Dec 21, 2008

گفت و گوي روزان با فرهاد حیدری گوران نویسنده رمان نفس تنگی

مجال نوشتن لحظه‌اي از اين تاريخ را هم ندارم
گفت و گو: علیرضا بهنام

فرهاد حیدری گوران از جمله نویسندگانی است که در سال های اخیر اصرار خود را بر کار در فضای تجربی داستان نویسی نشان داده است. ازنوشتن رمانی چند ژانری به نام افسانه رنگ های دونادون تانگارش رمانی با نام تاریکخانه ماریا مینورسکی در فضای وب همه نشان دهنده تنگی قالب داستان نویسی سنتی برای گوران و علاقه او به استفاده ازامکان های جدید دراین ژانر ادبی است.نفس تنگی جدیدترین رمان این نویسنده است که ماجرای آن میان دهکده مرزی زرده در مرز ایران و عراق و تهران می گذرد. به بهانه این اثر که سومین رمان این نویسنده 35 ساله است با او به گفت وگو نشسته ایم که حاصل این گفت و شنید در ادامه می آید.


آقای گوران این سومین رمانی است که درفضای میان فرهنگ کردی وفرهنگ رسمی فارسی می نویسید فکر می کنید دلیل باقی ماندن شما در این فضا چه باشد؟

دونادون و كتيبه خوان هر كدام تجربه‌هايي بوده است ناقص به اين مفهوم كه اولا از نظر نشر، بخش عمده‌اي از دونادون یعنی "كتاب دوم ؛ رنگ نام‌ها" هرگز منتشر نشد، این بخش 100 صفحه بود با يك فضاي همگاني تر بر خلاف بخش اول كه بيشتر حديث نفس بود. كتيبه خوان ویرانی هم يك نسخه اوليه داشت كه من براي اجرا در فضاي وب نوشته بودم بعدها به اين نتيجه رسيدم كه همان را به صورت يك قصه بلند بنويسم آنچه از آب درآمد به نظرم خيلي با ايده ي اوليه فاصله داشت بنابراين سرگذشت اين دو كتاب به علايق و ايده هاي ذهني خودم نزديك نبود و بيشتر به فاجعه‌اي در كار نوشتاري‌ام شبیه است. در اين فاصله از 82 تا 87 من بيش از 30 قصه و دو رمان ديگر نوشته‌ام ولي هيچ اميدي به انتشارشان ندارم در اين ميان "نفس تنگي" تنها کاری بودکه اميد به نشرش قوي‌تر از بقيه به نظر مي‌رسيد.
دليل بومي نویسی دراین اثر اين است كه تاريخيتي كه من در اين فضاي بومي مي‌شناسم چنان قابليت و گستره‌اي دارد كه حتي اگر قائل به دونادون باشم و فكر كنم هزار دون ديگر هم در اين كره خاكي زندگي خواهم كرد باز مجال نوشتن لحظه‌اي از اين تاريخ را هم ندارم بخشي از اين تاريخ عملا سركوب شده است چه در متن‌هاي آييني و چه در گستره ي فرهنگي. بخشي به صورت متاخرتر مربوط به دو سه دهه اخير مي‌شود كه تجربه ي زيستي من هم در اين سه دهه بوده كه آميخته با جنگ و فضاي عصبي و ريتم تند آن است بنابراين در همه اين رمان‌هاي اخير نگاهي به اين وضعيت عصبي داشته‌ام.

در واقع می توان این بومی نویسی را درکنار توجه به تکنیک داستان نویسی، شیوه ویژه شمادراجرای رمان به حساب آورد؟
از زمان نوشتن افسانه رنگ های دونادون به فراخور فضا دنبال تمهيدها و كار ويژه‌هاي تكنيكي جديد بوده‌ام و كمابيش خواسته ام که از نظر تكنيك و فرم هم قدمي به زعم خودم رو به جلو بردارم اينكه چقدر موفق بوده‌ام بايد ديگران قضاوت كنند.
اساسا با نگاه بومي نگرانه و مصالح آن نمي‌خواهم به سمت روايت بروم چون اغلب پيشاپيش مشخص است كه چه اتفاقي مي‌افتد و حاصل کار نيز اغلب آن نيست كه نويسنده در سر دارد. چون اين شيوه از نوشتن هم كليشه شده هم به لحاظ فرمي قابليت‌هايش را از دست داده است.

وابستگي این رمان به زبان كردی مانع خوانش راحت خواننده می شود آیا برای این وابستگی الزام فرمي احساس می کردید؟
در فصل اول من از چند گونه ي زباني استفاده كردم كه هرگاه نياز بود زير نويس گذاشته ام اما مثلا گفته ها و ديالوگ هاي "دایگه" زيرنويس ندارد به چند دليل : اول این که دایگه به صورتي حرف مي‌زند كه ترجمه‌پذير نيست ضمن اين كه مجموعا فكر نمي‌كنم بيش از يك صفحه هم حرف زده باشد. مي‌ماند زبان کژال و غزال ، دو راوي اصلی رمان . اين ها يكي دو بار هم مي‌گويند "معلوم نيست فارسي حرف مي‌زنيم يا كردي". بخشي به الزام گويشي و زباني برمي‌گردد. به نظرمن زبان راوي باید با فضايي كه در آن زندگي كرده انطباق داشته باشد تا جايي که ديگر زياد رنگ بومي كردي به خود نگيرد به جز در حد چند واژه كه اغلب صورت فارسي آنها يا بعيد است يا ناممكن. مهم‌تر از همه سلطه نظام رسمي آموزش بر ذهن و زبان اين‌هاست يك جايي آقاي حقوقي به دایگه مي‌گويد "فارسي باششان حرف بزن تا زوان مدرسه ياد بگيرند" اين فرافكني همان سلطه است آن هم در نقطه اي از حيات آموزشي كه تازه دارند الفبا را مي‌آموزند.

به هرحال این زبان ترکیبی در صورت فعلی سخت خوان است و برای خواننده ایجاد اشکال می کند.
من این قصه را قبل از چاپ براي تعدادي از مخاطبان خواندم كه حرفه‌اي نبودند، حس كردم وقتي پانويس بدهم ارتباط گرفتن با آن امكان‌پذير است. شكل گيري فضاي حسي از نظر من بخش عمده هر اثر داستاني است اين فضاي حسي عمدتا از طريق نقش آفريني واژگان متعلق به ذهن و زبان راوي ممكن مي‌شود وگرنه انتقال معنا صورت مي‌گيرد نه حس. به علاوه این اولین رمانی نیست که به این صورت نوشته شده . در بخش عمده‌اي از ادبيات جدي ما مثلا دركارهای چوبك هم همين اتفاق مي‌افتد و خوانندگان او نيز اين گرايش زباني او را پذيرفته اند.

ازاین موضوع که بگذریم به نوع روایت رمان شما می رسیم که روایتی کابوس گونه است. این روایت با تداخل های مداوم روایت های مختلف و زمان به زمان شدن یکی دیگر ازموانع ارتباط گرفتن خواننده با اثر به نظرمی رسد نظر خودتان دراین باره چیست؟
به تعبير رولان بارت در رمان كاركردهاي اصلي
( kernel)
داريم وكاركردهاي فرعي
(cardinal)
. اغلب كاركردهاي اصلي ذیل نام شخصيت‌هاي اصلي عمل مي‌كنند. در نفس تنگي چيزي به اسم كاركرد اصلي نداريم يك سوژه حاد تراژيك داريم يعني بمباران روستاي باستاني زرده. در واقع نقطه ثقل رمان همين مكان باستاني است و خرده روايت‌ها حول آن مي گردند. مثلا كژال، غزال، رباب يا مدير عامل هر کدام روایت خود را حول این مرکز ثقل سر و سامان می دهند. 24 ماه خدمت سربازي مديرعامل را از ديد رباب می خوانيم كه در همان منطقه زرده و بازي دراز بوده. بنابراین دراین اثر روايت داريم اما يك روايت کلان نيست بيشتر بافت نشانه شناسیک دارد تا معناشناسیک.منظورم این است که نگارش اين رمان معطوف به نشانه‌ها است. مثل همان ماري كه از كودكي كژال و غزال شروع مي‌شود و مي‌رسد به آنچه از اسطوره مار در فضاي وب منعكس شده است.

بااین حال کارشمادرفشرده سازی این روایت هاهنگام منظم کردنشان است که خوانش اثررادشوارمی کند.
ببینید در فصل اول دامنه حضور سه راوي مشخص است جغرافياي كار مشخص است هر بخشی ازروایت درزمان ومکانی موازی با بقیه رخدادها اتفاق می افتد وبه همین دلیل خواننده اينجا سردرگم نمي‌شود. البته من سعي خودم را کرده ام که این طور باشد اما از نگاه انتقادی مخاطبان هم نمي توانم بگذرم.

