد تو آتش بر خرمن است
گندم ها
در کنار ما می سوزند – خاکستر می شوند
شوق را یار باشیم
که گندمزار را در گندم
خلاصه نکنیم
آن طرف گندم ها
دیوار است

از کتاب « هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود» - نشر ماه ریز – 1379 – صفحه 13 و 14

شعر، ایدئولوژی نمی شناسد. احترام به شعر احترام به زیبایی است و همین است که شعر و شاعر را ورای هر چیز خارج از شعر، احترام برانگیز می سازد. درگذشت قیصر امین پور شاعر را تسلیت می گویم

علیرضا بهنام
8 /8/ 1386

Oct 12, 2007

شعری از دوریس لسینگ برنده نوبل ادبی 2007


دوریس می تیلور با نام ادبی دوریس لسینگ ، نویسنده ی انگلیسی که امسال نوبل ادبیات را برد به معنای واقعی کلمه نویسنده ای کلاسیک است. او که در سال پر ماجرای 1919 و در میان غوغای مشروطه خواهان و قرارداد مشهور استخراج نفت در ایران که به تاسیس شرکت نفت ایران و انگلیس منجر شد از پدر و مادری انگلیسی در کرمانشاه ایران متولد شد سال های کودکی را در مستعمرات انگلیس در افریقا گذرانده است.آثار او شامل حوزه های مختلفی از داستان های اجتماعی و رمانتیک گرفته تا داستان های سیاسی و علمی تخیلی می شود و ویژگی عمده ی آثار او جندلایگی شخصیت زنانی است که سوژه ی این داستان ها قرار گرفته اند. او در 88 سالگی هنوز با علاقه به نوشتن ادامه می دهد و در کارنامه اش 74 کتاب تا به امروز در قالب های مختلف داستان کوتاه، رمان، نمایشنامه، مجموعه مقاله و شعر به چشم می خورد . با این همه لسینگ عمده شهرت خود را مدیون داستان نویسی است. لسینگ در طول دوران کاری خود دو بار شعر منتشر کرده است نخست مجموعه ای با عنوان چهارده شعر که در دهه ی 50 با تیراژ محدود در انگلستان منتشر شد و اشعار ابتدایی لسینگ در قالب هایی مثل سانت را در بر می گیرد و دیگری مجموعه ای مشترک با دو شاعر دیگر به نام های هربرت توییگر و تی اچ بنسون است که در سال 2002 توسط انتشارات پوییتیک پیشنس در انگلیس به چاپ رسید و یک بخش از آن تحت عنوان «قلب ها و لباس های باشگاهی» به 7 شعر از لسینگ اختصاص دارد.این مجموعه به صورتی ابتکاری طراحی شده است به این معنی که هر شعر آن پشت یکی از کارت های ورق بازی چاپ شده اند. لسینگ در مقدمه ی این مجموعه درباره ی چرایی شرکت کردن در آن می نویسد:« من راه های ابتکاری رساندن اثر به دست مردم را دوست دارم. این ایده خیلی ساده مرا اغوا کرد و نتوانستم مقاومت کنم» یکی از شعر های این مجموعه را همراه با متن انگلیسی در ادامه خواهید خواند.

کتاب شناسی دوریس لسینگ به زبان فارسی
کتاب ها
دری که می خواند (نمایشنامه) ، ترجمه هوشنگ حسامی ، نشر تجربه ، 1379
علف ها آواز می خوانند (داستان) ، مترجم آذر کریمی، نشر آذربد، 1379
چال مورچه (داستان) مترجم ضیاءالدین ترابی، انتشارات سوره مهر، دردست انتشار

مقالات
طرح‌هایی از بوهمیا (نقدی بر آثار ویرجینیا وولف) ؛ ترجمه خجسته کیهان ، بخارا ،شماره 56 ، پاییز 1385:، صفحه های 236 – 240

درباره ی آثار
گفت و گو با دوریس لسینگ ،ماهنامه ک‍ل‍ک‌، شماره‌ 41، (م‍رداد 1372): صفحه‌ 187
زن‍ان‍ی‌ ک‍ه‌ ب‍ه‌ گ‍ذش‍ت‍ه‌ وف‍ادارن‍د، نوشته لیندا اس‍ک‍ات‌؛ ترجمه میترا ل‍طف‍ی‌ش‍م‍ی‍ران‍ی‌ ، روزنامه ه‍م‍ش‍ه‍ری‌، 24 م‍ه‍ر 1381
ح‍ض‍ور و غ‍ی‍اب‌ ک‍ت‍اب‍ه‍ای‌ م‍رده‌، نویسنده دووایت گ‍ارن‍ر‌؛ ترجمه میترا ل‍طف‍ی‌ش‍م‍ی‍ران‍ی‌، روزنامه ه‍م‍ش‍ه‍ری‌، 26 م‍ه‍ر 1381

