Dec 11, 2009

نگاهی به محاکمه در خیابان از منظر واسازی


طیف مسلط خاکستری



سنت نقد فیلم در ایران قدمتی بیش ازچند دهه دارد. از دوران نقدهای ترجمه ای ستاره سینما که بگذریم نخستین نقدهای جدی تاریخ سینمای کشورمان که بر اصول جهانی نقد فیلم استوار بوده اند را می توان در اواخر دهه 40 شمسی یافت یعنی حول و حوش زمانی که مسعود کیمیایی با دومین فیلمش یعنی قیصر توانست در سینمای جدی کشورمان شور و شوقی جدید بیافریند. به این ترتیب تاریخ نقد مدرن سینمایی در کشور ما به گونه ای با نام کیمیایی پیوند خورده است. با این حال در سال های اخیر کمتر فیلمی از کیمیایی روی پرده می آمد که بتواند در منتقد جدی سینما شور و شوقی برای بررسی و تحلیل برانگیزد. گویی کیمیایی به نوعی در میانه سینمای جدی و صنعت سرگرمی گیر کرده بود و فیلم هایی که می ساخت نیزهمین سردرگمی را بیش از هر چیز به بینندگان همیشگی آثارش نشان می دادند.


محاکمه در خیابان به باور من سراغاز عبور کیمیایی از این دوران بینابینی است و از این منظر پرداختن به ان اهمیت ویژه ای دارد. در نوشتار حاضر تلاش خواهم کرد با کمک گرفتن از تئوری واسازی که از ارکان نقد دهه های اخیر به شمارمی رود به خوانش این رویکرد تازه در سینمای کیمیایی بپردازم. بدیهی است که با این رویکرد تمرکز نگارنده بیشتر بر جنبه فیلمنامه فیلم متمرکز خواهد بود.


مهم ترین ویژگی محاکمه در خیابان نشان دادن عدم قطعیتی است که در زندگی امروز شهروندان دهکده جهانی بیش ازپیش به چشم می آید. دنیای فیلم اگرچه با فیلمبرداری سیاه و سفید تلاش می کند یادآور مناسبات دنیای قدیم باشد اما با تک رنگ قهوه ای که برفضای فیلم مسلط شده است بیشتر طیف خاکستری را موکد می کند. همین کیفیت درطول فیلم و در مواجهه با مفاهیم متضاد دوگانه ای مانند وفاداری و خیانت، حقیقت و دروغ و بالاخره عدالت و ظلم نیز قابل مشاهده است. ژاک دریدا اندیشمند فرانسوی در نخستین مقاله های انتقادی خود که در دهه 70 میلادی منتشر شد این نظریه را مطرح کرد که در چنین دوقطبی هایی، برخلاف انچه در ابتدا به نظر می رسد، تضاد دو مفهوم تنها امری قراردادی است. او استدلال کرد که در چنین مفاهیمی هرگاه یکی از دوقطب متضاد را در نظر بگیریم قطب دیگر به ناگزیر در تعریف این قطب حضور دارد و به این ترتیب نمی توان این دوقطب را به طور مجرد و بدون حضور یکدیگر تصور کرد. مثلا در تعریف خیانت می توانیم آن را به عدم وفاداری تعبیر کنیم به این ترتیب وفاداری به عنوان جزئی از خیانت در تعریف ان حاضراست و خیانت را نمی توان بدون وفاداری در ذهن مجسم کرد. دریدا با این استدلال به این نتیجه می رسد که مفاهیم به کار گرفته شده در زبان در واقع دارای مفهومی نسبی اند و هنگام داوری درباره هر کدام ازاین مفاهیم لازم است این حقیقت را در نظر بگیریم.


در فیلم محاکمه در خیابان نخستین نشانه ای که به این تلقی از متن دلالت می کند تضادی است که میان عنوان فیلم با طرح و توطئه روایت برقرار می شود. پیش فرضی که از شنیدن عنوان «محاکمه در خیابان» به مخاطب منتقل می شود فیلمی است که برپایه انتقام گیری شخصی شکل گرفته است. با این حال در هر دو داستان موازی فیلم مخاطب در نهایت باعدم قطعیتی رو به رو می شود که انتقام گیری شخصی را غیر ممکن می سازد. در داستان اصلی که بار اصلی آن بر دوش امیر (پولاد کیمیایی) است اگرچه شخصیت اصلی به دنبال کشف حقیقت درباره همسر آینده خود می گردد اما در نهایت ناگزیراست از دانستن حقیقت صرف نظر کند و خود را در آخرین دقایق به عروسی برساند که تصمیم به ترک تالار گرفته است. مشابه همین وضع را در داستان فرعی فیلم که با بازی محمدرضا فروتن و نیکی کریمی قصه مردی را روایت می کند که باخیانت شریکش ورشکسته شده و به جدایی باهمسرش رضایت داده و می داند که همسرش با شریک خیانتکار او ازدواج کرده است نیز می توانیم ملاحظه کنیم. فروتن در آخرین لحظات حیات به شریک جنایتکارش می گوید که اگر زنده بماند مردانگی و غیرت خود را نشانش خواهد داد اما در انتهای این داستان فرعی بیننده می بیند که قضاوت درباره این ماجرا توسط همسر او به مردان قانون محول می شود. در اینجا ذکر این نکته ضروریست که تنها تقابل دوگانی که دست نخورده ازسینمای گذشته کیمیایی به این فیلم راه یافته است همین باور قدیمی از قدرت و نسبت آن با مردانگی است. در این فیلم نیز مانند گذشته خشونت فیزیکی به عنوان راه حل ایده ال مردان برای رفع مشکل معرفی شده و زن در صورتی که خواسته باشد مشکلی را حل کند نیازمند یاری یک مرد دیگر (در داستان اصلی ) یا کمک گرفتن ازقانون( در داستان فرعی ) ارزیابی شده است. به جز این نکته که تنها نقطه بروز و ظهور دوقطبی های قطعی گذشته در اثرحاضر است در بقیه فیلم می توان نشان داد که کیمیایی مفاهیم متضاد دوقطبی را به شکلی نشان می دهد که برگزیدن یکی از آنها برای بیننده غیر ممکن می شود.


اولین مثال از چنین رویکردی را می توان در سکانس کلیدی مواجهه امیر با حبیب (حامد بهداد) در مکانیکی جست و جو کرد. در این سکانس معادله خیانت – وفاداری به طرزجالبی دچار جا به جایی معنایی شده است. از یک سو حبیب که به طور اتفاقی درست پیش از عروسی بهترین رفیقش ، امیر، از شایعاتی در خصوص وضع اخلاقی همسر آینده او مطلع شده است به حکم ارزش های دنیای قدیم خود را موظف می بیند که دوستش را از خطری که به زعم او در این ازدواج نهفته است باخبر کند و از این رو عمل خود را عین وفاداری به ارزش های«رفاقت» می داند و از سوی دیگر به دلیل بر هم زدن امیدهای دوستش که در ذهن خود شکلی ایده ال از این اتفاق را ساخته است خود را در شرف خیانت به دوستش می یابد و هنگام تعریف ماوقع برای او از او می خواهد که به چشمهایش نگاه نکند. به این ترتیب در این سکانس مفهومی جدید از ترکیب دو سویه این دوقطبی ظاهرا متضاد شکل می گیرد که آن را می توان وفاداری – خیانت یا خیانت – وفاداری نام نهاد.به همین نسبت قضاوت درباره ارزش اخلاقی عمل حبیب نیز در جهان فیلم ناممکن می شود چون چنان که در انتها دیده می شود عمل حبیب هیچ حاصل واقعی به جز اتلاف وقت و انرژی به ارمغان نیاورده است.


همین نکته را می توان با توجه به مفهوم کلی فیلم درباره دوقطبی عدالت و ظلم نیز بیان کرد. کیمیایی با نشان دادن بی اعتباری ملاک های اخلاقی قهرمانان سابقش در جهان فیلم مفهوم ظلم را تا حدود زیادی زیرسوال می برد. اگر سی سال پیش قیصر با معیارهایی روشن می دانست که رفتار برادران آب منگل ظلم آشکار است و در ذهن خود آنها را به دلیل ظلم محاکمه و به مرگ محکوم کرده بود در این فیلم که در زمانه حاضر می گذرد امیر هیچ دلیلی در دست ندارد که وقوع ظلمی را اثبات کند و در نتیجه نمی تواند حکمی برای مجازات ظالم صادر کرده و خود آن را به مورد اجرا بگذارد. در دنیای پیچیده فیلم محاکمه در خیابان همه حق دارند. مرجان در این فیلم به همان نسبت همدلی تماشاگر را بر می انگیزد که امیر و این امر تا به حدی است که وقتی درسکانس های پایانی فیلم کلافگی مرجان در سالن عروسی دیده می شود بسیاری از تماشاگران امیر را به خاطر کش دادن بیش ازحد ماجرا محکوم می کنند. به این ترتیب دوگانی عدالت و ظلم در بخش های پایانی فیلم دچاربحران شده و رفتارامیر که به دنبال اجرای عدالت است به مصداقی ازظلم تبدیل می شود.


دوگانی حقیقت ودروغ نیز از دیگر دوقطبی های متضاد است که درجهان این فیلم مورد تردید واقع می شود. اگرچه سکانس پایانی فیلم و عکسی که «عبد» به آن خیره شده است به تماشاگر می فهماند که امیر در کشف حقیقت درباره گذشته همسر آینده اش شکست خورده است اما سکانس قبلی و واکنش شادمانه امیر و مرجان نشان می دهد که کشف حقیقت می توانست حقیقت دیگری به نام خوشبختی را ازاین زوج دریغ کند. بدین گونه حقیقتی در برابرحقیقت دیگر قرار می گیرد و ترجیح دادن یکی ازاین دو حقیقت به دیگری دشوارمی شود.


درنهایت محاکمه درخیابان را می توان نقطه آغازعبور کیمیایی از معیارهای اخلاقی مدرن دانست و ورود او به کهکشان معاصر عدم قطعیت را با این فیلم به فال نیک گرفت.


نکته پایانی که در انتهای این نوشتار تاکید برآن را ضروری می دانم این است که فیلم کیمیایی با وجود نقاط درخشانی که در بعضی از بازی ها مانند بازی درونی پولاد کیمیایی و حامد بهداد دیده می شود و صحنه آرایی جذابی که در بخش های مختلف فیلم به چشم می خورد واستفاده به جا از نمادهای رایج مانند گل عروسی که بر باد رفتنش یادآور بر باد رفتن ارزش های سنتی روابط زناشویی است، ازعیب و نقص مبرا نیست. و میتوان به نکاتی چون عدم ارتباط ساختاری داستان اصلی و فرعی و بی دقتی هایی چون عدم رعایت دایره اطلاعات شخصیت ها در برخورد با یکدیگر مثل به میان آمدن نام «عبدلی» درسکانس گفت و گوی امیر با همسر عبد به عنوان نواقصی اشاره کرد که احتمالا در نتیجه شتاب زدگی به فیلم راه یافته اند و دراثری که ساخته فیلمسازی قدیمی و با تجربه چون کیمیایی است انتظار می رود چنین مشکلاتی کمتر به چشم بیاید.



این نقد امروز 21 آذرماه در صفحه 6 روزنامه روزان منتشرشده است

Aug 16, 2009

حکم تیر

تمام این روزها بگذرند از من
ببرند مرا به خیابانی بلند
از زیر قارچ اتمی با آن مناره اش که می درد آسمان را
تا میدان مجسمه ای بی سر
بیاشوبم بلند خدایا بلند

جشم های تو همراه من است
همراه من است زیبایی جهان

لکنت گرفته ام از این همه زیبایی
لکنت گرفته ام از این همه رعنایی
لکنت گرفته ام

حکم تیر از روی مناره که می آید
چشم های تو همراه من است
حکم تیر از روی بام که می آید
چشم های تو همراه من است

بلند می شود صدایم اوج می گیرد با چشم های تو این وسط
جاری روی زمین و موج موج چشم های تو می آید تا امتداد این بلند

الله اکبر
حکم تیر می آید

این جهان قرار بود گل بشود جایی که انقلاب و آزادی به هم می رسند
این جهان قرار است گل بشود در امتداد زیبایی خجسته ی آن دوچشم
وچشم های دیگر که از روزگار زیبایی ازلی آزاد خرامیده اند

دوزخ به جا مانده از آن همه زیبایی
و می بینم
با پهلویی شکسته یک گل
با صورتی شکسته یک گل
با ابرویی شکسته یک گل
توقان رنگ از ترعه های بلند خیابان ها می گذرد الله اکبر

هان بنگرید
این چله هم می گذرد با پرچم عزا
و باریکه ای از نور
هنوز می تابد بر این بلند
اینجا خیابان من است
خیابان من است اینجا

و زیبایی جهان
همراه من است




مرداد 88




شعری که ملاحظه می کنید در شماره امروز یکشنبه 25 تیرماه روزنامه ی اعتماد ملی با جند مورد حذف و تغییر بنا به مقتضیات روز منتشر شده است که اینجا نسخه ی کامل آن از نظر شما می گذرد

Jul 23, 2009

شاعر و اجتماع در شرايط پسامدرن

زماني كه حرف آخر به آخر مي رسد


از زماني که بحث هاي نظري در محدوده آرايش نوين اجتماعي در عصر پسامدرن در دنيا آغاز شد، تعريف دوباره نقش و جايگاه هنر شاعري نيز به عنوان بخشي از اين دغدغه فکري آرام آرام خود را نشان داد. در اين زمينه گروهي تا آنجا پيش رفتند که عصر جديد را عصر رمان ناميده و کارکرد عملي شعر را پايان يافته تلقي کردند. اين قبيل اظهارنظرها بر اين باور نادرست استوار بود که چون شرايط پست مدرن از گسترش طبقه متوسط و برپايه مطالبات اين طبقه شکل مي گيرد بنابراين رمان به مثابه ژانر ادبي محبوب و محرک اين طبقه لاجرم بايد به شکل مسلط ادبيات تبديل شود. نادرستي اين باور از اين رو است که معتقدان به آن با آنکه به شرايط عصر انفجار اطلاعات و هجوم رسانه ها اعتراف مي کنند اما در عين حال همچنان ساختار اجتماعي را با تعاريف قرن نوزدهمي تبيين کرده اند. اينجاست که نقش و جايگاه طبقه متوسط به مثابه طبقه اي که در تغيير مداوم است فراموش مي شود و تصور مي کنند که هنوز روايت نيازمحوري چنين طبقه اي باقي مانده است.
واقعيت اين است که جامعه شناسي کارکردگرا نشان داده است طبقه متوسط در عصر حاضر به دليل تعدد منابع اطلاعاتي و سرعت گرفتن تجربه زندگي شهري بيش از هر زمان ديگري به بسته هاي فشرده و کوچک اطلاعات واکنش نشان مي دهد. در واقع در زمان حاضر تاثير يک کليپ چندثانيه اي بر اذهان طبقه متوسط بسيار بيشتر از يک فيلم بلند سينمايي خواهد بود. به همين نسبت فشرده شدن نشانه هاي زباني در قالب يک شعر نيز مي تواند تاثيري به مراتب بيشتر از يک رمان حجيم و پرماجرا داشته باشد.
به همين دليل است که گروهي از نظريه پردازان جامعه کنوني را به يک اتم تشبيه مي کنند و براي شبيه سازي حرکت هر فرد در زندگي اجتماعي اش مدلي مشابه نوترون ها پيشنهاد مي کنند که در لحظه حرکتي غيرقابل پيش بيني دارند اما در نهايت نقاط عطفي در اين حرکت نامنظمشان وجود دارد که آنها را در محدوده اتم باقي نگه مي دارد.
اگر اين شبيه سازي را به عنوان مدلي قابل قبول از واقعيت موجود بپذيريم آنگاه مي توان هنرمندان و در اينجا شاعران را به مثابه نقاط عطف حرکت مردم به حساب آورد. با اين مدل سازي تفاوت ميان نقش شاعر در زمان حاضر با نقش سنتي اش در جامعه روشن مي شود. در اين تعريف شاعر به عنوان يک فرد از جامعه تفاوتي با افراد ديگر ندارد. او نيز همچون بقيه در زندگي اجتماعي سهيم است و به سهم خويش از وقايع پيرامون متاثر مي شود. در ميانه التهاب اجتماعي نيز بايد گفت شاعر به عنوان شاعر نقشي جز ديدن، تجربه کردن و ثبت کردن تجربه هاي فردي خود ندارد. چراکه دوران شخص پرستي و پيامبرانه سخن گفتن شاعر با مردم مدت هاست که سپري شده است.
اين در حالي است که در نگرش سنتي نقشي فراتر از ديگران به شاعر داده مي شد که همين امر در موقعيت هاي بحراني اين انتظار را به وجود مي آورد که شاعر با کلام جادويي و پيامبرگونه اش حرف آخر را بزند. در نگرش جديد شاعر کسي است که همچون ديگران تلخي ها و شيريني هاي زيست اجتماعي را تجربه مي کند و به عنوان کسي که توانايي و مهارت تبديل اين تجربه را به شعر دارد در کانون توجه ديگراني قرار مي گيرد که فرصت و علاقه اي براي آموختن اين فن نداشته اند. به اين ترتيب تجربه فردي شاعر وقتي در شکل شعر در معرض تماشاي عمومي قرار مي گيرد همدلي ديگران را برمي انگيزد و شعر به گرانيگاه لحظه اي در حرکت بي شکل اجتماع بدل مي شود. لحظه اي تامل که در ادامه مسير، شاعر و مردم ديگر را به شعر بعدي پرتاب مي کند.


روزنامه اعتماد ملي > شماره 973 30/4/88 > صفحه 10 (ادبيات)

Jul 4, 2009

همهمه می آید

آقا!
همهمه می آید از پشت صدات زیر برج بلندت توی ماز
و نماندن سرنوشت شرق است
این را به ابوالهول بگو
چیزی که سه پا دارد و سرت را می خوردپشت قرمزی از امواج و ماهواره همیشه چیز بدی نیست
نیست
ماهواره نیست اصلا وقتی که همهمه می آید

اما جناب آقا!
کنترل صدایت را بریده است و کسی را که اینجا گذاشته ای جای ابوالهول مسخره است خیلی

بوهای هو هو در های های
بوهای خمیر مغربی با جرعه های یکی یکی و دوتا دوتا زیر برج بلندت
همهمه می آید!

شهر دوتا
با دیواری که دیگر نیست و قرار است جایش را عوض کند تا پشت قرمزهای شرق توی ماز
اوهام دوجنسی از تو می آید جناب ابوالهول
یا نایب بر حقت ارباب قرمزها
ما سه تایی ها سه پایی ها اینجا که هستیم برای همین است

اینجا برای تو برج نمی سازند
و دیوار غایب همیشه غایب است توی شهر دوتایی ت

همهمه می آید آقا!
میدان بلند می شود، صدا بلند
و برج بلندت سرریز می شود با ابوالهول ات
توی دماوند

Jun 8, 2009

رای دادن برای ادامه ی حیات اندیشه و آزادی

انتخابات پیش رو از جهات بسیاری برای فعالان جنبش اندیشه مداری و آزادیخواهی به آزمونی دشوار بدل شده است. در شرایط كنونی طبقه ی متوسط جامعه كه در سال های نه چندان دور به عنوان پشتوانه ی اجنماعی این جنبش عمل كرده است در گذر حوادث به نوعی بی عملی و بی تفاوتی سوق داده شده كه می تواند برای فعالان جنبش خطرناك ارزیابی شود . زمزمه های شكست پروژه اصلاحات كه در سالهای اخیر و در پی ناكامی اصلاح طلبان در پی گیری بعضی از اهدافشان شنیده شد، بسیاری از افراد تحصیل كرده و تاثیر گذار جامعه را به این باور رسانده كه اصلاحات در ایران با موانعی جدی رو به رو است و آنها را نسبت به ادامه همراهی با نیروهای اصلاح طلب مردد كرده است. با این همه پرسش اساسی اینجاست كه اگر اصلاحات نتواند پاسخگوی مطالبات طبقه ی متوسط جامعه باشد چه راه حل بدیلی برای آن می توان تصور كرد؟ آیا تن دادن به تقدیر و بی عملی راه مناسبی برای پشت سر گذاشتن چالش هایی است كه رویاروی تفكر اصلاحات قرار گرفته است ؟ آیا برای ادامه راه می توان به حوادث غیر قابل پیش بینی و دخالت عوامل موهوم بیرونی دل خوش كرد؟
تجربه نشان داده است كه تمامت خواهی همواره آماده است كه فضای خالی ناشی از عقب نشینی اصلاح گران و عقل مداران را با ایجاد فضای احساسی و ترویج لمپنیسم و عامی گری به سرعت پر كند . و این اتفاقی است كه نشانه های آن در چهار سال اخیر به وضوح در فضای سیاسی كشور دیده می شود .
در چنین شرایطی خالی كردن میدان عمل و تن دادن به بازی تمامت خواهان نه تنها از عقل سلیم به دور است بلكه می تواند برای جنبش اصلاحات و عقل مداری كه در دهه ی اخیر بهای سنگینی برای ایجاد و پایداری آن پرداخته شده است شكستی غیر قابل جبران به وجود آورد.
تا پیش از شكل گیری عملی اصلاح طلبی به مثابه یك جنبش فراگیر سیاسی، قشر تحصیل كرده و خلاق جامعه چاره ای نداشت جز آن كه خود را با رویای اصلاح گام به گام اجتماعی و سودای روزگاری بهتر سرگرم كند و این در شرایطی بود كه در عالم واقع تمامی راه های پیوند این قشر با توده ی ملت مسدود شده بود و عملا در شرایطی قرار نداشت كه بتواند به رویاهای خود جامه ی عمل بپوشاند.دولت نهم نشان داد که در مسدود کردن دوباره ی راه های این پیوند تردیدی از خود نشان نمی دهد. این قرار گرفتن در میانه ی وجود و عدم سرنوشتی است كه امروز هم با به قدرت رسیدن دوباره ی این جریان،بیش از پیش تحصیل كردگان و اندیشه مداران را تهدید می كند.
در شرایط كنونی تنها راه موجود فراروی جنبش اندیشه مداری داشتن حداقل حاشیه امنی است كه امكان ادامه ی حیات نهاد های مدنی و تشكل های غیر دولتی اجتماعی را زنده نگه دارد و فضای اندكی برای پا گرفتن و ریشه دار شدن این نهادها فراهم سازد . تنها در این صورت است كه می توان به پایدار ماندن فضای گفت و گو در جامعه امید بست و این در حالی است كه با روی كار امدن دوباره ی تمامت خواهان و بسته تر شدن فضای جامعه این امكان را باید از دست رفته تلقی كرد و روشنفكران چاره ای نخواهند داشت جز این كه چون گذشته به رویا پردازی بدون امكان گفت و گوی فراگیر با جامعه قناعت كنند. درست با همین استدلال است كه معتقدم جنبش اندیشه مداری چاره ای ندارد جز ان كه در ساختار سیاسی كشور نماینده ای داشته باشد. ، نماینده ای كه حداقل ها را برای حضور اندیشمندان در عرصه ی جامعه و ادامه دار شدن گفت و گوی اجتماعی فراهم كند.
در میان نامزد های موجود انتخابات مهندس میرحسین موسوی به شهادت پیشینه اش و با توجه به آن که از دل همین جنبش عقل مداری پا به عرصه ی حیات سیاسی گذاشته است تنها كسی است كه عزم و اراده ی لازم برای زنده نگه داشتن فضای گفت و گو در جامعه را داراست . پیشینه ی او نشان می دهد كه از شكل گیری گروه های اجتماعی غیر دولتی و باز بودن مجراهای گفت و گوی دولت و ملت استقبال می كند و برای خواست های اندیشه مداران گوشی شنوا دارد.پایمردی او در اوایل انقلاب برای روشمند شدن فعالیت نیروهای انقلابی در قالب حزب جمهوری اسلامی که متاسفانه به دلیل مقاومت اقتدارگرایان پیش از آن که به نتیجه ای مطلوب برسد به تعطیلی کشیده شد و تلاش او برای نظم دادن به فعالیت روشنفکری دینی در قالب مشارکت در تاسیس تشکل مدنی هنرمندان مسلمان در آستانه پیروزی انقلاب دو نمونه ی عملی است که اعتقاد او را به لزوم حضور و فعالیت نهادهای مدنی غیر دولتی موکد می سازد. از سوی دیگر فعالیت او در سال های گذشته در سمت مشاور دولت های سازندگی و اصلاحات و عضو موثر مجمع تشخیص مصلحت نظام و حضورش در سمت ریاست فرهنگستان هنر ایران از موسوی چهره ای می سازد که نمونه ای از یک روشنفکر عمل گرا و معتقد به اصل اساسی گفت و گوست.
با این دلایل است که به عنوان یک عضو کوچک جامعه ی ادبی کشور بر این باورم که رای دادن به میرحسین موسوی رای دادن به چهره ی موقر و نجیب اندیشه مداری و آزادیخواهی است و بر همین اساس فروتنانه از هر کس که رای و نظر من نزد او ارزشی دارد درخواست می کنم با توجه به جمیع این دلایل در انتخابات حاضر شده و با رای دادن به موسوی امکان ادامه حیات را برای اندیشه و آزادی فراهم سازد.

Apr 18, 2009

نيمه باز




براي سروناز سيدي
اي سبز اي بلند
ابن جا كه ايستاده ايم تويي با چشمي نيمه باز و چشمي بسته
آسمان به نيلي مي زند مي زند آفتاب به چشم زمين
اما باران سوزني اما مي بارد مي بارد
چشم تو نيمه باز نمي تواند
اين جا و اين جا بهارستان جايي است
دور است و بلند با چشم اندازي از مصر باستان
و فرمان مي دهد به خاك

اي سبز اي بلند
اين جا شاعران آوبخته اند اين جا
و اصول كماكان چيزي است چيزي است
فرار مي كند بهترين هاي نسل
به سبزهاي خشك
سبزهاي عرق كرده
به سرخ

تنبور مي نوازند روي اين خاك تنبور
ابري نيست
خاك بلند مي شود و باران
زنبور و خاك

و چشم هاي تو
هنوز
نيمه باز

Apr 17, 2009

سروناز سيدي هم...




خشکسالی بهار آینده او را کشت
اما فکر می کردم آدم را فقط
گذشته می كشد

جفري ويلسون

سروناز سيدي، دوست شاعر من، درگذشت.
سكوت...

Feb 20, 2009

گفت و گو با مدیا کاشیگر، نویسنده، مترجم و دبیر جایزه ادبی روزی روزگاری

كتاب را از سبد وزارت ارشاد انتخاب مي كنيم



مدیا کاشیگر از آن دسته فعالان عرصه فرهنگی کشور است که همواره بر جریان فرهنگی روز تاثیر می گذارند. در واقع می توان گفت نزد او خلاقیت ادبی ارزشی برابر با کارهای اجرایی دارد. در سالهای اخیر کاشیگر در شکل گیری چندین فعالیت موثر فرهنگی نقشی تعیین کننده ایفا کرده است که تاسیس جایزه ادبی روزی روزگاری یکی از آنهاست و این روزها کارهای اجرایی سومین دوره آن آغاز شده است. با توجه به اینکه این جایزه ادبی در تقویم جوایز ایران اولین امکانی است که برای سنجش ارزش ادبی رمان های منتشر شده در هر سال را فراهم می كند برگزاری آن تا حدود زیادی نقشی تعیین کننده در سرنوشت آثار ادبی یافته است. به همین دلیل برگزاری این جایزه هر سال بحث های زیادی را برمی انگیزد. به انگیزه آغاز داوری سومین دوره این جایزه با کاشیگر به گفت و گو نشستیم که حاصل آن را در ادامه می خوانید.

آقای کاشیگر شما همواره در سخنرانی ها و گفت و گوهایتان به این نکته اشاره کرده اید که هر جایزه ادبی نمایانگر دیدگاه خاصی است که گردانندگان آن جایزه دارند، حال می خواهم از شما بپرسم جایزه ادبی روزی روزگاری از چه دیدگاهی در ادبیات حمایت می کند؟

جایزه روزی روزگاری هدفی دوگانه را دنبال می کند، یعنی به ارزش ادبی جایزه می دهد و به ادبیات عالی نگاه می کند و در ضمن به ادبیات نخبه گرا علاقه مند نیست. ادبیاتی را مورد توجه قرار می دهد که در عین حال هم دارای ارزش های ادبی باشد و هم امکان بالقوه جذب مخاطب را داشته باشد. چون ما در غایت می خواهیم به هدف تعیین شده جایزه برسیم و آن ارتقای کتابخوانی است. منظور از کتابخوانی هم خواندن کتاب فیزیک و شیمی و نظایر آن نیست بلکه دقیقا به معنای خواندن کتاب داستان است.

سوالی که در این باره مطرح شده است این است که چرا داوران این جایزه با ترکیبی مساوی از داوران نخبه گرا و کسانی که به ادبیات مردم پسند گرایش دارند تشکیل شده است که خواه ناخواه رسیدن به نتیجه مطلوب را مشکل می کند؟

من چنین تصوری نمی کنم. تنها کسی که چنین ایرادی به جایزه ما گرفت آقای شهسواری بود که من هم جواب دادم و دیالوگ خوبی بینمان برقرار شد و چون ایشان جواب دیگری نداد فکر می کنم قانع شد. ما تنها در ترکیب داورانمان بر یک تساوی پافشاری می کنیم و آن تساوی جنسیتی است. وگرنه من به عنوان دبیر جایزه اولین ترکیب داوران را خودم انتخاب کردم و سعی کردم دو داور نخبه گرا وارد کنم ، دو داور بازارگرا و دو داوری که گاهی نخبه گرا می شدند و گاهی بازارگرا. از آن موقع تا الان هیات داوران ما تغییر پیدا کرده با این توضیح که دبیر جایزه اختیار تعیین جانشین داوران را ندارد. داورانی استعفا کردند و داورانی جانشین آنها شدند که خود داوران آنها را تعیین کردند. در نتیجه فکر می کنم گرایش مسلط در تعیین داوران جدید که شامل نيمي از داوران جایزه می شود گرایش مسلط خود داوران بوده است. یکی از اولین داوران ما که استعفا کرد نخبه گرا بود؛ دومی هم نخبه گرا بود و سومین داوری که استعفا کرد به شدت بازارگرا بود؛ بنابراین فکر نمی کنم در انتخاب جانشین داوران مستعفی با توجه به اینکه خودشان هم در تعیین جانشینشان رای داشتند ترکیب داوران ما دستخوش تغییر آنچنانی شده باشد. در ضمن فکر می کنم وقتی یک دبیرخانه و هیات امنا بر خودش ممنوع می کند که به ترکیب داوران اولیه دست بزند به این جایزه هویتی می دهد که تعیین کننده آن در حقیقت خود هیات داوران هستند. یعنی این طور نیست که چون داوران خلاف نظر دبیر و هیات امنا رای دادند عوض بشوند؛ آنها باقی می مانند چون می شود گفت تنها نهادی که می تواند وظیفه غایی یک جایزه را تعیین کند داوران آن جایزه هستند. در ضمن جایزه روزی روزگاری یک جایزه بسیار جوان است و ما امسال داریم سومین دوره اش را برگزار می کنیم.

حالا در این دو دوره ای که جایزه را برگزار کرده اید و سومین دوره که در حال برگزاری است، خودتان از روند جایزه احساس رضایت می کنید؟

من اگر احساس رضایت نمی کردم جایزه را تعطیل می کردم. این جایزه جایزه ای است که می شود با همه ارکانش اعم از تک تک اعضای داوران و هیات امنا صحبت کرد و فکر می کنم احساسی که همه آنها منتقل کنند احساس آزادی و دموکراسی است.

خب بحثی اخیرا مطرح شد که به نظر می رسید نگاه آن بیشتر به سمت جایزه روزی روزگاری بود و گفتند که جوایز خصوصی منابع مالی مشخصی ندارند، شما می توانید درباره منابع مالی جایزه توضیحی بدهید؟

نه تنها منابع مالی روزی روزگاری بلکه اساسنامه، آیین نامه و حتي نحوه اعطاي لوح و تندیس ها مدون است و منتشر شده و در اینترنت موجود است. و ما با وجود اینکه این اطلاعات در اینترنت موجود است به خاطر این دغدغه که مکان ثابتی برای مراجعه وجود نداشت و اطلاعات در اینترنت پراکنده بود سایت روزی روزگاری را هم به راه انداختیم که از سه چهار هفته دیگر در دسترس خواهد بود. در این سایت اسم تمام اسپانسرهای ما آمده و مبلغی هم که به جایزه کمک کرده اند مشخص شده است. بنده به عنوان دبیر جایزه موظفم هر سال به تایید هیات امنا برسانم که نه در انتقال آرا تقلب شده و نه در هزینه کردن مبلغی که اسپانسرها داده اند ریالی این طرف و آن طرف شده. هیات امنای جایزه روزی روزگاری هم متشکل از آدم هایی است که هر کدام در این مملکت گل سرسبد اندیشه و ادبیات و نقد ایرانی هستند. در ضمن هیات امنای ما یک هیات امنای باز است، یعنی هرسال تعداد هیات امنای ما به جای اینکه ثابت بماند یا کاهش پیدا کند اضافه می شود. یکی از اعضای هیات امنای ما برنده جایزه کتاب سال دولت است. ما نه مشکلی با دولت داریم نه با جامعه مدنی. اصلا با کسی مشکلی نداریم. سعی ما هم بر این بوده که ترکیبی انتخاب کنیم که بازنمایانگر جامعه ایرانی با تمام گرایش های آن باشد. دبیرخانه وظیفه خود می داند هر سال تمام گزارش ها را اعم از گزارش مالی و داوری به تایید هیات امنا برساند؛ هیات امنا هم دو سال متوالی گواهی کرده اند که اینجا یک رای یا ریالی پول پس و پیش نشده است. بنابراین من نمی دانم این وسط چه چیز غیر شفافی وجود دارد.


پس ترکیب اسپانسرهای خود را اعلام کرده اید و چیزی هم برای پنهان کردن ندارید.

همه چیز جایزه ما شفاف است. ما پارسال برای اینکه نشان بدهیم جایزه ما جایزه ای غیر سیاسی است از خانم بلقیس سلیمانی و آقای یعقوب یادعلی خواستیم با هم روی سن بیایند تا نشان بدهیم که طرفدار هیچ طرفی نیستیم و دغدغه ما صرفا ادبیات است. آقای مجید قیصری پارسال تنها دلیلی که تندیس ما را نگرفت آرای داوران ما بود. امتیاز ایشان و آقای خیاوی مساوی شده بود و در اساسنامه ما آمده است که در صورت تساوی آرا به مرحله قبلی مراجعه می شود و کسی که در آن مرحله امتیاز بیشتری گرفته به عنوان برنده اعلام خواهد شد، در مرحله قبلی هم آقای خیاوی امتیاز بیشتری گرفته بود. اگر آقای قیصری امتیاز بیشتری گرفته بود جایزه به او می رسید، هیچ مشکلی هم نبود. بحث ما ادبیات است. بحث ما چیز دیگری جز ادبیات نیست. در ضمن ما کتاب هایمان را از سبدی انتخاب می کنیم که این سبد را در غایت وزارت ارشاد اعلام کرده است. حالا وقتی ما متهم به عدم شفافیت می شویم من می خواهم همین را به وزارت ارشاد برگردانم. اگر ما در ایران جایزه ایرانی و غیر ایرانی داریم و جایزه غیر ایرانی به فرض محال جایزه ماست، من دارم کتابم را از سبدی انتخاب می کنم که وزارت ارشاد تعیین کرده است پس بهتر است وزارت ارشاد برگردد و به ابواب جمعی خودش بگوید چرا به کتاب غیر ایرانی مجوز انتشار داده اند نه اینکه به ما اتهام عدم شفافیت بزنند. من فکر می کنم یکی از غیر شفاف ترین جوایز ایران جایزه کتاب سال است که البته من از نتیجه اش دلخور نیستم چون یکی از دوستان من یعنی فیروز زنوزی امسال این جایزه را برد. خوشحال هم هستم که جایزه کتاب سال امسال برای اولین بار اهمیتی به ادبیات داده است. ولی در نهایت ما از همان سبدی کتاب هایمان را انتخاب می کنیم که از فیلتر ارشاد گذشته است. حالا اگر ارشاد به کتاب ضد ایرانی اجازه داده است این مشکل ما نیست. این را هم اضافه کنم که کل هزینه جایزه ما به اندازه سکه هایی نمی شود که کتاب سال تنها به برنده اول خودش داده است.

در همان انتقادها نکته ای هم بود درباره آمار رمان های منتشر شده پارسال که در جایزه روزی روزگاری اعلام شده بود و این شبهه را مطرح کردند که بعضی کتاب ها در نظر گرفته نشده که این آمار به دست آمده است؛ در صورت امكان درباره این آمار توضیحی بدهید؟

ما مورد اعتراض دو طیف قرار گرفتیم. یکی آقای پرویز، معاون وزارت ارشاد بود که گفت ما گفته ایم تنها این تعداد رمان منتشر شده و من این را تکذیب می کنم. ما هرگز نگفتیم این تعداد رمان منتشر شده بلکه گفته ایم از میان رمان های منتشر شده، این تعداد شرایط عینی ورود به جایزه ما را داشته اند. بین این دو حرف فکر می کنم میلیاردها سال نوری فاصله است.
طیف دومی که به ما اعتراض کردند کسانی بودند مثل فرهاد جعفری و پیمان هوشمندزاده که به شدت معترض بودند که چرا آثارشان حذف شده. فرهاد جعفری از دوستان من است رمانش را هم خوانده ام اما درباره اش اظهارنظری نمی کنم چون به عنوان دبیر اجازه ندارم . هاکردن را هم خوانده ام اما به همین دلیل اظهارنظر نمی کنم. اما درباره این طیف باید بگویم هدف ما ارتقای کتابخوانی است و به همین دلیل به آمار انتشار کتاب توجه ویژه ای داریم . این توجه باز دو جنبه دارد. پارسال یعنی سال 1386 آماری که از مجوزهای صادر شده برای ادبیات داستانی وجود داشت نسبت به سال قبلش یعنی 1385 کاهش یافته بود. دلیل ما برای تصمیمی که گرفتیم کاهش آمار وزارت ارشاد نبود زيرا اگر با وجود همان کاهش به حد نصابی منطقی می رسیدیم که می توانستیم جایزه را برگزار کنیم این کار را می کردیم. ملاک های جایزه ما برای ورود آثار هم ملاک های ممیزی کتاب نیست؛ ملاک های ما اعلام شده است و کتاب هایی را در بر می گیرد که دارای ارزش ادبی باشد و قابلیت بالقوه جذب مخاطب عام را هم داشته باشد. پس ملاک های ما مشخص است. حالا ممکن است ارشاد به صدهزار رمان مجوز بدهد اما تنها سه رمان این شرایط را داشته باشند. ممکن هم هست به سه رمان مجوز بدهد و هر سه دارای این شرایط باشند. ما یک سبد داریم که از آن سبد انتخاب می کنیم. قبل از ما هم آن سبد از فیلتر وزارت ارشاد گذشته است. این را هم باید توضیح بدهم که ما نمی توانیم به کتابی جایزه بدهیم که مردم ایران نمی توانند بخرند مثل کتابی که در خارج از کشور منتشر شده است. عده ای از کسانی هم که به ما اعتراض می کنند نویسنده های خارج از کشور هستند که معترضند چرا آنها را در نظر نمی گیریم. دلیل این موضوع خیلی ساده است. هدف ما ارتقاي کتابخوانی است بنابراین کتاب برنده ما باید در کتابفروشی های ایران برای عموم علاقه مندان در دسترس باشد. حالا ممکن است به ما ایراد بگیرند که سانسورچی هستیم، باشد اشکالی ندارد. پس بحث ما مشخص است. اگر تعداد کتاب هایی که مجوز می گیرند کاهش پیدا کند حق انتخاب ما محدودتر خواهد شد و اگر افزایش پیدا کند دست ما در انتخاب بازتر خواهد بود. الان آماری می دهم که مربوط به آبان ماه امسال است که تا آن زمان حدود 500 عنوان کتاب داستانی منتشر شده در ایران داشتیم که 50 تا شرایط ورود به جایزه ما را داشتند و در اختیار داوران گذاشتیم. آبان ماه پارسال اصلا چنین رقمی نداشتیم. حتي یادم می آید شهریور پارسال حتي یک کتاب شرایط عینی ورود به جایزه ما را نداشت. امسال تمام شواهد حاکی از آن است که ما جایزه رمان را برگزار می کنیم. اما هنوز مطمئن نیستم زيرا هنوز تعداد آثار به کف تعیین شده در اساسنامه نرسیده است.

پس با این حساب امسال انتشار کتاب با توجه به آماری که تا آبان ماه دارید وضع بهتری داشته است.

بله خیلی بهتر است. حتي این را هم اضافه می کنم که آمار ما تا آبان ماه از دو سال پیش از 86 هم بهتر است

این آماری که از انتشار کتاب ارائه می کنید دقیقا از کجا تامین می شود؟

از خود وزارت ارشاد.

از این بحث که بگذریم می رسیم به این نکته که روزی روزگاری در تقویم جوایز ایران اولین جایزه ای است که هر سال برگزار می شود و به همین دلیل عوامل اجرایی برای برگزاری این جایزه زمان بسیار کمی دارند. این هماهنگی را چطور انجام می دهید که مراسم همزمان با نمایشگاه کتاب برگزار شود؟

با تلاش داوران. من شانس بزرگی داشتم که داوران خیلی جدی و وظیفه شناس هستند؛ در واقع این شش داور جزو آدم هایی هستند که در این مملکت می شود روی آنها حساب کرد. این شانس بزرگ من بود و از تک تک آنها سپاسگزارم.