در این رمان ازفرمی فانتزی استفاده کرده اید که برخلاف فانتزی غربی درخدمت سرگرمی نیست بلکه به نوعی به برجسته سازی فاجعه منجرمی شود این تناقض ظرف بامظروف را چطورتوجیه می کنید؟

در جامعه شناسي نظریه ای وجود دارد با عنوان نظریه
witness
براساس این نظریه در یک اثر تو به مقوله‌اي شهادت مي‌دهي حالا یا از طريق تخيل يا به واسطه امر واقع. مي‌توانم صراحتا بگويم زرده روستايي است كه حلبچه نيست به يك نام فراگير و نماد سركوب تبدیل نشده است . روستايي است که هنوز هم فكر مي‌كنم بسياري خبر ندارند چنين فاجعه‌اي بر سر مردمانش آوار شده است از نظر مكانيت و به عنوان مكان داستاني براي من تركيبي از فاجعه و تخيل بوده تا جایی هم كه امكان داشته و محدودیت های نشر اجازه داده تلاش كرده‌ام كه مانند آنچه درنام یکی از فصل ها می بینید "زلال" تر بیانش کنم. هر جا هم که امكان پيشروي روايت وجود نداشته {...} گذاشته ام و چه بسا روزي آن {....}ها هم نوشته شوند. كژال جايي از رمان به دانيال مي گويد : "تو در نقطه مي چرخي و ما در سه نقطه." دانيال است بعد ازوقایع دانشگاه به هند فرار مي‌كند كه آن را در يكي دو پاراگراف ‌نوشتم. روايت او مي‌توانست موضوع يك فصل باشد اما همين محدوده‌ها آن را به يك بند محدود مي‌كند.

بعضی ازشخصیت های رمان مانند ماریامینورسکی یا عکاس رودخانه وابسته به رمان های قبلی شماهستند به نظرتان این موضوع مشکلی برای خواننده ایجاد نمی کند؟

ببینید ماریا مینورسکی اینجا یک نام است که در كودكي راوی از سيروان سربرمي‌آورد . جايي ديگر کارکردی ندارد و اگر آن دیالوگ را هم نمي‌گفت درسرنوشت رمان اهميتي نداشت. اصولا مي‌‌خواهم در هر رمان با راوي هاي كتاب هاي ديگر بازي كنم. . عکاس رودخانه هم شخصیتی فرعی است که ظاهرا همان میژو ، برادر بی نام ونشان كژال و غزال است و از طریق سایت با آنها در تماس است و برایشان عکس ارسال می کند. درعین حال معنای کلمه میژو تاریخ است که از همان اول حضور سايه‌دار دارد يعني تاريخ براي من الزامي به پرداخت نداشت چون كاراكتر اصلي نيست جزء همان كاركردهاي واسطه‌اي وحاشیه ای است که نقش کمی دارد.

نکته دیگر این که فرم زنانه نوشتار وروایتی که ازفاجعه به دست می دهد سرنوشت این رمان را به سرنوشت زنان راوی آن پیوند داده است این طورنیست؟
كوتاه بگویم اینجا دو نمايه و نماد هست يكي آناهيتا الهه باروری که در رمان به هانيتا تبدیل شده كه نام بومي آن است و همان چشمه مقدسی است که مردم زرده بعد از بمباران به آن پناه مي‌برند اماآب مسموم آن نابودشان می کند. در واقع در اینجا چشمه آب حيات به چشمه آب ممات تبدیل مي‌شود. اين وجه نماد گرايانه به اين سمت‌ها مي‌رود حضور آناهيتا يكي از نقاط ضمني براي زنانه شدن روايت است اما تصوير اوليه كه اتفاقا در فضاي وب به آن رسيدم تابلوي ساگر یا بحرالاسمار است كه تابلويي واقعي است اثر يك نقاش اوراماني كه در قرن هشتم پدید آمده و به نوعي سرنوشت زنان كرد را نشان مي‌دهد. من يك همانندي ميان آن تابلو و اين اتفاق مي‌ديدم يك تصوير اوليه بود و تعميم پیدا کرد به بافت روايت. دلايل زياد ديگری هم هست مثلااینکه درقصه باوگه مرده و دايگه مانده. درواقع دراین قصه مردها اغلب حضوری کم رنگ وسایه واردارند مثل آقاي حقوقي که حتي الفبا را فراموش مي كند و زبانش مي بندد.

گویاغیرازاین رمان دو رمان دیگر هم با همین فضا نوشته اید که آماده انتشار هستند به نظر می رسد به این فضاعلاقه ویژه ای دارید.
بله من جغرافياي ويژه‌اي براي خودم دارم. آثارمن يا در فضاي زرده و داردروش اتفاق می افتند يا فضاي وب. فكر مي‌كنم وقايع در آن دو رمان ديگر شديدتر است و براي همين نگفتني‌تر.

و كلام آخر؟
وقتي زنگ زديد تب و لرز داشتم. اين چند روز تعطيلي، كلافه ي سرماخوردگي شديد بودم. حالا و در پايان اين گفت و گو احساس مي كنم حالم بهتر شده. به قولي كلمه و كلام شفابخش است. شايد براي همين ، كژال در نفس تنگي نمي ميرد و به صورت همزادش غزال به نوشتن ادامه مي دهد.