داستان های کوتاه
درود بر ایساک بابل – مترجم اسدالله امرایی – ماهنامه نافه – شماره 10 – دی و بهمن و اسفند 1379 صفحه 37
دردسر – مترجم علیرضا جباری – ماهنامه کلک – شماره 3 – پیاپی 123 – صفحه 54


گرگ های غار

گرگ ماده ای، نیزه خورده
بره اش افتاده به خاک ناله کنان
انگشت های قاتل را می مکد
گریه کنان برای بره ی مردنی
مادرش، با پستان هایی دردناک
پستانش را به شیر می اندازد
می دوشدش تا نوکش آزرده می شود
شیر را به بشقابی می ریزد
و این طور است که بره زنده می ماند
خوابیده بین آن که غذایش داده است
و گرگ تیر خورده، پسری که دوستش دارد

دیگران نقشه می کشند که گرگ را بکشند
دشمن، همین جا در غارشان
در طی زمانی طولانی و سرد
بی غذایی، گرسنگی، مرگ
گرگ سفیدشان آهویی را می کشد
بزرگ و سفید روی برف سفید
تقسیم اش می کند، آن طور که باید توی بشقاب



A poem by Doris Lessing

Cave Wolves

A she-wolf, spear-dead.
Her cub crawls and whines,
Sucks the fingers of the killer
Weeping over the dying cub.
His mother, breasts aching from a loss
Puts the breast to her milk,
Suckles it till teeth are thorns,
Presses milk into a bowl,
And so the cub lives,
Sleeps between the she who feeds him,
And spear-wolf, the boy who loves him.

Others plot to kill the wolf.
Enemy, here in their cave.
But one long cold time,
No food, hunger, death,
Their white wolf kills a buck-
White fur on white snow-
He shares, as he would in the pack.

From INPOPA Anthology 2002: Poems by Doris Lessing, Robert Twigger and TH Benson, Institute of Poetic Patience Carzdotti Dot Ltd, 2002

Oct 11, 2007

گزینه های ناتمام و پرسش آفرین

چگونگی انتقال معنا در شعرهای دفتر «صورتی مایل به خون من» سروده ی سپیده جدیری


پرسش آفرینی از مظاهر معروف ادبیات جدی است. ادبیاتی که پرسشی را بر نیانگیزد یا به نیازی پاسخ ندهد بیشتر به درد قفسه ی کتابخانه ی کسانی می خورد که دوست دارند بین تزئینات اثاقشان کتابخانه ای هم داشته باشند تا با فرهنگ تر به نظر برسند. این است که همیشه آثار ارزشمند ادبی محل بحث و مناقشه و موضوعی جذاب برای تبادل آراء و افکار بوده اند. به این معنا ادبیات جدی به شکلی از آفرینش ادبی اطلاق می شود که دنیای موجود را به پرسش بگیرد و در مواردی آن را دوباره در شکلی نوین سازمان دهد.
پرسش اساسی این جاست که چه طور می توان شکل های جدی و ارزشمند ادبیات را از دیگر گونه های آن بازشناخت؟ اگر پیش فرض قبلی نوشتار حاضر را پذیرفته باشیم پاسخ این پرسش و پرسش های دیگری که در مشابهت با آن به ذهن می رسد می تواند چنین باشد که تنها محک واقعی برای بازشناسی ادبیات جدی از غیر آن در وجود یا عدم امکان پرسش آفرینی اثر ادبی نهفته است.
در سال های اخیر به ویژه پس از گسترش قابل توجه تاثیرگذاری جریان شعری موسوم به شعر دهه ی هفتاد گروهی از صاحب نظران با انتقاد از این رویکرد شعری ، شاعران این جریان را به بی توجهی نسبت به پیشینه ی ادبی مردم ایران و تولید متن هایی شلخته و باری به هر جهت متهم کردند.
بر خلاف تصور این عده شعر نیمه دوم دهه ی هفتاد هرگز همین طور گتره ای و باری به هر جهت به عرصه نیامد. این شعرها نتیجه ی سال ها مطالعه و تعمق شاعرانش در اندیشه و آفرینش ادبی جهان و پیشینه ی فرهنگی ی ایران بود. و از سویی با وضع اجتماعی روز كشور و مفاهیمی كه از پس سال ها انقلابیگری و آرمان خواهی در ذهن شهروندان نشست كرده بود مناسبت تام پیدا می كرد.
مهم ترین دلیلی كه داورانی از این دست را به داوری های پیش گفته رهنمون می شود شاید این باشد كه به قدر كافی درباره ی هستی شناسی این قبیل اشعار و شیوه های خوانش آن ها بحث نشده است.
برای روشن تر شدن بحث بیایید به یک بازی فکر کنیم که همه ی ما دست کم چند بار درزندگی خود آن را آزموده ایم. بازی تفال به دیوان حافظ. در این بازی آنچه در درجه ی نخست اهمیت قرار می گیرد متن چاپ شده ای که به شکلی یکسان در دسترس همگان قرار دارد نیست. قاعده ی این بازی تاویل متن با در نظر گرفتن دانش ، موقعیت و خاطرات شخصی خواننده است. برای مثال بیتی از حافظ مانند

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفته اند نکویی کن و درآب انداز

سوای معنایی که با استفاده از دانش لغتنامه ای می توان برای آن فرض کرد آنگاه که در وضعیت ابژگی ناشی از تفال زدن قرار می گیرد بسته به نیت خواننده می تواند معناهایی گوناگون را به خود بپذیرد در وضعیت نخست این بیت مکالمه ای است با بیت معروف تو نیکی می کن و در دجله انداز ... از گلستان سعدی و با استفاده از کلیدواژه هایی چون باده که در نزد حافظ به معرفت حق تعبیر شده است و ساقی که در این نظام معنایی جلوه ای از خالق هستی شمرده می شود می توان آن را به دعای شاعر برای رسیدن به اجر اخروی و سرزنش سعدی به خاطر نگاه سودجویانه و دنیایی اش در بیت مورد نظر تعبیر کرد. اما همین بیت وقتی در وضعیت ابژگی قرار می گیرد و توسط خواننده ای به نیت تفال خوانده می شود می تواند به فراخور حال صاحب فال معنایی عاشقانه داشته باشد یا نشانه ای از پایان یک دوران رنج و سختی و شروع دوران ناز و نعمت تلقی شود و یا این که بسته به موقعیت هر معنای دیگری را نیز به خود بپذیرد.
نمونه ی نزدیک تر به زمان خود را از شعر فروغ انتخاب می کنیم. در شعر «کسی که مثل هیچکس نیست» بر مبنای دانش لغتنامه ای ما شاهد برشمردن نارسایی های جامعه و انتظار ظهور قهرمانی هستیم که قرار است به این نارسایی ها پایان دهد. با این حال لحن شعر فروغ به گونه ای است که می توان آن را به تمسخر چنین باورهایی نزد گروهی از روشنفکران و یا توده ی مردم نیز نسبت داد به خصوص به این دلیل که شعر با تاکید بر جمله ی خبری «...من خواب دیده ام» پایان می پذیرد. یک تاویل دیگر از این شعر می تواند آن را ستایشی از خوش باوری و معصومیت دوران کودکی و حسرتی بر از دست دادن آن دنیای پر از باورهای راسخ و قطعی در جهان بزرگسالان قلمداد کند به استناد آن قسمت از شعر که می خوانیم

چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمیشود
کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز آمدنش را جلو بیندازد

با این مثال ها قصد نگارنده این است که نشان دهد معنا در جریان بازی بی پایان ذهن خواننده با متن است که ساخته می شود و معنای از پیش موجود و قابل درک برای تمام مخاطبان یک اثر هنری توهمی بیش نیست.
هر چه به زمان حاضر نزدیک می شویم خودآگاهی شاعران نسبت به این مقوله بیشتر می شود تا جایی که در سال های اخیر گروهی از شاعران به این نتیجه رسیده اند که باید حساب شعر را از نوشته هایی که کارکرد رسانگی پیدا می کنند جدا کرد . اینجاست که به گزاره ی ابتدایی این نوشتار بازمی گردیم و می رسیم به این که کار ادبیات خلاقه پاسخ دادن به پرسش های بشر نیست بلکه ایجاد پرسش در ذهن تک تک خوانندگان است.
در شعر تجربی این سال ها نمونه های زیادی یافت می شود که در آنها به نسخه برداری از یک نظام مشخص زبانی برای القای پیامی یکسان به انبوه خوانندگان پایان داده شده است و به جای آن خواننده با اثری روبه رو می شود که مجموعه ای از احتمالات و تصویرها و فکرهای نیمه کاره را پیرامون یک یا چند موضوع در اختیار او قرار می دهد تا خود به فراخور ذوق، دانش و حال و هوای خود به تکمیل کردن آن در ذهنش بپردازد. در جدید ترین نمونه ای که از این دست به بازار کتاب آمده است سپیده جدیری در کاب «صورتی مایل به خون من» اشعاری را عرضه می کند که این فکرهای ناتمام و قابل تکمیل شدن از سوی خواننده را به خوبی به نمایش گذاشته اند. در شعر 7 از این دفتر می خوانیم:

واقعیت این است كه من
درد می كند از تو به نعره های چشمی...
واقعیت این است كه اشك
گِرد می شود دورِ فكرهای گلوله...

واقعیت ندارد:
تَن، تویی شد و من درد می كند،
(واقعیت فكر می كند)
تو مَست می كنی...
واقعیت این است كه...
[1]

به راستی در این شعر واقعیت کدام است؟ شاعر در اینجا با روایتی که در مرز میان واقعیت و تخیل قرار می گیرد کوشیده است با تعمیم دادن یک موقعیت ساده ی انسانی یعنی یک مشاجره ی لفظی میان دو نفر پرسشی عمومی درباره ی مفهوم واقعیت را در ذهن خواننده ایجاد کند. ترکیب هایی نظیر «نعره های چشمی» و «فکرهای گلوله» در این شعر تصویرهایی ناتمام می سازند که هر کدام تجسم آبستره ی یک موقعیت ذهنی انسانی است. ترکیب نعره و چشم در آن واحد خواننده را به تداعی حاصل از صدای نعره در حین یک مشاجره و منظره ی حالت غیر طبیعی چشم انسان در چنین موقعیتی راهنمایی می کند . این در حالی است که فکرهای گلوله تداعی گر تخیلات خشماگینی است که در این موقعیت به ذهن طرفین مشاجره خطور می کند و می تواند مانند گلوله مرگبار باشد به این ترتیب در بند اول شعر تخیل شاعر تصویری دفرمه اما قابل بازشناسی از موقعیت مورد بحث به نمایش می گذارد تصویری که تاویلی از واقعیت را از زاویه دید راوی شعر به جای کل واقعیت به خواننده معرفی می کند. اما این تصویر همان قدر واقعی است که ساخته ی ذهن . ارجاع آن به بیرون از زبان در نهایت به ارجاع به یک تخیل انجامیده است. به این ترتیب راوی در آن واحد هم سوژه است و هم ابژه، و همین امردر این شعر جلوی تبدیل شدن واقعیت به یک مدلول استعلایی را می گیرد.درست به همین دلیل است که در ابتدای بند دوم شعر واقعیت داشتن موقعیت از زبان راوی نفی می شود و در ادامه «واقعیت» در لباس یکی از عناصر شعر ظاهر می شود که قادر است فکر کند در واقع این واقعیت است که دارد به واقعی بودن خود در این بند از شعر شک می کند و در همین اثنا مرز بین فردیت راوی و مخاطب او نیز مخدوش می شود

تَن، تویی شد و من درد می كند،

به این ترتیب واضح است که این پاره های برآمده از تخیل شاعر با آن که از فضایی واقعی و قابل لمس سرچشمه گرفته اند اما خود به وانموده ای از جهان تبدیل شده اند که موجودیت جهان واقعی را به چالش می کشد. در چنین شعری واقعیت از فرط پیدایی ناپیدا می شود و حضور مفرط آن به توهم غیاب واقعیت نزد خواننده می انجامد.
حال باید دید در شعری که با وانموده ی جهان سر و کار دارد و آن را با روایتی آمیخته از واقعیت و خیال به خواننده عرضه می کند معنا چگونه منتقل می شود. تردیدی نیست که سازوکار متفاوت روایت در چنین شعری به ناچار فرایند جدیدی از انتقال معنا را ایجاب می کند. برای درک این فرایند جدید اولین اصل این است که بپذیریم با ضابطه های معمول لغتنامه ای وعلم بلاغت نمی توان آن را توضیح داد. دومین اصلی که برای این کار لازم است به آن باور داشته باشیم همان است که معنادهی حتا در شعر روایی مدرن هم ثابت نیست و به عوامل مختلفی بستگی دارد که کیفیت خوانش از آن جمله است. از اینجا می توانیم به این نتیجه برسیم که کلید معنادهی یک متن ادبی – و در اینجا شعر- نزد خواننده است نه مولف. این خواننده است که با چیدن دوباره ی پازل متن آن را برای خودش معنادار می کند. در متن هایی مانند شعرهای سپیده جدیری تکه های پازل پیش گفته از آنجا که به ابژه ای مشخص در جهان بیرونی ارجاع ندارند و به وانموده ای تخیلی از جهان دلالت می کنند به ناگزیر خواننده را وادار می کنند که در عمل خوانش خلاقیت خود را در دو سطح دخیل کند. نخست در سطح پر کردن جاهای خالی متن که در اصطلاح به ان سپیدخوانی می گوییم و دوم در سطح بازسازی وانموده ای تخیلی که متن به آن ارجاع دارد . به این ترتیب انتزاع خواننده از جهان در چنین شعری انتزاعی چند لایه است که در خلال آن خواننده به صرف انرژی بیشتر و دخالت دادن خلاقیت شخصی خود در عمل خوانش مجبور می شود. به همین دلیل است که برای ارتباط گرفتن با چنین شعری اولا خواننده باید کل شعر را در نظر بگیرد و نه اجزا و سطرهایی از آن را و درثانی باید با آن برخوردی مشابه با موسیقی یا نقاشی مدرن داشته باشد یعنی این که از احساسی که در برخورد با متن در ذهنش شکل گرفته است مفهوم بسازد. این فرایند دقیقا در تضاد با فرایند آشنای خوانش شعر قرار می گیرد که در خلال آن خواننده تلاش می کرد به چیزی که از آن به نیت مولف تعبیر می شد پی ببرد. در شعرهایی مانند شعرهای سپیده جدیری نیت مولف تنها پرسش آفرینی است. او دیگر به مانند گذشتگان خود علاقه ای ندارد که در شعر خود حکم یا گزاره ای قطعی را به خواننده تحمیل کند . به جای این کار مصالحی در اختیار خواننده قرار می دهد تا او با دانش و تجربه ی خودش با استفاده از آن مصالح مفهوم سازی کند. با مثالی دیگر از دفتر صورتی مایل به خون من با چگونگی این فرایند بهتر آشنا می شویم

جُفت های عجیبی كه من داشتم
در دهانشان بوسه خمیازه می شد
و خواب كه بودند
تَن هایشان بو می شد می پَرید...

انگار تو بالشم را چشم زده بودی
چشمكِ سیاه!
[2]

در این شعر با برهم نمایی یک موقعیت ساده ی انسانی و یک وضعیت رویاگونه روبه رو هستیم. جفت های تکثیر شونده مسبب ایجاد حالتی رویاگونه اند همین طور تصویر تن های خوابیده ای که به « بو» تبدیل شده و ناپدید می شوند اما تصویر خمیازه کشیدن تصویری به شدت وفادار به جزئیات از یک موقعیت انسانی تلقی می شود که برای اکثر خوانندگان به سهولت قابل بازشناسی است. و در پایان بندی شعر نیز با تعبیری عامیانه از این برهم نمایی رویا-واقعیت روبه رو هستیم که با استفاده از اسطوره ی چشم زخم تاثیر آن را تشدید می کند. چنان که می بینیم ترکیبی منطقی از عناصر قابل بازشناسی در سطوح مختلف نظام ساختاری شعر را شکل داده اند که در نهایت با انتقال به ذهن خواننده برای او فضایی از واقعیت تشدید شده را بازتولید می کنند. همین بازتولید واقعیت به گونه ای که برای هر خواننده به فراخور تجربه ی شخصی اش به گونه ای منحصر به فرد قابل بازشناسی است منشاء لذت بخشی در چنین اشعاری است.
کوتاه سخن آن که در اشعاری مانند آنچه در کتاب صورتی مایل به خون من با آنها رو به رو می شویم لذت بردن خواننده از متن کاملا به نحوه ی برخورد او با متن بستگی دارد. خواننده ای که حوصله ی برخورد خلاق با متن را نداشته باشد لاجرم از لذت همراهی با چنین شعرهایی محروم می ماند و در نهایت به آن منتقد معروفی تبدیل می شود که بنا بر توصیف رولان بارت در کتاب اسطوره ی امروز خطاب به خوانندگان نقدش می گفت « من نمی فهمم پس شما ابلهید» ![3]

[1] سپیده جدیری، صورتی مایل به خون من، نشرتالث، 1386 ، صص 19-20
[2] همان، ص 25
[3] رولان بارت، اسطوره،امروز ، ترجمه شیرین دخت دقیقیان، نشر مرکز، 1375 ، صص 111- 112

Oct 10, 2007

خراب کردن چیزهای خوب

وقتی این یادداشت را می نویسم ماشین حمل زباله ی شهرداری از کنار پنجره ام عبور می کند و در حال عبور تکه ای از ملودی فورالیزه ی بتهوون برای اطلاع اهالی محل از زمان بیرون گذاشتن زباله از بلندگوی آن پخش می شود!
همین پریروز در ستون یادداشت اعتماد ملی خانم منتقدی که در سال های اخیرموفق شده است مجموعه داستانی متوسط را با همکاری یک ویراستارتوسط یکی از ناشران موفق ادبی منتشر کند گله می کرد که چرا یکی دو نفر از 50 داور اولیه ی جایزه ی گلشیری در کارنامه ی خود یک کتاب 80 صفحه ای دارند که این خانم منتقد تنها از یکی از داستان های آن کتاب خوشش آمده و بنا بر این داور مزبور در قپان نقد این خانم وزن اندکی یافته است!
آقای شاعری که چند سال پیش به امید یافتن بهشت سرشار از حور و پری کشور را به قصد فرنگستان ترک کرده بود و از آن به بعد در یک سایت اینترنتی به انتشار عقده ها و تخیلات جنسی اش با عنوان «شعر» می پردازد چند روز پیش مدعی شد فقط این ها که او می نویسد شعر است و به همین دلیل نیما و شاملو که هرگز چنین عملی مرتکب نشده اند شاعر نبوده اند!
یعقوب یادعلی، نویسنده ی موفق این سال ها ، به خاطر نوشتن رمانی که یکی از شخصیت هایش زنی سست اخلاق است محاکمه شده و به زندان و نوشتن مقاله محکوم می شود این در حالی است که رمان او در همین کشور و مطابق قوانین سفت و سخت سانسور مجوز انتشار گرفته است از طرف دیگر وقتی قاضی تخیل یک نویسنده را محاکمه می کند حکم هم باید به همان شخصیت تخیلی ابلاغ شود و نه نویسنده ی بیچاره که بین آن همه شخصیت اخلاقی داستانش ناگزیر شده است یک بی اخلاق را هم تصور کند که قدر بقیه شناخته شود!
یکی از موفق ترین تیم های مطبوعاتی این سال ها به سرپرستی محمد قوچانی ناگهان تصمیم می گیرد هر چه فریاد دارد بر سر مخملباف بکشد و در این راه چنان پیش می رود که دقت نظر علمی و ادب مطبوعاتی را فدای جنجال آفرینی و موج سازی می کند!
موجر ملکی که انتشارات ویستار در آنجا کتاب فروشی بر پا کرده است ناگهان به این نتیجه می رسد که لاستیک فروشی از کتاب فروشی بهتر است و طی چند روز حکم تخلیه ی کتاب فروشی را می گیرد تا آن مغازه را احتمالا در اختیار یکی از اعضای اتحادیه ی محترم لاستیک فروشان قرار دهد!
سفیر جدید ایران در فرانسه یکی از شاهکارهای هنری کشور را خراب می کند و از ساختمان سفارت دور می اندازد!
راستی تا به حال از خود پرسیده اید که چرا این قدر در خراب کردن چیزهای خوب تبحر داریم؟

Oct 1, 2007

یکسال بعد؛ بازهم عمران صلاحی

این روزها یکسال از درگذشت ناگهانی عمران صلاحی می گذرد . به همین زودی یکسال گذشت و دیگر عمران مهربان نیست که برایمان شعر بخواند و نیست که در شبی تابستانی خانه ی فروغ را نشانم بدهد.
«فروغ خیلی شاخص بود . وقتی از سه راه امیریه رد می شد نمی شد او را نبینی. همیشه همین جا می ایستادم و وقتی رد می شد نگاهش می کردم. خانه اش اینجا بود البته قبل از رفتن به آن خانه ی دروس ...»
حالا عمران هم به فروغ و دیگر اعضاء درگذشته ی کاروان شعر فارسی پیوسته است.
آنچه در ادامه می خوانید مطلبی است که چند روز بعد از درگذشت عمران برای ماهنامه ی 77 نوشتم ولی خیلی بعد یعنی در بهمن ماه منتشر شد. اینجا منتشرش می کنم تا دوباره به یاد بیاوریم.

مراسم بدرقه زیر سایه ی یک لبخند

به یاد ندارم تصویری از عمران صلاحی دیده باشم که آن لبخند همیشگی اش را روی چهره نداشته باشد. آن لبخند زیر سبیلی انبوه که این اواخر به سفیدی گراییده بود مشخصه ی بارز چهره ای بود که لطف طبع و شرم حضور را با هم به بیننده القا می کرد. اصلا همان لبخند انگار جزئی شده بود از طنز صلاحی و نمی شد طنز ها و حاضر جوابی های او را بدون لبخند تصور کرد. برای همین هم وقتی در یک پنجشنبه ی شوم لبخند عمران صلاحی از روی دیوار بیمارستان طوس سر در آورد طبیعی ترین احتمالی که می شد به آن فکر کرد این بود که پای شوخی دیگری در کار باشد . انگار همین حالا عمران صلاحی از توی شیشه ی دودی رنگی که رویش نوشته شده بود « اورژانس »: سرک می کشد و جیزی می گوید درباره ی « ترکه » یا « فزوینیه » که هرکس آنجاست از خنده در خود بپیچد. شاید هم دلش خواسته بود ببیند چند نفر مرگ را جدی می گیرند تا بعدا حسابی به ریششان بخندد . درواقع عکس او از توی کاغذ سقید روی دیوار داشت می خندید و این تناسبی نداشت با آن نوشته ی سیاه روی کاغذ که می خواست به تو بفهماند « شاعر و طنزپرداز برجسته ی معاصر ... خانه ی هنرمندان ... بهشت زهرا ... »

اپیزود اول : خانه ی هنرمندان

صحنه عوض شده است . توی قاب دوربینی خیالی نمای آجری ساختمانی قدیمی دیده می شود که بیشتر به قلعه های گوتیک توی فیلمهای ترسناک می ماند . از آن قلعه ها که هر لحظه می شود انتظار داشت کنت دراکولا از تویش بیرون بیاید و با حسن نیتی ساختگی به آرتیسته نزدیک شود . تفاوت در این است که روی سردر قلعه نوشته ای به خط نستعلیق با اصرار جیغ می کشد : « خانه ی هنرمندان » . دور حوض سنگی محوطه ی جلو در پر از چهره های آشنایی است که هیچکدام لبخند نمی زنند. از صحنه ی قبلی تنها یک عنصر خودش را تا اینجا کشانده است و آن هم لبخند معروف عمران صلاحی است ، البته این بار لبخند او زنده تر و واضح تر توی یک عکس رنگی ، بالای پله هاست و از کنار در ورودی قلعه در تمام محوطه پخش شده است . آدم هایی که لبخند نمی زنند و دور آن حوض سنگی ، سرگشته و بی هدف طواف می کنند همه از دوستان و آشنایان عمران صلاحی اند . چقدر دوست و آشنا دارد این مرد ! لابد به خاطر همان لبخند است .
منوچهر احترامی و کامبیز درمبخش از اعضاء توفیق - و بعد گل آقا - گوشه ای ایستاده اند . کامبیز درمبخش همین چند روز پیش را درست توی همین ساختمان با صلاحی گذرانده و زمانی که نوار سخنرانی آن روز را به عنوان صدای متوفی پخش می کنند بی پرده پوشی به پهنای صورتش اشک می ریزد . وقتی هم که مدیا کاشیگر سراغش می رود که چند کلمه ای صحبت کند با سر اشاره می کند که نمی تواند . به هر حال مجابی و دولت آبادی هر کدام چند کلمه ای صحبت می کنند بعد ذوربین ها به کار می افتند ، جنازه دو دور گرد حوض سنگی چرخانده می شود و تمام.

اپیزود دوم : فلاش بک

اینجا صحبت از یک شاعر است . اگرچه موقع شعرخوانی هم آن لبخند معروف هرگز صورت عمران صلاحی را ترک نمی کرد ولی بار ها گفته بود که شعر برایش جدی ترین مساله است. کارنامه ی شعری عمران صلاحی آن قدرها هم پر برگ نیست . در واقع در میان کتاب های او مجموعه های شعر به تعداد انگشتان دو دست هم نمی رسد و این تازه با محاسبه ی گزینه ای است که مروارید چند سال قبل از شعر های او منتشر کرد. با این حال و از خلال همین تعداد شعر منتشر شده هم می توان سیمای شاعری را تشخیص داد با زبانی به شدت شخصی - و در جا هایی سهل و ممتنع - فضایی تغزلی ، اجتماعی و معترض را سر و سامان می دهد . درست است که از نظر صلاحی طنز و شعر دو فعالیت مجزا بود که او در هر دو تبحر داشت اما نمی توان از نظر دور داشت که نگاه طنز آمیز شاعر به جهان در بسیاری از شعرهای او به شکل پر رنگی به چشم می آید . در عین حال فعالیت او در حیطه ی طنز نیز از تاثیر نگاه شاعرانه اش بر کنار نمانده است . صلاحی با ستون معروف « حالا حکایت ماست » که در دنیای سخن می نوشت نوع خاصی از طنز اجتماعی را بنیان گذاشت که می توان آن را طنز زبانی نام نهاد . او با استفاده ی به جا از تاویل پذیری های زبان روزمره موفق می شد اشاره هایی صریح به نارسایی های فردی و اجتماعی را به منبعی بی مانند برای تولید لبخند مبدل کند . لبخندی درست از همان دست که در عکس هایش روی لبهای خودش نشسته است. و انجام چنین کاری با دقت در ظرایف زبان فارسی طنز عمران صلاحی را به یکی از نقاط عطف طنز نویسی 100 سال اخیر بدل کرده است. توفیق صلاحی در این حیطه را می توان ناشی از تعمق او در به کارگیری کلمات و آشنایی اش با اصل مهم ایجاز دانست که از بدیهیات هنر شاعری است . شاعر طناز یا طناز شاعر مسلک ، عمران صلاحی هر چه بود بدون آن لبخند معروف نمی شد تسورش کنی . نمی شود.

اپیزود سوم : خداحافظی

صحنه باز هم عوض شده است . این بار دوربین از زاویه ی بالا به مکانی نزدیک می شود که پر از سنگ های مستطیل شکل است . سنگ ها با فاصله هایی برابر از هم و با شکل و شمایلی که به ندرت با هم تفاوتی پیدا می کند نظمی هندسی را شکل می دهند که غیر طبیعی به نظر می رسد. غیر طبیعی از این جهت که طبیعت هرگز به این مقدار از هم شکلی و تقارن اجازه ی بروز نمی دهد. مشخص است که اینجا را ساخته اند تا یک فکر را اجرا کرده باشند. نزدیک تر که می شوی روی سنگ های متحد الشکل اسم آدم هایی را می بینی که هر کدام در زمان زندگی با همه ی دنیای دور و برشان فرق داشته اند و این فرق آن قدر زیاد بوده که آن اسم ها از بین میلیون ها آدم بیرون می زند و تنها یک چهره را به خاطرت می آورد. بعد می بینی چقدر تضاد است میان فکری که خواسته این ها را یکسان و بدون ترجیح اینجا کنار هم بنشاند و واقعیتی که در پس هر کدام از این اسم ها پنهان شده است . قرار است عمران صلاحی را هم با همان لبخند منحصر به فردش که شبیه لبخند هیچکدام از این آدم ها نیست بیاورند و زیر یکی از همین سنگ های متحد الشکل بگذارند. بازی غریبی است و چقدر بی فایده . از همین حالا لبخند سمج روی عکس صلاحی دارد به این تلاش بی فایده برای یک شکل کردن آدم ها می خندد. می آورندش ، مراسم قراردادی را انجام می دهند و در نهایت چند نفری از همان انبوه دوستان و آشنایان چند جمله ای می گویند . مدیا کاشیگر ، اسماعیل جنتی ، علیرضا خمسه و ... بقیه که تنها قرار است چند لحظه ای بیایند خاطره ای ، جمله ای چیزی بگویند و کنار بروند.
کار تمام است . در راه برگشت مدیا کاشیگر آهسته می گوید : « تمام شد ، این هم از عمران » اما لبحند عمران صلاحی توی آن عکس قاب کرده خیال ندارد تمام بشود.



شعری از عمران صلاحی


نگاه


سوار نگاهم شدم

وازپنجره پر زدم

و رفتم به كوهي كه در دامنش برف دارد

و با من بسي حرف دارد

هوا سرد بود

كمي آتش افروختم

تو را ديدم آن جا در آن سايه روشن

جهان در دل قطره اي واژگون بود

سوارنگاهم شدم

و بازآمدم

تهران-10/12/81