می شود بگویید چرا این زمان را برای جایزه انتخاب کرده اید؟

در دنیا رسم این است که جوایز پاییزه باشند. اما یک موضوع را باید در نظر گرفت. پاییز آخرین فصل سال میلادی است در حالی که سومین فصل سال شمسی محسوب می شود. بنابراین هیچ دلیلی وجود ندارد که ما وقتی گاهشمارمان شمسی است بخواهیم تقویم میلادی را رعایت کنیم. می شد جایزه زمستانه برگزار کرد که یلدا جایزه زمستانه بود. اما از طرف دیگر اگر واقعا بخواهیم تاثیر بگذاریم بزرگترین تظاهرات کتاب در ایران نمایشگاه کتاب است. این است که فکر کردیم اسامي نامزدانمان را درست پیش از نمایشگاه کتاب اعلام کنیم و برای همه آنها هم باندرول چاپ کنیم. در دوسالی که از جایزه می گذرد تنها یک ناشر داشتیم که گفته این باندرول ها تاثیری بر فروش کتاب هایش نداشته؛ آن هم ناشری است که از باندرول های ما استفاده نمی کند. بقیه ناشرها همه گفته اند که این کار تاثیر فوق العاده‌ا ی بر فروش کتاب داشته است. بنابراین به لحاظ زمانی جواب مثبتی گرفته ایم. یعنی بخشی از مردم به سلیقه ما اعتماد پیدا کرده اند و در نمایشگاه کتابی را که ما معرفی کرده ایم می خرند. فکر می کنم اگر هدف ما ارتقاي کتابخوانی است بهتر است از اردیبهشت ماه شروع بشود.

گروهی از منتقدان جایزه شما نسبت به ملاک های جایزه معترضند؛ به این معنی که بین ادبیات دارای ارزش ادبی و ادبیات مردم پسند تناقض می بینند و فکر می کنند که اثر ادبی به هر حال متعلق به یکی از دو سر این طیف است و نمی تواند حد وسط باشد و هر دو خصیصه را توامان داشته باشد. نظر شما در این باره چیست؟

به ارسطو حواله شان می دهم. ارسطو می گوید تضاد بین قطبین بسیار کمتر است از تضاد هر یک از قطبین با وسط. چون حداقل در قطب بودن مشترکند. آنهایی که به ما ایراد می گیرند که ادبیات باید عامه پسند باشد نه چیزی که شما انتخاب می کنید و آنهایی که در قطب مخالف می گویند ادبیات باید صرفا نخبه گرا باشد به همدیگر بسیار نزدیکترند تا ما که در وسط قرار گرفته ایم. ارسطو 2هزار و خرده ای سال پیش جواب اینها را داده است.

ممنونم اگر حرف ناگفته ای درباره جایزه مانده است بفرمایید.

نه نکته خاصی نیست. تنها تمایزی که بین جایزه روزی روزگاری با جوایز ادبی دیگر وجود دارد که البته امیدوارم تعداد این جوایز بیشتر هم بشود این است که ما جشن کتابخوانی را برگزار می کنیم. دوستانی که به ما اعتراض می کنند این را در نظر نمی گیرند که جشن وسط است، جشن میانه هاست. نه اینکه برنده های ما میانه باشند آنها قطعا بالاتر از میانه هستند. همان طور که تجربه نشان داد در دو سالی که از عمر این جایزه می گذرد تمام برندگان ما خود به خود نامزد بقیه جوایز هم شده اند. پس اگر این ایراد است باید به تمام جوایز وارد شود نه فقط به ما که مواضعمان را اعلام کرده ایم. حتي جایزه نخبه گرایی مثل منتقدان مطبوعات هم برنده ما را در فهرست نامزدهایش دارد. ولی به هر حال این جشن کتابخوانی و لذت کتابخوانی است.

Feb 18, 2009

چند سكانس از جشنواره فيلم فجر

در جريان جشنواره اي كه گذشت براي بعضي از فيلم ها يادداشت هايي نوشتم كه در ادامه مي خوانيد. اين يادداشت ها همزمان با اكران فيلم ها در روزان چاپ شده اند.




درباره الي ساخته اصغر فرهادي
اجتناب از انكار فاجعه


ساختن فيلم معاصر شهري در نگاه اول بسيار ساده به نظر مي‌رسد اما در عمل اين ژانر يكي از دشوارترين ژانرهايي است كه يك فيلمساز مي‌تواند به سراغ آن برود. وجه استنادي فيلمنامه در چنين فيلم‌هايي به اندازه اي اهميت دارد كه مي‌توان آن را مهمترين عامل موفقيت اين ژانر دانست. اصغر فرهادي از جمله كارگردان هايي است كه به گواهي آثارش در از كار درآوردن فضايي مستند و معاصر در فيلمنامه و فيلم موفق عمل مي‌كند. شهر زيبا و چهارشنبه سوري ، دو اثر قبلي اين كارگردان گواهي صادق بر ادعاي ماست. با اين حال حتي اگر با اين پيش زمينه نيز به تماشاي درباره الي نشسته باشيم اين فيلم قابليت آن را دارد كه ما را غافلگير كند و گوشه هايي ديگر از توان اين فيلمساز را در عرصه فيلمنامه نويسي و كارگرداني به نمايش بگذارد.
فيلم با ريتمي آرام آغاز مي‌شود و با حوصله به معرفي شخصيت‌ها مي پردازد. از ابتداي فيلم تا پايان سكانس مربوط به مستقر شدن مسافران در ويلاي كنار ساحل ديالوگ هايي كه در عين طبيعي بودن در حال معرفي شخصيت‌ها به تماشاگر هستند، فضايي آرام و بدون تنش را رقم مي‌زنند به گونه‌اي كه در پايان فصل فوق چنين به نظر مي‌رسد كه تنش اصلي پيرنگ فيلمنامه قرار است بر محور شخصيت‌ الي (ترانه عليدوستي) و قبول يا رد ازدواج از سوي او شكل بگيرد. اين در حالي است كه در ادامه خواهيم ديد سپيده (گلشيفته فراهاني) و بحران اخلاقي او محوريت پيرنگ فيلمنامه را قرار است به خود اختصاص دهد. اهميت چنين روندي در آن است كه به اين وسيله فيلمنامه نويس موفق مي‌شود در نيمه نخست فيلمنامه جلوي حدس هاي تماشاگر را سد كند و ذهنيت او را از تنشي كه قرار است در ادامه فيلم شكل بگيرد منحرف سازد.
اگر نقطه اوج اين فيلم را در صحنه غرق شدن الي بدانيم، زمان بندي وقوع اين حادثه به گونه‌اي طراحي شده است كه زمينه‌سازي هاي قبلي در اين باره را كاملا توجيه پذير مي‌كند. در واقع تنها در پايان فيلم است كه تماشاگر مي فهمد به قول چخوف در اين قصه حتي يك اسلحه هم وجود ندارد كه به موقع شليك نكرده باشد. شخصيت‌هاي فرعي اين فيلمنامه هر كدام در جريان قصه در جاي خود وارد مي‌شوند تا اطلاعاتي را به بيننده بدهند كه بعدا در طول فيلم براي تحليل قصه به كار مي آيند.
به اين ترتيب فرهادي موفق مي‌شود پازلي را خلق كند كه تكه هاي مختلف آن به خوبي به هم مي چسبند و در نهايت تصويري واضح و شفاف را به دست مي‌دهند.
در زمينه شخصيت پردازي فيلم بايد به دقت فيلمنامه نويس در تعبيه ويژگي‌هاي خاصي براي هر شخصيت اشاره كرد كه حتي در مورد شخصيت‌هايي كه چند لحظه در فيلم ظاهر مي‌شوند نيز رعايت شده است و از سقوط فيلمساز به ورطه تيپ سازي كه رفتار عمومي سينماي ايران با شخصيت‌هاي فرعي است، جلوگيري مي‌كند. براي نمونه شخصيت عليرضا (صابر ابر) ، نامزد الي اگرچه در اواخر فيلم وارد قصه مي‌شود اما ويژگي‌هاي شخصيتي طراحي شده براي اين نقش آن را به نقشي جذاب و به ياد ماندني تبديل مي‌كند. بازي عصبي و در عين حال خويشتندارانه ابر در اين نقش از ديگر ويژگي‌هايي است كه اين بخش از فيلمنامه را بسيار محكم و قدرتمند مي‌سازد.
شخصيت سپيده نيز از ديگر نقاط قوت اين فيلمنامه است. بحران اخلاقي اين شخصيت و تصميمي كه در نهايت مي‌گيرد تا به قيمت آبروي دوست مرده اش از زنده ها حمايت كند از سپيده شخصيتي تراژيك مي‌سازد كه محوريت درام بر عمل او شكل مي‌گيرد. در اين ميان اجراي كارگردان از اين نقش و بازي بسيار حسي و تاثيرگذار گلشيفته فراهاني ديگر عواملي هستند كه به كمك اين نقش مي آيند و آن را به يكي از نقش هاي ماندگار تاريخ سينماي ايران تبديل مي‌كنند.
در نهايت بايد به جسارت كارگردان در برگزيدن پايان واقعگرا براي اين فيلمنامه اشاره كرد و اجتناب او از انكار فاجعه را نشانه اي از اين حقيقت دانست كه گاهي حركت در خلاف جهت فرمول هاي سينماي تجاري، مي‌تواند موفقيتي بسيار بزرگتر و ماندگارتر را براي يك فيلم رقم بزند. اين اتفاق خوشايندي است كه براي فيلم فرهادي مي‌افتد و به اين ترتيب فيلمي به سينماي ايران اضافه مي‌شود كه رضايت منتقد و تماشاچي را در يك زمان تامين مي‌كند.






وقتی همه خوابیم ساخته بهرام بیضایی
دیدن و دیده شدن


برای برخورد با یک فیلم، دو نوع نگاه می تواند مورد نظر قرار بگیرد. اولین رویکرد فیلم را به عنوان متنی مستقل بررسی می کند و ازرهگذر تحلیل نشانه ها و ساختار فیلم به دنیای آن راه می برد، رویکرد دیگری هم هست که کارنامه کاری یک فیلمساز را در بررسی آخرین اثر او در نظر می گیرد و از رهگذر شباهت ها و تفاوت های میان آثار او به دنیای درونش راه می برد. در بررسی جدیدترین اثر کارگردانی مثل بهرام بیضایی که ازجمله مولفان سینمای ایران است، هر دو نوع رویکرد می تواند همزمان به کارگرفته شود. این کاری است که این یادداشت کوتاه در مجال اندک خود قصد دارد به اختصار به آن بپردازد.
وقتی همه خوابیم درکارنامه بهرام بیضایی درامتداد فیلم قبلی او یعنی سگ کشی وفیلمنامه های فیلم نشده ای چون حقایقی درباره لیلا دختر ادریس قرار می گیرد.اگر چه این نوع ازآثاربیضایی درکارنامه او کم تعداد به نظر می رسند اما نشانه هایی از رویکرد اجتماعی و معاصر این نوع از فیلم های او را می توان در آن گونه دیگر نیز جست و جو کرد. برای مثال شاید وقتی دیگر ازاین منظر می تواند به نوعی نزدیک ترین فیلم بیضایی به وقتی همه خوابیم تلقی شود. وجه مشترک کیان درآن فیلم با چکامه وقتی همه خوابیم دراین است که هردو شخصیت همزمان هم می بینند و هم دیده می شوند. جستجوی کیان به دنبال هویت گمشده اش دیدن اوست و حضور تصادفی اش درآن تکه فیلم مستند که به سوءظن شوهرش منجر می شود دیده شدنش. پرند وقتی همه خوابیم نیز وقتی فیلمنامه می نویسد می بیند وزمانی که آن فیلمنامه را جلوي دوربین بازی می کند دیده می شود. این دیدن و دیده شدن همزمان رامی توان به شکلی نمادین در نماهای درخشان عنوان بندی آغازین وقتی همه خوابیم نیز مشاهده کرد؛ جایی که انعکاس برج ها و ساختمان های مدرن شهری روی نمای شیشه ای ساختمان ها اززاویه دید پرند نشان داده می شود. به این ترتیب می توان به یکی از نشانه های جهان این فیلم دست یافت که اعتراضی است به نقض حریم خصوصی دردنیایی که همه مردم درآن همزمان زندگی های دیگر را می بینند و زندگی خودشان درمعرض نگاه کنجکاو دیگران قرار دارد. درعین حال اگر با توجه به نقش و کارکرد آیینه در فیلم هایی چون چریکه تارا، شاید وقتی دیگر ، باشو و مسافران این عنصررا به عنوان نمادی ازهویت فردی درنشانه شناسی سینمای بیضایی بپذیریم ،درفیلم حاضرنیزشاهد تکرار این نشانه درهمین صحنه و در صحنه بعدی هستیم که پرند با دیدن نجات درآیینه تصمیم خود راعوض می کند و به این ترتیب مسیر زندگی اش عوض می شود. انگار پرند در آیینه لحظه ای درون خود را دیده است و این دیدن با تغییر مسیر دادن او نسبتی مستقیم پیدا می کند.
رابطه خیال و واقعیت نیز از دیگر مضمون های تکرار شونده آثار بیضایی است که دراین فیلم نیز حضور دارد . این بار این رابطه با تضادها و شباهت هایی که میان دنیای فیلم درحال ساخته شدن با دنیای بیرونی به وجود می آید نشان داده می شود. چکامه خیالی و پرند واقعی در واقع دو چهره ازیک شخصیت اند. این دو همان تضادهایی را دارند که امر خیالی را ازامر واقعی متمایز می کند.در واقع می توان گفت كه چکامه شخصیتی است که اگر پرند می خواست به دنبال ذهنیات خود برود به آن تبدیل می شد.
درنهایت این یادداشت بدون اشاره به دو مورد، یادداشت کاملی نخواهد بود. اولین مورد سطحی ترین سطح داستان فیلم یعنی ماجرای پشت صحنه سینماست که پیش ازاین دیگر فیلمسازان نسل اول ما به طرق مختلف به آن پرداخته بودند و نگاه بیضایی نیزازجهت نشان دادن تجربه شخصی او ازاین جهان پر زد و بند جالب به نظرمی رسد. نکته آخرهم اینکه درهر بررسی از آخرین ساخته بیضایی نمی توان نقش مهم موسیقی محمدرضا درویشی را دراین فیلم نادیده گرفت. موسیقی ای که بعضی اوقات در صحنه های فیلمی که درون فیلم ساخته می شود و فیلمی معمایی- جنایی است به ساخته های برنار هرمن برای آثار هیچکاک پهلو می زند و در صحنه های مربوط به پشت صحنه فیلم به فراخور حال و هوای صحنه رنگ و بویی روایی و نوستالژیک به خود می گیرد. اینها همه به اضافه کر زیبای مامک خادم که روی عنوان بندی انتهایی فیلم جلب نظر می کند، ازموسیقی وقتی همه خوابیم اثری می سازد که تا مدت ها در حافظه مخاطب باقی خواهد ماند.




سوپراستار ساخته تهمینه میلانی
زنانی دیگر در موقعیت قربانی

تهمینه میلانی ازجمله کارگردان هایی است که عنوان مولف برازنده آنهاست. او ازنخستین فیلمش تا همین امروز سیری قابل بازشناسی را در آثارش نشان می دهد که ترکیبی از نگرش اجتماعی و شخصی به جهان است. سوپراستار اگرچه یک فیلم نمونه از سینمای میلانی محسوب نمی شود اما می توان همچنان پاره ای از مولفه های سینمای اورا در آن بازشناخت. توجه به موقعیت زن و تاکید بر مظلوم واقع شدن اودر روابط اجتماعی ازجمله این مولفه هاست که اگرچه در این فیلم محوریت ندارد اما به عنوان یکی از کانون های فرعی معنایی همچنان ایفای نقش می کند. این توجه ازنام واقعی دختری که در بخش مهمی از فیلم با نام رها (فتانه ملکمحمدی) شناخته می شود آغاز شده اما به آن محدود باقی نمی ماند. وقتی درسکانس های نهایی فیلم تماشاچی درمی یابد که نام واقعی این دختر فرشته است به سادگی می تواند میان سرنوشت او و فرشته های فیلم های قبلی میلانی ارتباط برقرار کند.
چنان که می توان با یک بررسی ساده در میان اثار پیشین میلانی نشان داد این کارگردان همواره زن رادرجایگاه یک قربانی در جامعه ای مردمحور نشان می دهد. زنان فیلم سوپراستار نیز از این قاعده مستثنا نیستند. از مادر ناکام رها گرفته تا مادر کورش زند (شهاب حسینی) و زنانی که درزندگی او ردی هرچند کوتاه از خود بر جا می گذارند و می گذرند،همه در واقع قربانی قرار گرفتن درجایگاهی هستند که جامعه مردمحور برایشان رقم زده است.
ازاین موضوع که بگذریم سوپراستار مانند فیلمهای دیگر میلانی به شاخه پرفروش و اجتماعی سینمای ایران تعلق دارد ودرعین حال که قواعد ژانرفیلمهای شهری را به درستی رعایت می کند همچنان قدرت نفوذ خود را به عنوان فیلمی شاخص از سینمای اندیشه حفظ می کند که این رامی توان به حساب موفقیت میلانی در پرداخت سوژه در عین پرهیزاز افتادن به دام شعاردادن و کلی گویی گذاشت. کورش زند همان طورکه در صحنه ای از فیلم از زبان رها می شنویم شخصیتی خودشیفته است که عموما درارتباط با دیگران به سود شخصی و لحظه ای خود می اندیشد. این نکته را میتوان ازرفتار او با رها پس از آن که اولین بار متوجه می شود به منظوری غیر از برقراری رابطه با او به نزدش آمده است دریافت.او دراین صحنه نشان می دهد که اگر کسی در منظومه سود وزیان های محاسبه شده اونگنجد حتا لحظه ای برای او اهمیت ندارد. فیلم داستان برخورد چنین شخصیتی با نتیجه یکی از بی توجهی هایش است و درنهایت این برخورد به جایی می رسد که اورا مجبور می کند در اولویت های نظام ارزشی خود تجدید نظر کند. به این ترتیب میلانی با اصل قراردادن رابطه بشری به عنوان مبنای تصحیح خودخواهی ها موفق می شود فیلمی بیافریند که درعین برقراری رابطه با تماشاگر او را به فکر وادار می کند.
شاید میلانی به این فیلم خود به اندازه آثاردیگرش علاقه نداشته باشد اما به باور من زمان ثابت می کند که این فیلم یکی ازنقاط درخشان کارنامه این فیلمساز محسوب خواهد شد.





مي زاك ساخته حسين ليالستاني
يك سمفوني پاستورال در دل طبيعت

ليالستاني از جمله چهره هاي جنجالي سينماي ايران است كه از همان اولين حضور خود در نشست خبري فيلم بلندي هاي صفر تماشاگران سينما را به دو گروه تقسيم كرد: يك اكثريت به شدت مخالف و يك اقليت موافق. نگارنده اين يادداشت از همان آغاز از جمله موافقان سينماي اين كارگردان بوده است و بديهي است كه براي اين موافقت دلايلي هم دارد. در ادامه اين يادداشت تلاش خواهم كرد توضيح دهم اين نوع سينما چه ويژگي هايي دارد و چطور مي شود فيلم هايي از اين دست را دوست داشت.
با برداشتي مبتني بر خرد ابزاري كانتي برداشتي كه در مي زاك از زندگي به دست داده مي شود، نوعي جبرگرايي مذهبي است كه زندگي انساني را از تولد تا مرگ در حصار تقديري از پيش معلوم به تصوير مي كشد. بديهي است كه با چنين نگاهي اين فيلم محكوم است به نمايش بيهودگي زندگي روزمره و در عين حال به جهت عدم رعايت اصول سينماي واقع نما به ناشي گرانه بودن متهم مي شود. اما بايد دانست كه خرد ابزاري كانتي چنان كه امروز بديهي است ،تنها راه پيش روي ما براي شناخت جهان نيست.
از همان قرن هجدهم و از طليعه جنبش اصحاب دايره المعارف در فرانسه نوع ديگري از نگرش به جهان وجود داشته است كه دست بر قضا اتفاق هاي مهمي در گستره انديشه و هنر را نيز رقم زده است، نگرشي ايده اليستي كه تبار آن در دوران مدرن به ژان ژاك روسو مي رسد. در نگرش روسويي چيزهاي زيادي در جهان هست كه انسان از درك آن عاجز است و اصولا براي بهتر زندگي كردن نيازي هم به درك اين چيزها ندارد. بر مبناي اين نگرش انسان در مسيري همسو با طبيعت به آرامش مي رسد و اين همسويي با طبيعت و پذيرفتن الزام هاي زيست طبيعي كه خرد ابزاري آن را جبر مي نامد به هيچ روي چيز بدي نيست بلكه لازمه يك زنگي توام با آرامش و آزادي است. نگارنده در اين مختصر خيال ندارد تاريخچه اي را كه اين نگرش از سر گذرانده مرور كند اما تنها ذكر اين نكته را لازم مي داند كه از دل اين نگرش جنبش هاي فرهنگي و هنري مدرني چون سورئاليسم سر برآورده اند كه بخش مهمي از ميراث هنري و حتا سينمايي قرن بيستم در حوزه تاثير اين جنبش ها ساخته شده است.
در فيلم مي زاك محور اصلي روايت زندگي انسان و مفاهيمي چون تولد و مرگ است. شخصيت هاي اين داستان هر كدام در دل طبيعت روستايي فيلم توالي زندگي يكديگر را به نمايش مي گذارند در واقع تي تي كه خود والدينش را در اثر بمباران از دست داده است در طول فيلم سرپرستي كودكي را به عهده مي گيرد كه مادرش را چند ماه پس از تولد از دست مي دهد. پايان يافتن فيلم با تولد فرزندي ديگر ادامه اين چرخه را در زندگي عادي و پس از اتمام فيلم موكد مي كند. لال بودن تي تي در دنياي فيلم، تاكيدي است بر تحير بشر در برابر واقعيت هايي ساده و هولناك چون مرگ. در عين حال شخصيت لوده اي كه توسط عليرضا خمسه ايفا مي شودف نمايانگر وجه غير جدي و ريشخندآميز اين دنياست. به اين ترتيب ليالستاني در اين فيلم دنيايي مي آفريند كه سيستمي خودبسنده و تكرار شونده است و به شكلي استعاري دنياي واقعي همه ما را نمايندگي مي كند. هنر اين كارگردان در اين است كه در عين پرداختن به وجه استعاري داستان در لايه بيروني ،موفق مي شود درامي ساده را پيش ببرد كه بي توجه به سطح استعاري نشانه ها قابل پيگيري از سوي بيينده است و با او ارتباط برقرار مي كند. اين رويكرد كه در كارنامه ليالستاني از فيلم تابلويي براي عشق آغاز شد در برابر رويكرد دو فيلم نخست او قرار مي گيرد كه فضايي سورئال داشتند و به نوعي در ژانر سينماي ضد قصه جاي مي گرفتند. هر چه در بلندي هاي صفر و مصاعب عاشق فقير كولاژهاي سورئاليستي فيلمساز از موقعيت هاي مختلف دنيايي استعاري نزد تماشاگر به وجود مي آورد كه در خلال آن به شيوه اي پست مدرن مجبور بود با كنار هم چيدن پاره هاي نامرتبط روايت به برداشتي اختصاصي از داستان دست بيابد، روايت سرراست ليالستاني در اين دو فيلم آخر تعامل تماشاگر را از سطح اوليه ادراك به سطح دوم تغيير مكان مي دهد و براي تماشاگر تنبل نيز امكاني پديد مي آورد تا با ظاهر ماجرا همدلي كرده و از آن لذت ببرد. بديهي است كه با توجه به نگرشي كه در اين فيلم موكد مي شود، انتخاب فرم عاشقانه دهقاني براي آن بهترين انتخاب ممكن بوده است.
در يك عاشقانه دهقاني آنچه از همان آغاز مهم به نظر مي رسد، پيدا كردن نقاط عطفي است كه در طول زندگي ساكنان روستا مهم اند و نقاط عطف اين زندگي را تشكيل مي دهند، براي همين است كه جهش هاي زماني فيلم كه به كمك ميان نويس ها صورت مي گيرند در ساختار فيلم توجيه يافته و از جهتي ضروري نيز به نظر مي رسند. در واقع با استفاده از همين تكنيك است كه ليالستاني موفق مي شود ملال زندگي روستايي و تكرار مكررات موجود در واقعيت اين نوع زندگي را از فيلم خود حذف كند و با كنار هم چيدن نقاط عطف اين نوع زندگي، جذابيت بيشتري به داستاني كه روايت مي كند ببخشد.
ريتم فيلم مي زاك بيش از هر چيز يادآور موسيقي كلاسيك است و به ويژه سمفوني هاي پاستورال قرن نوزدهمي را تداعي مي كند كه در آنها فراز و فرودهاي حضور انسان و جريان زندگي در دل طبيعت به نرمي روايت مي شدند. در عين حال بايد اذعان كرد كه مهارت ليالستاني در همراه كردن مخاطب با دنياي آرام و كم حادثه فيلمش در اين فيلم به نسبت تابلويي براي عشق بسيار بيشتر شده است. مكث بيشتر فيلم بر فاجعه اي چون مرگ و در عين حال تلطيف فضاي مرگ آلود با گنجاندن صحنه هايي از شادي هاي كوچك زندگي روستايي در اين فيلم چنان عمل مي كند كه اگر بيننده اي خاطرات خود را از سينماي حادثه اي باب روز براي دو ساعت به فراموشي بسپارد، مي تواند به راحتي تا پايان فيلم آن را همراهي كند.
در نهايت بايد گفت اگرچه سينما به فيلم هايي چون مي زاك براي تغيير ذايقه مخاطب و دقيق شدن او در مفاهيم بنيادين زندگي به شدت نيازمند است اما اين ژانر نمي تواند در همه فيلم هاي توليدي سينما در يك سال تكرار شود. در واقع مي زاك نمايانگر بخشي شريف و جذاب از سينماست اما همه سينما در فيلم هايي چون مي زاك خلاصه نمي شود.






ترديد، ساخته واروژ كريم مسيحي
سردرگمي يك فيلمساز

واروژ كريم مسيحي تا پيش از اين يكي از تك فيلمي هاي مشهور سينماي ايران به شمار مي‌رفت كه به اعتبار همان يك فيلم ساخته شده در دهه شصت كارگرداني موفق شمرده مي‌شد. در واقع اين اقبال براي كمتر كارگرداني پيش مي آيد كه از همان نخستين اثر سينمايي اش در كانون توجه اهل سينما قرار بگيرد. با اين حال چنين اقبالي مي‌تواند براي دارنده اش تاثير مخربي نيز همراه داشته باشد به اين معني كه مي‌تواند انتظار خود او و ديگران را از فيلم بعدي اش بسيار بالا ببرد. اين اتفاقي است كه براي كريم مسيحي افتاد و ساخته شدن فيلم دوم او را قريب به دو دهه به تعويق انداخت. در نهايت اين مساله از جمله نكاتي است كه پس از تماشاي دومين ساخته فيلمساز، ذهن بيننده را آزار مي‌دهد و به دليل مقايسه مدام ميان دو فيلم، جلوي ارتباط برقرار كردن با اين فيلم را مي‌گيرد.
ترديد فيلمي دو پاره است. نيمه اول فيلم با ساختاري بسيار محكم پيش مي‌رود و نويد فيلم ديگري بر پايه توطئه هاي خانوادگي را مي دهد كه اگر به همان سبك پيش مي‌رفت در بدبينانه ترين وضع موفق مي‌شد موفقيت پرده آخر را تكرار كند. پاره دوم فيلم از جايي آغاز مي‌شود كه دوربين فيلمساز روي تابلوي " بودن يا نبودن" تاكيد مي‌كند. درست از همين لحظه است كه فيلمساز در دام قصه خود گرفتار مي‌شود و نيمه دوم فيلم در بلاتكليفي و سردرگمي شكل مي‌گيرد. هر چه در نيمه نخست فيلم شباهت هاي قصه فيلم با هملت شكسپير طبيعي، زيرپوستي و جذاب به نظر مي‌رسد در نيمه دوم فيلم اين روند معكوس مي‌شود و چنين به نظر مي‌رسد كه فيلمساز خود از ادامه دادن قصه اش دچار ملال شده و به سردستي ترين شكل ممكن با استفاده از فرازهاي قصه شكسپير به نوعي فيلمش را سرهم‌بندي مي‌كند. اين روند تا جايي پيش مي‌رود كه در سكانس نهايي فيلم به نماي بركه آب مي‌رسد تا به نوعي افتادن اوفليا در آب نيز در فيلم بازسازي شده باشد. سكانس ماقبل آخر كه به مرگ مرد عقب مانده قصه در يك انفجار مصنوعي و غير قابل باور اختصاص دارد نيز از همين اصرار فيلمساز به دوباره سازي هملت سرچشمه مي‌گيرد و فيلم را تا حد آثار تجاري حادثه اي تنزل مي دهد.
با توجه به همه اين مسايل است كه مي‌توان فرض قبلي نوشتار حاضر را درباره اين فيلم فرضي صادق دانست كه فيلمساز در ميانه هاي فيلم دچار خستگي شده و الزام به تمام كردن فيلم او را به ورطه سرهم‌بندي كشانده است.
در عين حال اين نوشته بدون اشاره به بازي درخشان ترانه عليدوستي در اين فيلم كامل نخواهد بود. فراز و فرودهاي اين نقش و تلاش بازيگر در باورپذيركردن موقعيت هاي باورنكردني نيمه دوم فيلم از توان او حكايت مي‌كند كه تا كنون به اندازه كافي از آن در سينماي ايران بهره گرفته نشده است.
در نهايت مي‌توان ترديد را اثري حرام شده دانست. اثري كه در صورت دقت فيلمساز در حفظ روند نيمه نخست آن مي‌توانست به اثري ماندگار در تاريخ سينماي ما تبديل شود اما در شكل كنوني تنها سردرگمي يك فيلمساز خوب را بازمي نماياند.




هر شب تنهايي، ساخته رسول صد رعاملي
جمله هايي كليشه اي در مذمت كليشه ها


رسول صدرعاملي كارگرداني است كه فعاليت حرفه اي خود را در سينما از دهه 60 با ملودرام هايي چون گل هاي داوودي آغاز كرد. در نظر گرفتن اين نكته بخصوص امروز كه اين كارگردان با ساختن فيلمي چون هر شب تنهايي به اصل خويش رجعت مي كند، ضروري به نظر مي رسد. اين در حالي است كه اگر كسي با ذهنيت ايجاد شده از فيلم هاي موفق و جريان سازي مثل دختري با كفش هاي كتاني و من ترانه 15 سال دارم يا حتا ديشب باباتو ديدم ،ايدا به تماشاي آخرين ساخته اين كارگردان بنشيند، چيزي جز شگفتي و حيرت هنگام بيرون رفتن از سالن تاريك سينما بدرقه اش نخواهد كرد. براي درك چرايي اين شگفتي كافي است صحنه هايي از دختري با كفش هاي كتاني را به ياد آوريم كه در نيروي انتظامي مي گذشت يا به صحنه هاي پزشكي قانوني در همان فيلم كه هنوز در سينماي ايران تازگي دارد و جسورانه به نظر مي رسد توجه كنيم. با اين حال دانستن اين نكته كه صدرعاملي كار سينمايي را با ملودرام هايي اخلاقي و همسو با جريان سياست هاي روز آغاز كرده است به ما كمك مي كند براي فيلم حاضر نيز جايگاهي در همان رده در كارنامه كارگرداني‌اش كنار بگذاريم.
در اين يادداشت كوتاه امكان بررسي همه جانبه فيلم وجود ندارد اما براي آنكه خواننده تا حدودي بتواند با حال و هواي فيلم آشنا شود، اشاراتي به اختصار به دو وجه فيلمنامه و اجرا خواهيم داشت.
داستان فيلم درباره زن جواني به نام عطيه (ليلا حاتمي) است كه چند ماه پس از ازدواج متوجه مي شود، بيماري سخت و پيشرفته اي دارد و مدت زيادي از زندگي اش باقي نمانده. فيلم به كمك گفتار متن و ديالوگ هايي توضيحي كه ميان عطيه و همسرش (حامد بهداد) در جريان سفري زيارتي به مشهد رد و بدل مي شود، قرار است روند تحول عطيه و اميدوار شدن او به زندگي را به همراه روايت خوديابي روحاني اين شخصيت روايت كند.
چنانكه از اين خلاصه كوتاه پيداست، عمده تكيه فيلمنامه هر شب تنهايي كه كار مشترك صدرعاملي، كامبوزيا پرتوي و اصغر فرهادي است، بر ديالوگ استوار مي شود. ديالوگ هايي توضيحي كه در خلال صحنه هايي طولاني و كشدار از جر و بحث ميان اين زن و شوهر جوان، كليشه هاي آشناي بيمار لاعلاج و اطرافيان نگران را بازتوليد مي كنند. بديهي است كه اين مضمون از مضامين طلايي ملودرام در ايران و جهان است و به عنوان نمونه اي غربي از اين قصه مي توان به داستان عشق (آرتور هيلر 1970 ) اشاره كرد و از نمونه وطني آن نيز در سينماي پيش از انقلاب مي توان لااقل در امتداد شب (پرويز صياد 1356 ) را به ياد آورد. با اين همه برخورد فيلمنامه نويسان با اين قصه و افزودن مضمون تحول اعتقادي به آن قرار بوده كه برگ برنده فيلم باشد كه خواهيم ديد چرا به نقطه ضعف آن تبديل شده است.
اگر چه فيلمنامه نويسان اين اثر تمام تلاش خود را كرده اند تا با ايجاد تنش ناشي از تنگناي زماني و نشان دادن فشار اطرافيان بيمار به او براي پذيرفتن جراحي، فراز و فرودهايي براي داستان ايجاد كنند اما در نهايت تصويري كه از اين فيلم در خاطر تماشاچي باقي مي ماند صحنه هاي كشدار جر و بحث ميان اين زن و شوهر جوان است كه در خلال آن جمله هايي كليشه اي در مذمت كليشه هاي رفتاري به تماشاچي تحويل داده مي شود. افزودن تمهيدهايي مثل نوشتن متن برنامه هاي راديويي توسط عطيه كه در خلال صحنه هاي مربوط به ان تجربه هاي عطيه از وضع زندگي خودش به شكل تك گويي روايي بيان مي شود نيز نتوانسته است از ملال صحنه هاي موصوف بكاهد. در واقع اين صحنه ها كه به نوعي به گفتار متن در فيلم تبديل شده است، بيننده را مدام متوجه اين نكته مي كند كه دارد بيانيه اي اخلاقي از جنس برنامه هاي راديويي گروه خانواده را مشاهده مي كند.
تمهيدهاي اجرايي كارگردان براي به تصوير كشيدن چنين فيلمنامه اي نيز نمي تواند كمكي به وضع كليشه اي فيلم كند. تراولينگ هاي تكرار شونده اي كه شخصيت ها را در هنگام زيارت حرم دنبال مي كند و تاكيد بر نوراني شدن صورت عطيه و شوهرش در چنين مواقعي دقيقا تمهيدي است كه در راستاي به تصوير كشيدن كليشه هاي ذهني بيننده در چنين موقعيت هايي عمل مي كند. همين طور ماجراي پيدا شدن بچه و نماد قرار گرفتن او به جاي معصوميت گمشده ديگر از آن كليشه هايي است كه از فرط تكرار به كلي كاركرد خود را از دست داده و خنده آور شده اند.
در نهايت آخرين نماي فيلم با تاكيد بر تصوير عطيه كه عكس خود با اين دختر كوچك را به همسرش و در واقع به بيننده نشان مي دهد، اوج موقعيت كليشه اي شخصيت پردازي و داستان را موكد مي كند. كليشه اي كه بر اساس آن هويت زن در حصار روابط خانوادگي تعريف و تبيين مي شود.
با توجه به آنچه گفته شد، هر شب تنهايي را مي توان بازگشت صدرعاملي به دنياي كليشه ها دانست. بازگشتي كه براي مخاطب جدي سينما جز دريغ و افسوس بر جاي نمي گذارد.





کودک و فرشته ساخته مسعود نقاش زاده
حسی امیخته از تحسین و همدردی


پس از موفقیت فیلم روز سوم در جشنواره دو سال پیش قابل پیش بینی بود که جذابیت موضوع فیلمسازان دیگری را به ساخت فیلم در چنان فضایی ترغیب کند. فیلم کودک و فرشته اولین فیلمی است که تا کنون در میان فیلم هایی که نگارنده دیده است تا حدودی به این فضا نزدیک می شود. از این منظر می توان فیلم را با نمونه قبلی مقایسه کرد و به لحاظ جذابیت و باورپذیری به نفع فیلم لطیفی رای داد. اما واقعیت این است که بدون توجه به این سابقه ذهنی فیلم کودک و فرشته فیلم جذاب و روانی است که داستان خود را با موفقیت روایت می کند واین می تواند برای این فیلم و کارگردان آن موفقیتی محسوب شود.
داستان فیلم در روزهای آغاز جنگ و در شهر خرمشهر می گذرد و کارگردان با مهارت موفق شده است بدون افتادن به دام شعارگرایی این روزها را از زاویه دید دو نوجوان که شخصیت محوری فیلم را تشکیل می دهند روایت کند. زمان بندی خوب فیلم و مهارت فیلمساز در زمان بندی ارائه اطلاعات به تماشاگر موجب می شود فیلم از تعلیق مناسبی برخوردار شود که تا به آخر تماشاچی را رها نمی کند و در نهایت او را راضی از سالن بیرون می فرستد. درعین حال شخصیت فرشته که تحت تاثیر شوک ناشی از مرگ تمام اعضای خانواده اش در حمله توپخانه ای دشمن به اقداماتی دست می زند که شاید در حالت عادی از دختری به سن و سال او بعید به نظر می رسد از جمله نکات مثبت فیلمنامه این فیلم به شمار می رود. فیلمساز بدون توسل به اغراق و تنها با نشان دادن احساسات شخصیت تماشاچی را قانع می کند که این شخصیت بدون جست و جوی برادر کوچکترش نمی تواند منطقه را ترک کند.
نقطه ضعف این فیلم را تنها باید در طراحی صحنه های جنگ شهری و به خصوص جلوه های ویژه این بخش جست و جو کرد. جایی که در پاره ای از صحنه ها نوع انفجارهایی که در نزدیکی دختر به وقوع می پیوندد چنان است که سالم ماندن او پس از این حادثه غریب و باورنکردنی به نظر می رسد.
در نهایت این یادداشت بدون اشاره به پایان بندی خوب فیلم کامل نخواهد بود. جایی که تماشاچی در می یابد جنازه ای که فرشته از آمبولانس پیاده کرده است جنازه برادر خود اوست و این نکته به دور شدن فیلم از پایان های کلیشه ای و ایجاد حسی امیخته از تحسین و همدردی در تماشاگر کمک می کند. آیا فرشته خود این نکته را خواهد فهمید؟ و آیا بعد از فهمیدن آن زنده خواهد ماند؟ این ها سوالاتی است که فیلم به درستی بی پاسخ می گذارد تا قصه در ذهن تماشاچی به حیات خود ادامه دهد.

Jan 4, 2009

گفت و گوی روزان با رویا زرین برنده اولین دوره جایزه شعر خورشید

اندیشه های ما آینده و سرنوشت زمین را شکل می دهد

گفت و گو: علیرضا بهنام

رویا زرین یکی از شاعران کشور ماست که در محافل ادبی حضور چنان پررنگی ندارد. شاید همین نکته موجب شد تا با اعلام نام کتاب این شاعر به عنوان برنده جایزه شعر خورشید جامعه ادبی ما دوباره او را کشف کند. این در حالی است که تا پیش از این نیز نام زرین به خاطر نامزدی نخستین مجموعه شعرش در جایزه شعر کارنامه در میان حرفه ای های ادبیات شناخته شده بود. زرین در سال 1351 و در شهر الیگورز دیده به جهان گشود و در دانشگاه شهید چمران اهواز در رشته زبان و ادبیات فرانسه به تحصیل پرداخت. " می خواهم بچه هایم را قورت بدهم " نام سومین مجموعه شعر این شاعر است که علاوه بر اولین دوره جایزه شعر خورشید توانست عنوان نخست جشنواره محلی شعر ایوار را نیز به خود اختصاص دهد. او علاوه بر این سه مجموعه شعر، چند جلد کتاب فلسفی از زبان فرانسه به فارسی برگردانده است که انتظار می رود در آینده به ناشر سپرده شوند. زرین هم اکنون در شهر الیگودرز زندگی می کند و به مربی گری ورزش یوگا اشتغال دارد. در گفت و گویی که می خوانید زرین از علايق و گرایش های خود در کار سرایش سخن می گوید و ارزیابی اش را از فضای ادبی این سالهای کشور بیان می کند

خانم زرین در سومین مجموعه شعر شما شعر بلند اپیزودیک بیشترین حجم کتاب را به خود اختصاص داده است. فکر می کنید چنین گرایشی چطور به آثار شما راه یافته است؟

برای خودم هم سوال است. در واقع شعر برای من بدون طرح قبلی اتفاق می افتد. در این مجموعه هم هر کاری که شروع می شد نمی دانستم قرار است به کجا برود. هر وقت فرصتی برای نوشتن پیدا می شد قطعه ای را می نوشتم بعد که این قطعه ها را کنار هم گذاشتم حس کردم مثل قطعه های یک پازل یکدیگر را تکمیل می کنند. از ابتدا طرح و نقشه ای برای این طور نوشتن نداشتم بعد از تکمیل هر شعر بود که متوجه می شدم چه اتفاقی افتاده است.

فضای این کتاب از نظر لحن و شیوه اجرا وامدار کتاب مقدس است چطور به این فضا رسیدید؟

این موضوع به گذشته بر می گردد، یعنی زمانی که زیاد کتاب مقدس را مرور می کردم. کتاب مقدس از جمله متونی است که به مخاطب فرصت کنکاش می دهد. اجازه می دهد تا آن را بسط و توسعه بدهیم. اما یادآوری می کنم که این کتاب، کتابی درباره کتاب مقدس نیست. در واقع کتاب مقدس تنها المان هایی به من داد برای بیان آنچه در لحظه حس می کردم.

این موضوع در کتاب کاملا مشهود است. به نظر می رسد با انتخاب این لحن و استفاده از آن در قالب شعر بلند به دنبال تعمیم دادن دریافت های شخصی خود به کل جامعه بوده اید. این طور نیست؟

نمی دانم چقدر توانسته ام منظورم را برسانم اما باید بگویم که قصد من تعمیم دادن نبود. در واقع ما یاد گرفته ایم از چنین تمهیدهایی به عنوان دستکشی مخملین برای دستی آهنین استفاده کنیم. در طول این سالها یاد گرفته ایم که چگونه کارمان را در پوششی قرار دهیم که قابل ارائه باشد.

با وجود این انتخاب چنین لحن و قالبی در کنار زاویه نگاه ویژه شما به عنوان یک زن شکل خاصی به این شعرها داده است که حس تعمیم پذیری را در ذهن ایجاد می کند.

خب در واقع این شکل زندگی هر آدم است که نوع نگاهش به زندگی را شکل می دهد. این موضوع هم ربطی به این ندارد که زن باشد یا مرد در هر دو مورد صدق می کند. در مورد من بدیهی است که زن هستم، مادر هستم و این موضوع از خلال نوشته های من مشهود است. این شعرها آمیخته ای است از تجربه ها و دانسته های قبلی من و شرایطی که همه ما در آن به سر می بریم. به هر حال هر اتفاقی که دور و بر ما می افتد حسی در ما ایجاد می کند، این حس ادامه پیدا می کند و به نوشته تبدیل می شود. در واقع ما اتفاق هایی که می افتد را جذب می کنیم به نظر من یک شاعر در تمام طول روز دارد فعالیت شعری می کند. وقتی روزنامه می خوانیم یا به اخبار گوش می دهیم یا در وقایعی که در اطرافمان می گذرد دقیق می شویم همه اینها در ضمیر ناخودآگاهمان ضبط می شود. در لحظه سرودن به هیچکدام از اینها فکر نمی کنیم اما تاثیرشان را روی ما گذاشته اند. مگر اینکه کسی دغدغه اجتماعی که در آن زندگی می کند را نداشته باشد. به نظر من مسایل شخصی ما به اندازه مسایل اجتماعی مهم هستند. اجتماع چیزی جدای از ما نیست و مسایل اجتماع همان مسایل ماست. پس اینها تم های مشترکی است که از هم قابل تفکیک نیست

اما این مانع نمی شود که شعر شما خصلت تعمیم دادن موقعیت را منتقل کند در واقع به نظر می رسد با این شیوه از سرایش در صدد ابلاغ پیام خود به جامعه بر می آیید. در واقع به نظر می رسد با ساختن اسطوره هایی جدید مانند آنس به سبک و سیاق اسطوره های قدیمی در صدد القای یک تفکر خاص بر می آیید.

نه مساله ابلاغ پیام نیست. به هر حال هر آدمی نسبت به اتفاق های پیرامونش نظری دارد و اکثر آدم ها در طول زندگی خود در جامعه نظر خود را نسبت به وقایع ابراز می کنند که این اظهار نظر اغلب شفاهی است. من چون یک آدم شفاهی نیستم نظرم را کتبی می کنم. ما در مقابل کشورمان و دنیا مسوولیت داریم. همان طور که در برابر درخت، طبیعت، بچه هایمان و تاریخ مسوولیم. این مسوولیت را نمی توان نادیده گرفت. هر انسانی به اندازه طول و عرض زندگی خودش در برابر تاریخ خود مسوول است. ما حتي در برابر هر فکری که از ذهنمان می گذرد مسوولیم چون این اندیشه های ماست که آینده و سرنوشت زمین را شکل می دهد.
در مورد اسطوره هم باید بگویم اسطوره هایی که در این کتاب می بینید اصلا غیر قابل دسترس نیستند. چیزهایی هستند که هر روز در اطرافمان می توانیم ببینیم. به اعتقاد من در این شعرها اسطوره ها امروزی و قابل لمس هستند. لااقل حس من نسبت به آنها این است. آنس که به آن اشاره می کنید می تواند هر کسی باشد و هر کسی هم می تواند آنس باشد.
در عین حال دوست دارم این نکته را هم اضافه کنم که ما نمی توانیم جدا از اندیشه خود چیزی بنویسیم. هیچکس نمی تواند شخصیت خودش را از چیزی که می نویسد جدا کند. گاهی در کارگاه های ادبی می بینیم هنگام نقد اثر می گویند ما فقط کار شما را نقد می کنیم و به اندیشه شما کاری نداریم. به نظر من این یک تعارف نخ نما شده است. واقعیت این است که وقتی کار کسی را نقد می کنند درواقع دارند اندیشه او را نقد می کنند.

قطعا همین طور است اما در نهایت نگاه ویژه شما موجب شده است تا شعر شما با گرایش غالب روز که در محافل ادبی مشاهده می کنیم تفاوت زیادی داشته باشد. نوعی سبک وسیاق منحصر به خودتان را دارید. این فاصله گرفتن از فضای رایج روز تا چه حد خود خواسته بوده است؟

ببینید وقتی به یک جشنواره یا انجمن ادبی یا هر جای دیگری که انبوهی شعر خوانده می شود وارد می شویم شعر های زیادی می بینیم که انگار همه آنها را یک یا دو نفر سروده اند. اصلا گوینده های این شعرها فردیتشان از هم مجزا نیست. در این فضایی که می گویید و مجامع ادبی نمایندگی اش می کنند چندین آفت وجود دارد که بد نیست حالا که بحث به اینجا رسید به آنها اشاره کنم. اولین آفت چنین انجمن هایی این است که اغلب یک صدا که قوی تر است در آنها غالب می شود و به شکل خودآگاه یا ناخودآگاه بقیه را تحت تاثیر قرار می دهد. یا اینکه خط دهی هایی که توسط گردانندگان این جور جلسات انجام می شود ذهن ها را به این سمت و سو هدایت می کند. شاید هم این مساله ناخودآگاه باشد اما به هر حال کسانی که در این مجامع مشارکت می کنند فردیت شعرشان آسیب می بیند.
آفت دیگری که در این مجامع می بینم استفاده از مفاهیمی است که از خارج به کشور ما وارد شده است. وقتی کسی شعرش را می خواند گروهی سعی می کنند با ابزار نقل قول های کوتاهی از اندیشمنان غربی مثل دریدا و فوکو ثابت کنند کاری که او می کند اشتباه است. با این ابزار یقه هم را می گیرند. به این ترتیب اگر کسی مخالف خوانی کند بعد از مدتی تصور می کند آنها درست می گویند و کار خود را تغییر می دهد. مثل همه جوانب دیگر زندگی ماست که اغلب مصداق ان سخن معروف می شویم که " خواهی نشوی رسوا..." در واقع این اتفاق فقط در انجمن های ادبی نمی افتد، در زندگی اجتماعی و فردی ما هم همین طور است و همه مثل هم زندگی می کنند. حالا به عواملش کاری نداریم. به هر حال وضع به این صورت است که هر کس خرق عادت کند باید تاوانش را پس بدهد. به این ترتیب عادت می کنیم که برای زندگی کردن خطر نکنیم. اما یک نویسنده خطر کردن را در زندگیش لازم دارد چون همین تجربه ها و خطرکردن هاست که در شعرش انعکاس پیدا می کند.
البته در نهایت نمی خواهم بگویم این مجامع ادبی کلا بد است. به هر حال همه ما به گوش هایی برای شنیدن احتیاج داریم و خود این مساله هم نیاز به بررسی جامعه شناختی دارد که چرا این قدر گوش برای شنیدن کم شده، حتي در چنین جمع هایی هم به زحمت می شود کسی را پیدا کرد که به شنیدن اشتیاق داشته باشد. به هر حال فکر می کنم به خصوص برای تازه کار ها بد نیست که دموکراسی را در این جلسات تمرین کنند اما کسی که وارد این جلسات می شود حتما باید زیرکانه برخورد کند تا دچار تاثیر های منفی آن نشود.

به عنوان آخرین سوال دوست دارم بدانم نظرتان نسبت عملکرد جوایز ادبی در کشور چیست؟

راستش در کشور ما اکثر جوایز ادبی دولتی هستند و جایزه خصوصی کم داریم. من معتقدم پیدایش مفهومی به عنوان شاعر دولتی آسیب بزرگی است. جوایز دولتی شاعر را مجبور می کنند به خاطر سکه قلم بفروشد و شعر سفارشی بگوید. این سفارش را هم از مردم خودش نمی گیرد. کنگره هایی تشکیل می دهند مثل کنگره شعر فلسطین و مناسبت هایی از این دست و هزینه های زیادی هم برای این کنگره ها می کنند. نتیجه ای هم که می گیرند تنها پروردن نویسنده ها و شاعران ضعیف است. البته لا به لای اینها حتي استعدادهای درخشانی هم هست که جدا آدم متاثر می شود وقتی می بیند به خاطر چند سکه چطور استعداد خود را به حراج گذاشته اند. به هر حال حمایت دولتی آسیب بزرگی است که جا را برای کارهای آزاد و مستقل تنگ می کند.
در چنین شرایطی هر چه جایزه آزاد و مردمی داشته باشیم باز هم کم است. در جوایزی مثل جایزه خورشید همه چیز روشن است . دو پزشک و یک معلم بازنشسته آمده اند و برای ادبیات هزینه جایزه ای را تقبل کرده اند. داوران چنین جایزه ای هم تحت فشار نیستند و می توانند نظرشان را ازادانه بیان کنند. به این ترتیب است که نتیجه چنین جایزه ای هم از بده بستان های مرسوم فاصله می گیرد و می تواند برای مردم قابل پذیرش باشد. البته همه اینها در صورتی درست است که این جوایز مانند جایزه خورشید فرایندی سالم، واضح و بی غرض را دنبال کنند.





مروری بر مجموعه شعر می‌خواهم بچه هايم را قورت بدهم سروده‌ رويا زرين
تو حرف نداری من اعتماد


رویا تفتی
كتاب شامل سه فصل است: 1-كاملا محرمانه 2- آبستن كلمات نيمه روشنم 3-می‌خواهم بچه هايم را قورت بدهم. شعر ها اسم ندارند و در فهرست، تنها نام فصل‌ها آمده است. به نظر مي‌رسد كه چهار شعر اول حكم مقدمه‌ را دارند:
كتاب اينطور شروع مي شود يادم رفته شاعرم/يادم رفته جهان به فرمان من نيست/متنفرم از صداي پرنده اي كه در گلويم نيست/متنفرم از صداي شاعري كه شبيه شليك چلچله مي شود/متنفرم از جهاني كه لبالب از آواز پرندگان مادينه نيست./ تو نيستي /من از نيستي متنفرم/متنفرم كه از نبودنت/به فقدان مكرري مي رسم ص7
و در سه شعر بعد او از كتيبه ها و رسيدنش به فرامين تازه مي گويد:و اينك منم/كسي كه براي شما/از دنياي تازه مي نويسد./به شما مي نويسم/از اوكه كلمه اي ست/و كلمه اي كه نزد خداست/كتيبه مي‌گويد:ما به شما/كلمات آسان عطا مي‌كنيم/كلماتي كه شان نزولشان/علاقه آدمي‌ست به آبادي/علاقه‌ آدمي ست/ به علاقه آدمي./امروز/تمام ابرهاي ايالت آسيا/به قلب كوچكم فرو رفتند/و در كتيبه آمده است:صداي رعد/رازي ست /كه نوشتني نيست.ص14
در شعر پنجم ما وارد فضاي اسطوره‌اي شعرها مي شويم. شاعر هفت پسر كوتوله اش را فرا مي‌خواند: اِفُس، اسميرنا ، پرغامه، طياتيرا، ساردس، فيلا و بالاخره لائوديكيه،كه كنايه‌‌اي از آدم‌هاي مختلفند مثلا:افس كنايه از آدم‌هاي دلپذير و خوشايند، و يا اسميرنا كه كنايه از آدم‌هاي خوش ظاهر و شيفته‌ نمايش است و....سپس فرمانش را براي هر كدام از آنها صادر مي كند اما براي طياتيراي خرمغز و براي ساروس هميشه دل نگران، فرماني صادر نمي كند شايد به اين دليل كه مي داند فايده اي ندارد و تنها براي پرغامه روشنفكرش دعا مي كند! و بعد كه وظيفه‌ هر كدامشان را ابلاغ كرد آنها را روانه كوچه هاي بي بن بست كرده و ديگر مسووليت هيچكدامشان را به عهده نمي گيرد(شايد به همين دليل هم هست كه ديگر در طول كتاب اسمي از آنها نمي‌آورد): براي شما/ كه از اين پس ماجراييد/ كه اين همه كوچكيد مثل من كه تكذيب كرده ام/تمام ابلاغ هاي از اين پس ماجراي شما را /حالا/ مبرايم از زبان شلاقي /كه با شما حرف مي زند/ حالا بدويد /بريزيد به كوچه هاي بي بن بست!

ص22
و بعد هم وظيفه و كار خودش را ادامه مي دهد:
من هم نشسته ام/ كتاب هاي زيادي/ در انكار خودم بنويسم. ص 23
و با اين سطرها فصل اول پايان مي پذيرد.
در فصل دوم اشاره به آفرينش زمين در شش روز دارد و اتفاقاتي كه در روزهاي بعد مي افتد:
در لحظه اي كه مغز زهدان اولم شد و روز هفتم بود/ هوا معطر شد/ و كرك تابستان بر گونه هاي هلو عرق مي كرد ص 27
پايان روز هفتم بود و ساق‌هايم سرخ/پايان روز بود و /درد پيچيده اي از كمرم گذشت/و خون به فرمان من نبود ص 28
پايان روز نهم بود/ و من / دو قاچ بزرگ سيب زاييدم ص29
و بعد : صداي كودك انسان / كه بلند بود و غم انگيز
و از اينجاست كه همه چيز بايد قسمت شود:
صداي كودك انسان بلند بود و در فوران بود/كه گرگ ها كناره گرفتند
كه آسمان به خشم آمد/ و ما بر آن شديم/ كه تپه هاي خميده قسمت شوند/و بچه ماهي ها در آب هاي تيره/و برگ هاي مشاع زيتون و كرت هاي فلوت/و باد و موسيقي اش در انبوهي خزه ها/ و صدف هاي مرمره قسمت شوند... ص 31
و سپس پرستش هاي ساده ي انسان به بال عقاب و آفتاب و سنگ :
زمين بزرگ و نيكو بود/من به بال عقاب سجده مي كردم/به آفتاب/ و سنگ/و انجماد سنگ ها طلسمم كرد/ و او كه چشم هايش آب و عسل بود/ و او كه معمار خانه هاي روشن بود/پيشگويي اش درست در آمد/آيا دوباره عوبديا!/ آيا دوباره او/به رفتار چشم هايم اعتماد خواهد كرد؟
ص 32
و بعد انشعاب ها و افتراق ها و و دخيل بستن ها و هدايت كردن ها و بالاخره رسيدن به اينكه اينجا همه چيز ابتر است/شما نمي دانيد/و اين را نوشته ام.كه چيزي نگفته نماند ص 35
و اينكه تاريخ لكنت عوبديا راه رخنه اش را پيدا مي كند ص 36
و بالاخره در آخر اين فصل:
من تو را دارم و خون رقصاني /كه سلول هاي ساكتم را روشن مي كند/من تو را دارم و استخوان هايي/كه بار هستي ام را بر دوش مي كشند./ و من امروز /ديوارها را به شهادت مي گيرم/و زبان كليد را در دهان اين قفل/و كلمات معلق را/قلبت را مي بوسم،عزيزم!
و رهايت مي كنم/تا دوباره/برگردي. ص42
در اكثر شعرهاي اين فصل «عوبديا» مورد خطاب است («عوبديا» آنطور كه شاعر مي‌گويد كوچكترين كتاب عهد عتيق است). نام عوبديا حالت منادا دارد و در نقش خودش خوب مي نشيند.شاعر گاهي به او گزارش مي دهد گاهي از او كمك مي طلبد گاهي آرزوهايش را به او مي گويد گاهي او را پس مي زند... و آدم گاهي حس نمي كند كه مورد خطاب شاعر يك كتاب است...
شعرهای اين فصل حالتی وحي گونه دارند و شايد خود شاعر هم به آن اذعان داشته كه به آن اشاره‌اي دارد:
درست مثل من،كه آبستن كلمات نيمه روشنم در نيمه‌هاي تاريكم./ پس بغلم كن عوبديا!/تا حروف معلق آرامش از اضطراب نميرند. ص 42

فصل سوم ابتداي فاصله ها و سفركردن هاست:
سرزمين بي حاصلي مي بينم/بناهاي سست و حصارهاي بلندي/تابوت هاي زيادي كه بدرقه مي كني/و آرزوهاي زيادي،كه به گور نمي بري./در فنجانت آب بزرگي مي بينم/كه مي تواند از اشك و فاصله باشد/و آب،روشن اگر بود روشني‌ست/و آب مكدر اندوه است/و ريشه هاي كنده مي بينم/ يعني سفر مي كني كه مردمان زلالي ببيني/نمي بيني ص45

- سوار شويد!/ سوار مي شويم دير نمي شود انگار اصلا قرار نبوده به جاي روشني برسيم،و شب،طوري كش آمده اينجا كه هي مچاله مي شوم و خودم را طوري در آغوش تنگ مي گيرم كه هيچ مادري./دو پاي من حالا پرانتزي بسته است/دور بي نهايتي مبهم. ص48
و در ادامه كتاب وارد فضايي امروزي مي شود با دغدغه هاي امروزي :
رفته بودم دراگ استور پاستور/واليوم‌هاي زيادي خريده بودم/براي تسكين بي اعتمادي آدمي/پروفن‌هاي زيادي خريده بودم/براي ديدن خواب هاي بي محل ص57
و روزنامه ها نوشته بودند: حادثه ها در مانده اند/در برابر زني كه ديوانه است ص 58
كابوس شبانه‌ام حالا/يا حكايت مرداني ست كه مي دوندو/يا زناني كه نمي رسند/يا عقده هاي غني شده در سر پستانك شيشه‌هاست ص 62

من كه اجازه نمي دهم/مي خواهم اين بچه بازي كند اين بچه/عاشقي كند اين بچه/سرپيچي كند از مرگ/تو سرداري مي شناسي عزيزم كه زاييده باشد؟/و فرماندهي كه با دو قلب زيسته باشد؟......كمرم درد مي كند/من مي ترسم عزيزم/و مي خواهم از ترس/بچه‌هايم را قورت بدهم. ص85
و كتاب با اين جمله تمام می‌شود:
هی!/چه اسم خوبي دارد اين رها خانم ص93
انگار كه در نهايت، رهايي از همه دل بستگي‌ها، مسووليت‌هاو سنگيني بار هستي را آرزو مي‌كند.
در اين فصل نيز كلمه جديدي مي بينيم «آنس» ، كه به گفته شاعر،از فعل امر عربي و به معناي «انس بگير» ساخته است.گاهي به نظر مي‌رسد آنس خود شاعر است ،گاهي معشوقش، گاهي دوستش و گاهي فقط كلمه‌اي ست كه در فرهنگ دهخدا نيامده . شايد هم نفشی تلقيني دارد كه شاعر براي انس گرفتن خودش با اين جهان به كار مي برد.

تمام اينها را گفتم تا بگويم كه روايت در اين شعرها به ويژه در دو فصل اول به ظاهر نقش اساسي ايفا مي كند. شاعر در اين مجموعه انگار خواسته است روايتي شعري از عهد عتيق تا به امروز را ارائه دهد(البته شعرها هر كدام در خود كامل و مستقلند). پس بد نيست كه ببينيم آيا توانسته از پس اين مهم برآيد يا نه؟توانسته مفاهيم عهد عتيق را مصادره‌ شعري كند يا نه؟چون همانطور كه مي دانيم بيان شاعرانه با روايتی که شعر می شود، تفاوت دارد. روايت بايد در جاهايي به نفع شعر قطع شود.اصلا بهتر است به جاي اين كلي گويي ها مثال بياوريم:

1-براي طياتيراي غيورم/پسر شير خر خورده ام: / زمين را كه قسمت كنم/پالان هايش به تو مي رسد/آخورهايش به تو مي رسد/و رستوران هايي كه گوشت ارزان چنجه مي كنند/و دندان هاي گرسنه مسافراني /كه آرزوهايشان /به مقصد نمي رسد. ص 18
شايد كلمات «ارزان» و «آرزوهايشان» روايت بالا را تا حدي از نثر شدنِ صرف نجات داده باشد اما شعر به مرحله تاويل پذيري زبانی ـ شعری نمي رسد و در حد يك بيان شاعرانه مي‌ماند.خوشبختانه درصد اين‌نوع شعرها آنقدر كم است كه قابل اغماض باشد(قضاوتش را به عهده‌ ‌خوانندگان مي‌گذارم).مثال ديگري مي‌آورم:
2-بدهكارم/به خواهرم به صاحبخانه‌ام/به دخترم و جامداديِ خالي‌اش/بدهكار آفتابم و اين روز نو كه در مي‌زند/به خودم نرسيده‌ام/وقت ندارم امروز به تو نمي‌رسم./صبحتان بخير جناب!/ساعتم را گرو مي‌گذارم آقا! سمسار! ناكس! /مواظب گل‌هاي قالي‌ام باش/و مواظب خاطرات ميز توالتم./حالا مي‌توانم سلام كنم:سلام روز نو/سلام دخترم/سلام عزيزتزينم! ص55
و يا در اين شعر:
3-براي اسميرناي خوشگلم مي نويسم/براي كوتوله هرزه ام/براي پاهاي كوچكش /كه هي/درازتر از گليم خودش مي شوند گفته بودم كه/از تخم طلا خبري نيست/هي مرغ هاي زمين را نگرد!/نمي ترسي عاقت كنم پسرم! ص 16
كه تصويري بكر و عيني «گشتن مرغ‌هاي زمين» آن را از حالت ايستا نجات مي دهد.
4- محرمانه !/كاملا محرمانه/براي فيلا مي نويسم:/ فيلادلفيه!/زمين را كه قسمت كنم/سازمان هاي خيريه اش به تو مي رسند/نذورات و امامزاده ها به تو مي رسند جكوزي و استخر خصوصي اش به تو مي رسد./ خلاصه كنم/براي برادرانت پدري كن/بخواب پسرم/با من بخواب ص20
فعل‌ رسيدن در سطرهاي بالا قاعدتا بايد به معني «سهم تو مي شوند »، باشد اما ناخودآگاهِ، معني ديگر آن، يعني « هواي كسي را داشتن» هم به ذهن متبادر مي شود و وقتي كه در ادامه مي گويد بخواب با من بخواب و با تاكيد بر محرمانه كاملا محرمانه‌اي كه در ابتداي شعر داشته فضاي جديدي را در ذهن باز مي كند كه به راحتي تفسير پذير نيست و نمي شود با يك روايت نثري بيانش كرد.
چهار مثال‌ بالا هر كدام يك شعر كوتاه كامل بودند.در مثال هاي بعدي بريده‌هايي از چند شعر مي‌آورم و تكنيك‌هاي شعري هر كدام را مرور مي كنم تا ببینیم چطور مي‌شود با همين قطع و وصل‌ها فضاي شعر را عوض كرد،فضاي جديدي باز كرد و بالاخره روايت را به سمت هرچه بيشتر شعر شدن سوق داد :
ِ1- و در كتيبه آمده است:هزار مرتبه بايد «شفا» بنويسيم/و هزار مرتبه از كلمات مرادف ديگري،شفا، شاد،شَمال،/ شفا،شمايل شاد مردمی‌ست/كه آرزوهاي زيادي/هنوز در نقش حافظه‌شان هست ص 10
آمدن كلمه‌هاي شفا ، شاد و به ويژه شَمال(كه ما حتي معني‌اش را هم نمي دانيم)اينها باعث شده اند كه روايت به نفع شعر قطع شود اينها شعر را از وسيله شدن در جهت مفهوم نجات داده اند.

2-آيا دوباره، عوبديا!/آيا دوباره او/به رفتار چشم‌هايم اعتماد خواهد كرد؟
ص 32
آمدن دوباره‌ كلمه دوباره تشويش شاعر را فرم مي دهد.

3-اينجا،همه چيز ابتر است/شما نمي دانيد/و اين را نوشته ام كه چيزي نگفته نماند./ «پاراديزو» عوبديا!/و اين عبارت بي‌دليل/آخرين چيزي ست كه از حافظه‌ام گذشت. ص35
شاعر اتفاقا خوب مي داند كه اين عبارت، بي دليل نيست وگرنه آن را حذف مي‌كرد و انصافا هم كه اين عبارت چه خوش نشسته در اين فضاي ابتر!
4-تاريخ لكنت عوبديا راه رخنه‌اش را پيدا مي كند/از شكاف هر سنگي/از درز هر شبي/تا به آيين آب يخ بزند./كم كم دارم سرد مي‌شوم كه پنجره را ببندي/كم كم دارد پايه‌هاي صندلي‌ام لق مي‌زنند/كه بروي سراغ نجار،عوبديا! ص 37
در جمله كم كم دارم سرد مي‌شوم نه تنها عمل «سرد شدن»، ارادي شده (كه به دلسرد شدن هم پهلو بزند) بلكه ناگهان ذهن را از آن روال منطقی که در شعر جریان داشته منحرف و غافلگير می¬کند و می‌گويد: كه پنجره را ببندي و رندانه ما را وارد فضاي ديگري مي كند.

5- و اما درخت/كه حروف فشرده نيست/كه قطعات بريده بريده‌ دختر‌ی‌ست/مثل قلمه‌هاي بادام خيابان نارنجستان/و قلمه‌هاي ديگري با عطر زغال/در جعبه مداد رنگی‌ها.
ص 41
در اينجا شاعر در بين حرف‌هاي عمومي ،‌ناگهان آدرس خاص خيابان نارنجستان را می‌آورد و دوباره سريع به فضاي عمومي بر‌می‌گردد آيا اين سطر، همان نامه‌ كوتاه شاعر براي خودش است؟آيا آنجا آدرس احتمالی معشوقش است؟آيا محل خاطره‌انگيز دوران كودكيش است؟.... اين شعر را كامل بخوانيم مي بينيم كه فضاي كلي شعر هم بين حديث نفس شخصي و تاريخي، در نوسان است.اما راستي قلمه‌ها‌ي بادام در خيابان نارنجستان چه مي‌كنند؟


6-سوار شويد!/ سوار مي شويم دير نمي شود انگار اصلاقرار نبوده به جاي روشني برسيم،و شب،طوري كش آمده اينجا كه هي مچاله مي شوم و خودم را طوري در آغوش تنگ مي گيرم كه هيچ مادري. ص48
كش آمدن شب به سطر طولاني شعر هم سرايت كرده است

7-انگار تو گريه كرده باشي/براي خاك و زبان مادرت/كه در دهان تو مي چرخيد/نشسته بودي./نه! شاعرانه‌تر است كه ايستاده باشي/روبروي من كه تشنه از ميان بر آمده بودم/روبروي من كه عاشق گل‌هاي واژگون و/قنديل‌هاي سبزو پاييزهاي پارك ساعی‌ام... ص 58
در سطرهاي اول به نظر مي‌رسد كه مخاطب شاعر، كودكش است و با يك چرخش زيركانه ناگهان مي‌فهميم كه مخاطب او عوض شده است.
8-خيابان هنوز پر از صداي بلندگوی كوچكی‌ست:/«به خانه برگرديد به خانه برگرديد»/و ما راه خانه را/ درست در ساعتِ 5 عصرِ غروبِ خالصِ سالِ عجيبي/در گيجگاه تپنده‌مان گم مي‌كنيم. ص 59
نمی‌خواهم بگويم كه كلمه‌ خالص در تركيب سطر بالا چه كارهايي مي‌كند؟مي‌خواهم بگويم كه ضربان گيجگاه،كه در به خانه برگرديد به خانه برگرديد خودش را نشان مي‌دهد در ساعتِ 5 عصرِ غروبِ خالصِ سالِ عجيبي به اوج سرعت خود مي‌رسد.همين!

شعرهاي اين مجموعه به شدت روان خوان و راحتند و با رعايت تقطيع‌ها و علامت گذاري ها هيچ مشكلي براي خواننده پيش نمي‌آورند و به دليل داشتن تصاوير عيني وملموس،داشتن انسجام و در نرفتن رشته از دست شاعر و خواننده، به نظر مي رسد كه تا حدي پتانسيل جذب مخاطب عام را هم داشته باشند.لايه هاي شعر خود را در خوانش اول نشان نمي دهند حتي در خوانش هاي بعدي هم خود را به رخ نمي كشند فقط تو حس مي كني كه با شعر عميقي مواجهي كه نمي خواهي به آساني از آن بگذري و دوست داري هي بيشتر و بيشتر آن را بخواني و گاهي به سطرهايي مي رسي كه دوست داري آنها را به حافظه‌ات بسپاري(يا خود بخود در حافظه‌ات می‌مانند):
پس تصادفي نيست كه آرزوهاي زيادي بلديم ص9
از تخم طلا خبري نيست هي مرغ‌هاي زمين را نگرد ص16
تاريخ لكنت راه رخنه‌اش را پيدا مي‌كند ص36
دهان مردم هميشه بوي شايعه مي‌دهد ص21
تو حرف نداري و من اعتماد ص89
و.......