نگاهی به رمان نفس تنگی نوشته فرهاد حیدری گوران
هزارتوی نفس گیر


در تاریخ رمان فارسی تعداد رمان هایی که با اشراف به تکنیک رمان نویسی به نگارش در آمده باشند آنقدرها هم زیاد نیست.شاید پیشینه این نوع نگارش به همین یکی دودهه بازگردد یعنی زمانه ای که اشراف و خودآگاهی نسبت به امر نوشتن به ارزشی متداول درجمع رمان نویسان تبدیل شده است. سومین رمان فرهاد حیدری گوران از جمله آثاری است که در میان این جمع کم تعداد قرار می گیرد.
گوران درآثارخودهمواره چند چیزرا به خوبی نشان داده است. اول اینکه در دنیای این نویسنده قرار نیست فرایند نوشتن اثراز چشم خواننده مخفی بماند. گوران همیشه داستان خود را جوری روایت می کند که نوشته شدن خود این داستان به عنوان روایتی حاشیه ای در عرض دیگر حوادث رمان قرار گیرد. به این ترتیب رمانی ازگوران دردرجه اول روایت نوشته شدن یک روایت است. این تمهید که قدمتی به اندازه تاریخ رمان نویسی مدرن دارد و نخستین نمونه آنرا می توان دردن کیشوت که پدر تمام رمان های مدرن جهان است، سراغ گرفت به نویسنده این امکان را می دهد تا تداخل صدای راوی های گوناگون وتداخل زمان و جغرافیای روایت های مختلف را با فراغ بال اجرا کند. با این همه این تمهید که به نوعی نقطه قوت رمان گوران است، درمواقعی در رمان حاضر به پاشنه آشیل اثر تبدیل می شود. جایی که درفصل اول و بخش هایی از فصل سوم روایت درطول یکی دو صفحه چندین بار تغییر می کند و به این ترتیب خوانش رمان باسکته های پی درپی مواجه می‌شود. در واقع گوران از امکانی که این فرم روایت در اختیار او می گذارد آن قدرزیاد استفاده می کند که درنهایت نفس تنگی به هزارتویی نفسگیربرای خواننده تبدیل می شود.
ازاین موضوع که بگذریم باید به زبان رمان گوران اشاره کنیم که در اغلب اوقات زبانی حرامزاده وساختگی است. این اصطلاح حرامزاده را از تعبیردرخشانی وام گرفته ام که چند سال پیش رضا براهنی با استناد به آن به تشریح سازوکار زن نویسی در آثار صادق چوبک پرداخت. براهنی در آنجا با برشمردن تداخل های رمزگان زبان محلی با زبان معیار در رمان سنگ صبورنوشته صادق چوبک این موضوع را با نظریه زن نویسی سیکسو مربوط کرده و نشان داده بود که چطور چوبک با برجسته کردن امری که درفرهنگ رسمی موضوعی حاشیه ای شمرده می شود یعنی زبان محلی روایت داستان خود را از قرارداد های مرسوم پدرسالاری رهانیده و به آن فراگیری و شمولی زنانه بخشیده است. همین نکته رابه گونه ای دیگر می توان درباره رمان گوران نیز گفت. دراین رمان لهجه دایگه که مادر دو تن از راویان داستان است کردی هورامی است و دایگه در خاطرات این دو راوی همواره به همین زبان صحبت می کند در حالی که غزال و کژال دودختر دایگه به زبانی صحبت می کنند که مخلوطی از کردی و فارسی است. این دو راوی که خود به این نکته اشراف دارند هر بار که می خواهند به تمامی به یک سوی این خط فاصل بغلتند به خود نهیب می زنند و به این ترتیب زنجیره صحبت کردن به زبانی حرامزاده وترکیبی را تا پایان رمان پیوسته نگاه می دارند. این حرامزادگی را درمی‌توان در روایت های بی نام و نشان وبلاگی که در قسمت های مختلف رمان ظاهر می شوند و ربط میان روایت راویان مختلف را ایجاد و نمایندگی می کنند نیز بازجست.
به این ترتیب تکنولوژی ارتباطات که در جهان واقعی منبعی برای تداوم نظام پدرسالاری است در جهان رمان نفس تنگی به محملی برای روایت رمانی تبدیل می شود که خود در تعارض با تمرکز پدرسالارانه قدرت قرار گرفته است.
در نهایت باید گفت تمهید های زبانی روایت درسومین رمان گوران شکلی پخته تر و پذیرفتنی تربه خود گرفته است.ازآنجا که گوران در این سالها نشان داده است، این مسیر را همواره با اصرار به همین شکل طی می کند. می توان امید داشت که این تجربه درنهایت به شکلی شایسته به بار نشیند.

No comments: