Sep 11, 2004

تولد شاعر پشت ميله هاي بازداشتگاه

مي نويسم جشن ، مي خوانم فراموشي ، مي نويسم تولد ، مي خوانم بند ، مي نويسم آزادي ، مي خوانم زندان.
شهرام رفيع زاده ي شاعر امروز 33 ساله شد در حالي كه نبود تا تبريك هاي دوستانش را بشنود.جايي ديگر زير همين آسمان خاكستري همسر و سه فرزندش روز ديگري را بدون حضور او به سر آوردند.و من كه دوستش هستم، امروز، حتا ندانستم كجاست تا رو به ديوارهايي كه او را در بر گرفته است ميلادش را تبريك بگويم.
شهرام شاعر است ، از بحث سليقه ها كه بگذريم در نوع خودش هم شاعر خوبي است و شاعر يعني كسي كه شعور دارد ، زمانه اش را درك مي كند و به آنچه بيرون از لاك تنهايي اش مي گذرد واكنش نشان مي دهد . اين همه كاري است كه اين موجود دوست داشتني با لهجه اش كه بوي شرجي شمال مي دهد در اين سال ها كه مي شناسم اش كرده است.
شاعر اگر قرار باشد سفارشي ننويسد ، اگر خواسته باشد با خودش و خواننده اش روراست باشد ، ناگزير از تجربه است ، ناگزير است كه ببيند. آن كه نديده هايش را مي نويسد و نخوانده هايش را كتاب مي كند هر چه هست ، شاعر نيست.و چه دور است چنين صفتي از شهرام رفيع زاده.
البته شهرام حتما مي دانست جايي زندگي مي كند كه در ان ديدن تاوان دارد چرا كه ناديدني ها بسيارند . تاوان ديدن شهرام هم اين بود كه حالا روز ميلادش را دور از همسر و سه فرزند نوجوان و خردسالش در بازداشتگاهي كه هيچكس نمي داند كجاست سر كند و به سوال هايي جواب بدهد كه هيچكدام ربطي به او پيدا نمي كنند.
در يكي از زندگينامه هاي ولتر خواندم كه اين فيلسوف شهير فرانسوي در جواني شعري گفته بود هجو آميز با ترجيع «ديده ام » كه سياهكاري هاي حاكم وقت پاريس را افشا مي كرد ، حاكم دستور داد ولتر جوان را كه هنوز با نام خانوادگي اش آروئه ناميده مي شد به حضورش بياورند . وقتي ولتر در دفتر او حاضر شد با لحني مهربان خطاب به او گفت : «آقاي آروئه شما چيز هاي زيادي ديده ايد مي خواهم جايي را نشانتان بدهم كه هنوز نديده ايد!» ولتر پرسيد كجا و حاكم پاسخ داد : « يكي از سياه چال هاي باستيل!»ولتر را از انجا به سياه چال بردند و تا چند ماه بعد، خوب به او فرصت دادند تا درون باستيل را ببيند.با اين همه امروز كه نگاه مي كنيم نام حاكم پاريس را كمتر كسي به خاطر مي آورد اما ولتر و انديشه اش را حتي روستاييان دورترين نقطه هاي اين كره خاكي به نيكي به ياد مي اورند.
شهرام رفيع زاده هم امروز 33 ساله شد در حالي كه دارد توي سياه جال را « مي بيند» و فردا روز ديگري است.

No comments: