اندیشه های ما آینده و سرنوشت زمین را شکل می دهدگفت و گو: علیرضا بهنامرویا زرین یکی از شاعران کشور ماست که در محافل ادبی حضور چنان پررنگی ندارد. شاید همین نکته موجب شد تا با اعلام نام کتاب این شاعر به عنوان برنده جایزه شعر خورشید جامعه ادبی ما دوباره او را کشف کند. این در حالی است که تا پیش از این نیز نام زرین به خاطر نامزدی نخستین مجموعه شعرش در جایزه شعر کارنامه در میان حرفه ای های ادبیات شناخته شده بود. زرین در سال 1351 و در شهر الیگورز دیده به جهان گشود و در دانشگاه شهید چمران اهواز در رشته زبان و ادبیات فرانسه به تحصیل پرداخت. " می خواهم بچه هایم را قورت بدهم " نام سومین مجموعه شعر این شاعر است که علاوه بر اولین دوره جایزه شعر خورشید توانست عنوان نخست جشنواره محلی شعر ایوار را نیز به خود اختصاص دهد. او علاوه بر این سه مجموعه شعر، چند جلد کتاب فلسفی از زبان فرانسه به فارسی برگردانده است که انتظار می رود در آینده به ناشر سپرده شوند. زرین هم اکنون در شهر الیگودرز زندگی می کند و به مربی گری ورزش یوگا اشتغال دارد. در گفت و گویی که می خوانید زرین از علايق و گرایش های خود در کار سرایش سخن می گوید و ارزیابی اش را از فضای ادبی این سالهای کشور بیان می کند
خانم زرین در سومین مجموعه شعر شما شعر بلند اپیزودیک بیشترین حجم کتاب را به خود اختصاص داده است. فکر می کنید چنین گرایشی چطور به آثار شما راه یافته است؟
برای خودم هم سوال است. در واقع شعر برای من بدون طرح قبلی اتفاق می افتد. در این مجموعه هم هر کاری که شروع می شد نمی دانستم قرار است به کجا برود. هر وقت فرصتی برای نوشتن پیدا می شد قطعه ای را می نوشتم بعد که این قطعه ها را کنار هم گذاشتم حس کردم مثل قطعه های یک پازل یکدیگر را تکمیل می کنند. از ابتدا طرح و نقشه ای برای این طور نوشتن نداشتم بعد از تکمیل هر شعر بود که متوجه می شدم چه اتفاقی افتاده است.
فضای این کتاب از نظر لحن و شیوه اجرا وامدار کتاب مقدس است چطور به این فضا رسیدید؟
این موضوع به گذشته بر می گردد، یعنی زمانی که زیاد کتاب مقدس را مرور می کردم. کتاب مقدس از جمله متونی است که به مخاطب فرصت کنکاش می دهد. اجازه می دهد تا آن را بسط و توسعه بدهیم. اما یادآوری می کنم که این کتاب، کتابی درباره کتاب مقدس نیست. در واقع کتاب مقدس تنها المان هایی به من داد برای بیان آنچه در لحظه حس می کردم.
این موضوع در کتاب کاملا مشهود است. به نظر می رسد با انتخاب این لحن و استفاده از آن در قالب شعر بلند به دنبال تعمیم دادن دریافت های شخصی خود به کل جامعه بوده اید. این طور نیست؟
نمی دانم چقدر توانسته ام منظورم را برسانم اما باید بگویم که قصد من تعمیم دادن نبود. در واقع ما یاد گرفته ایم از چنین تمهیدهایی به عنوان دستکشی مخملین برای دستی آهنین استفاده کنیم. در طول این سالها یاد گرفته ایم که چگونه کارمان را در پوششی قرار دهیم که قابل ارائه باشد.
با وجود این انتخاب چنین لحن و قالبی در کنار زاویه نگاه ویژه شما به عنوان یک زن شکل خاصی به این شعرها داده است که حس تعمیم پذیری را در ذهن ایجاد می کند.
خب در واقع این شکل زندگی هر آدم است که نوع نگاهش به زندگی را شکل می دهد. این موضوع هم ربطی به این ندارد که زن باشد یا مرد در هر دو مورد صدق می کند. در مورد من بدیهی است که زن هستم، مادر هستم و این موضوع از خلال نوشته های من مشهود است. این شعرها آمیخته ای است از تجربه ها و دانسته های قبلی من و شرایطی که همه ما در آن به سر می بریم. به هر حال هر اتفاقی که دور و بر ما می افتد حسی در ما ایجاد می کند، این حس ادامه پیدا می کند و به نوشته تبدیل می شود. در واقع ما اتفاق هایی که می افتد را جذب می کنیم به نظر من یک شاعر در تمام طول روز دارد فعالیت شعری می کند. وقتی روزنامه می خوانیم یا به اخبار گوش می دهیم یا در وقایعی که در اطرافمان می گذرد دقیق می شویم همه اینها در ضمیر ناخودآگاهمان ضبط می شود. در لحظه سرودن به هیچکدام از اینها فکر نمی کنیم اما تاثیرشان را روی ما گذاشته اند. مگر اینکه کسی دغدغه اجتماعی که در آن زندگی می کند را نداشته باشد. به نظر من مسایل شخصی ما به اندازه مسایل اجتماعی مهم هستند. اجتماع چیزی جدای از ما نیست و مسایل اجتماع همان مسایل ماست. پس اینها تم های مشترکی است که از هم قابل تفکیک نیست
اما این مانع نمی شود که شعر شما خصلت تعمیم دادن موقعیت را منتقل کند در واقع به نظر می رسد با این شیوه از سرایش در صدد ابلاغ پیام خود به جامعه بر می آیید. در واقع به نظر می رسد با ساختن اسطوره هایی جدید مانند آنس به سبک و سیاق اسطوره های قدیمی در صدد القای یک تفکر خاص بر می آیید.
نه مساله ابلاغ پیام نیست. به هر حال هر آدمی نسبت به اتفاق های پیرامونش نظری دارد و اکثر آدم ها در طول زندگی خود در جامعه نظر خود را نسبت به وقایع ابراز می کنند که این اظهار نظر اغلب شفاهی است. من چون یک آدم شفاهی نیستم نظرم را کتبی می کنم. ما در مقابل کشورمان و دنیا مسوولیت داریم. همان طور که در برابر درخت، طبیعت، بچه هایمان و تاریخ مسوولیم. این مسوولیت را نمی توان نادیده گرفت. هر انسانی به اندازه طول و عرض زندگی خودش در برابر تاریخ خود مسوول است. ما حتي در برابر هر فکری که از ذهنمان می گذرد مسوولیم چون این اندیشه های ماست که آینده و سرنوشت زمین را شکل می دهد.
در مورد اسطوره هم باید بگویم اسطوره هایی که در این کتاب می بینید اصلا غیر قابل دسترس نیستند. چیزهایی هستند که هر روز در اطرافمان می توانیم ببینیم. به اعتقاد من در این شعرها اسطوره ها امروزی و قابل لمس هستند. لااقل حس من نسبت به آنها این است. آنس که به آن اشاره می کنید می تواند هر کسی باشد و هر کسی هم می تواند آنس باشد.
در عین حال دوست دارم این نکته را هم اضافه کنم که ما نمی توانیم جدا از اندیشه خود چیزی بنویسیم. هیچکس نمی تواند شخصیت خودش را از چیزی که می نویسد جدا کند. گاهی در کارگاه های ادبی می بینیم هنگام نقد اثر می گویند ما فقط کار شما را نقد می کنیم و به اندیشه شما کاری نداریم. به نظر من این یک تعارف نخ نما شده است. واقعیت این است که وقتی کار کسی را نقد می کنند درواقع دارند اندیشه او را نقد می کنند.
قطعا همین طور است اما در نهایت نگاه ویژه شما موجب شده است تا شعر شما با گرایش غالب روز که در محافل ادبی مشاهده می کنیم تفاوت زیادی داشته باشد. نوعی سبک وسیاق منحصر به خودتان را دارید. این فاصله گرفتن از فضای رایج روز تا چه حد خود خواسته بوده است؟
ببینید وقتی به یک جشنواره یا انجمن ادبی یا هر جای دیگری که انبوهی شعر خوانده می شود وارد می شویم شعر های زیادی می بینیم که انگار همه آنها را یک یا دو نفر سروده اند. اصلا گوینده های این شعرها فردیتشان از هم مجزا نیست. در این فضایی که می گویید و مجامع ادبی نمایندگی اش می کنند چندین آفت وجود دارد که بد نیست حالا که بحث به اینجا رسید به آنها اشاره کنم. اولین آفت چنین انجمن هایی این است که اغلب یک صدا که قوی تر است در آنها غالب می شود و به شکل خودآگاه یا ناخودآگاه بقیه را تحت تاثیر قرار می دهد. یا اینکه خط دهی هایی که توسط گردانندگان این جور جلسات انجام می شود ذهن ها را به این سمت و سو هدایت می کند. شاید هم این مساله ناخودآگاه باشد اما به هر حال کسانی که در این مجامع مشارکت می کنند فردیت شعرشان آسیب می بیند.
آفت دیگری که در این مجامع می بینم استفاده از مفاهیمی است که از خارج به کشور ما وارد شده است. وقتی کسی شعرش را می خواند گروهی سعی می کنند با ابزار نقل قول های کوتاهی از اندیشمنان غربی مثل دریدا و فوکو ثابت کنند کاری که او می کند اشتباه است. با این ابزار یقه هم را می گیرند. به این ترتیب اگر کسی مخالف خوانی کند بعد از مدتی تصور می کند آنها درست می گویند و کار خود را تغییر می دهد. مثل همه جوانب دیگر زندگی ماست که اغلب مصداق ان سخن معروف می شویم که " خواهی نشوی رسوا..." در واقع این اتفاق فقط در انجمن های ادبی نمی افتد، در زندگی اجتماعی و فردی ما هم همین طور است و همه مثل هم زندگی می کنند. حالا به عواملش کاری نداریم. به هر حال وضع به این صورت است که هر کس خرق عادت کند باید تاوانش را پس بدهد. به این ترتیب عادت می کنیم که برای زندگی کردن خطر نکنیم. اما یک نویسنده خطر کردن را در زندگیش لازم دارد چون همین تجربه ها و خطرکردن هاست که در شعرش انعکاس پیدا می کند.
البته در نهایت نمی خواهم بگویم این مجامع ادبی کلا بد است. به هر حال همه ما به گوش هایی برای شنیدن احتیاج داریم و خود این مساله هم نیاز به بررسی جامعه شناختی دارد که چرا این قدر گوش برای شنیدن کم شده، حتي در چنین جمع هایی هم به زحمت می شود کسی را پیدا کرد که به شنیدن اشتیاق داشته باشد. به هر حال فکر می کنم به خصوص برای تازه کار ها بد نیست که دموکراسی را در این جلسات تمرین کنند اما کسی که وارد این جلسات می شود حتما باید زیرکانه برخورد کند تا دچار تاثیر های منفی آن نشود.
به عنوان آخرین سوال دوست دارم بدانم نظرتان نسبت عملکرد جوایز ادبی در کشور چیست؟
راستش در کشور ما اکثر جوایز ادبی دولتی هستند و جایزه خصوصی کم داریم. من معتقدم پیدایش مفهومی به عنوان شاعر دولتی آسیب بزرگی است. جوایز دولتی شاعر را مجبور می کنند به خاطر سکه قلم بفروشد و شعر سفارشی بگوید. این سفارش را هم از مردم خودش نمی گیرد. کنگره هایی تشکیل می دهند مثل کنگره شعر فلسطین و مناسبت هایی از این دست و هزینه های زیادی هم برای این کنگره ها می کنند. نتیجه ای هم که می گیرند تنها پروردن نویسنده ها و شاعران ضعیف است. البته لا به لای اینها حتي استعدادهای درخشانی هم هست که جدا آدم متاثر می شود وقتی می بیند به خاطر چند سکه چطور استعداد خود را به حراج گذاشته اند. به هر حال حمایت دولتی آسیب بزرگی است که جا را برای کارهای آزاد و مستقل تنگ می کند.
در چنین شرایطی هر چه جایزه آزاد و مردمی داشته باشیم باز هم کم است. در جوایزی مثل جایزه خورشید همه چیز روشن است . دو پزشک و یک معلم بازنشسته آمده اند و برای ادبیات هزینه جایزه ای را تقبل کرده اند. داوران چنین جایزه ای هم تحت فشار نیستند و می توانند نظرشان را ازادانه بیان کنند. به این ترتیب است که نتیجه چنین جایزه ای هم از بده بستان های مرسوم فاصله می گیرد و می تواند برای مردم قابل پذیرش باشد. البته همه اینها در صورتی درست است که این جوایز مانند جایزه خورشید فرایندی سالم، واضح و بی غرض را دنبال کنند.
مروری بر مجموعه شعر میخواهم بچه هايم را قورت بدهم سروده رويا زرين
تو حرف نداری من اعتماد
رویا تفتی
كتاب شامل سه فصل است: 1-كاملا محرمانه 2- آبستن كلمات نيمه روشنم 3-میخواهم بچه هايم را قورت بدهم. شعر ها اسم ندارند و در فهرست، تنها نام فصلها آمده است. به نظر ميرسد كه چهار شعر اول حكم مقدمه را دارند:
كتاب اينطور شروع مي شود يادم رفته شاعرم/يادم رفته جهان به فرمان من نيست/متنفرم از صداي پرنده اي كه در گلويم نيست/متنفرم از صداي شاعري كه شبيه شليك چلچله مي شود/متنفرم از جهاني كه لبالب از آواز پرندگان مادينه نيست./ تو نيستي /من از نيستي متنفرم/متنفرم كه از نبودنت/به فقدان مكرري مي رسم ص7
و در سه شعر بعد او از كتيبه ها و رسيدنش به فرامين تازه مي گويد:و اينك منم/كسي كه براي شما/از دنياي تازه مي نويسد./به شما مي نويسم/از اوكه كلمه اي ست/و كلمه اي كه نزد خداست/كتيبه ميگويد:ما به شما/كلمات آسان عطا ميكنيم/كلماتي كه شان نزولشان/علاقه آدميست به آبادي/علاقه آدمي ست/ به علاقه آدمي./امروز/تمام ابرهاي ايالت آسيا/به قلب كوچكم فرو رفتند/و در كتيبه آمده است:صداي رعد/رازي ست /كه نوشتني نيست.ص14
در شعر پنجم ما وارد فضاي اسطورهاي شعرها مي شويم. شاعر هفت پسر كوتوله اش را فرا ميخواند: اِفُس، اسميرنا ، پرغامه، طياتيرا، ساردس، فيلا و بالاخره لائوديكيه،كه كنايهاي از آدمهاي مختلفند مثلا:افس كنايه از آدمهاي دلپذير و خوشايند، و يا اسميرنا كه كنايه از آدمهاي خوش ظاهر و شيفته نمايش است و....سپس فرمانش را براي هر كدام از آنها صادر مي كند اما براي طياتيراي خرمغز و براي ساروس هميشه دل نگران، فرماني صادر نمي كند شايد به اين دليل كه مي داند فايده اي ندارد و تنها براي پرغامه روشنفكرش دعا مي كند! و بعد كه وظيفه هر كدامشان را ابلاغ كرد آنها را روانه كوچه هاي بي بن بست كرده و ديگر مسووليت هيچكدامشان را به عهده نمي گيرد(شايد به همين دليل هم هست كه ديگر در طول كتاب اسمي از آنها نميآورد): براي شما/ كه از اين پس ماجراييد/ كه اين همه كوچكيد مثل من كه تكذيب كرده ام/تمام ابلاغ هاي از اين پس ماجراي شما را /حالا/ مبرايم از زبان شلاقي /كه با شما حرف مي زند/ حالا بدويد /بريزيد به كوچه هاي بي بن بست!
ص22
و بعد هم وظيفه و كار خودش را ادامه مي دهد:
من هم نشسته ام/ كتاب هاي زيادي/ در انكار خودم بنويسم. ص 23
و با اين سطرها فصل اول پايان مي پذيرد.
در فصل دوم اشاره به آفرينش زمين در شش روز دارد و اتفاقاتي كه در روزهاي بعد مي افتد:
در لحظه اي كه مغز زهدان اولم شد و روز هفتم بود/ هوا معطر شد/ و كرك تابستان بر گونه هاي هلو عرق مي كرد ص 27
پايان روز هفتم بود و ساقهايم سرخ/پايان روز بود و /درد پيچيده اي از كمرم گذشت/و خون به فرمان من نبود ص 28
پايان روز نهم بود/ و من / دو قاچ بزرگ سيب زاييدم ص29
و بعد : صداي كودك انسان / كه بلند بود و غم انگيز
و از اينجاست كه همه چيز بايد قسمت شود:
صداي كودك انسان بلند بود و در فوران بود/كه گرگ ها كناره گرفتند
كه آسمان به خشم آمد/ و ما بر آن شديم/ كه تپه هاي خميده قسمت شوند/و بچه ماهي ها در آب هاي تيره/و برگ هاي مشاع زيتون و كرت هاي فلوت/و باد و موسيقي اش در انبوهي خزه ها/ و صدف هاي مرمره قسمت شوند... ص 31
و سپس پرستش هاي ساده ي انسان به بال عقاب و آفتاب و سنگ :
زمين بزرگ و نيكو بود/من به بال عقاب سجده مي كردم/به آفتاب/ و سنگ/و انجماد سنگ ها طلسمم كرد/ و او كه چشم هايش آب و عسل بود/ و او كه معمار خانه هاي روشن بود/پيشگويي اش درست در آمد/آيا دوباره عوبديا!/ آيا دوباره او/به رفتار چشم هايم اعتماد خواهد كرد؟
ص 32
و بعد انشعاب ها و افتراق ها و و دخيل بستن ها و هدايت كردن ها و بالاخره رسيدن به اينكه اينجا همه چيز ابتر است/شما نمي دانيد/و اين را نوشته ام.كه چيزي نگفته نماند ص 35
و اينكه تاريخ لكنت عوبديا راه رخنه اش را پيدا مي كند ص 36
و بالاخره در آخر اين فصل:
من تو را دارم و خون رقصاني /كه سلول هاي ساكتم را روشن مي كند/من تو را دارم و استخوان هايي/كه بار هستي ام را بر دوش مي كشند./ و من امروز /ديوارها را به شهادت مي گيرم/و زبان كليد را در دهان اين قفل/و كلمات معلق را/قلبت را مي بوسم،عزيزم!
و رهايت مي كنم/تا دوباره/برگردي. ص42
در اكثر شعرهاي اين فصل «عوبديا» مورد خطاب است («عوبديا» آنطور كه شاعر ميگويد كوچكترين كتاب عهد عتيق است). نام عوبديا حالت منادا دارد و در نقش خودش خوب مي نشيند.شاعر گاهي به او گزارش مي دهد گاهي از او كمك مي طلبد گاهي آرزوهايش را به او مي گويد گاهي او را پس مي زند... و آدم گاهي حس نمي كند كه مورد خطاب شاعر يك كتاب است...
شعرهای اين فصل حالتی وحي گونه دارند و شايد خود شاعر هم به آن اذعان داشته كه به آن اشارهاي دارد:
درست مثل من،كه آبستن كلمات نيمه روشنم در نيمههاي تاريكم./ پس بغلم كن عوبديا!/تا حروف معلق آرامش از اضطراب نميرند. ص 42
فصل سوم ابتداي فاصله ها و سفركردن هاست:
سرزمين بي حاصلي مي بينم/بناهاي سست و حصارهاي بلندي/تابوت هاي زيادي كه بدرقه مي كني/و آرزوهاي زيادي،كه به گور نمي بري./در فنجانت آب بزرگي مي بينم/كه مي تواند از اشك و فاصله باشد/و آب،روشن اگر بود روشنيست/و آب مكدر اندوه است/و ريشه هاي كنده مي بينم/ يعني سفر مي كني كه مردمان زلالي ببيني/نمي بيني ص45
- سوار شويد!/ سوار مي شويم دير نمي شود انگار اصلا قرار نبوده به جاي روشني برسيم،و شب،طوري كش آمده اينجا كه هي مچاله مي شوم و خودم را طوري در آغوش تنگ مي گيرم كه هيچ مادري./دو پاي من حالا پرانتزي بسته است/دور بي نهايتي مبهم. ص48
و در ادامه كتاب وارد فضايي امروزي مي شود با دغدغه هاي امروزي :
رفته بودم دراگ استور پاستور/واليومهاي زيادي خريده بودم/براي تسكين بي اعتمادي آدمي/پروفنهاي زيادي خريده بودم/براي ديدن خواب هاي بي محل ص57
و روزنامه ها نوشته بودند: حادثه ها در مانده اند/در برابر زني كه ديوانه است ص 58
كابوس شبانهام حالا/يا حكايت مرداني ست كه مي دوندو/يا زناني كه نمي رسند/يا عقده هاي غني شده در سر پستانك شيشههاست ص 62
من كه اجازه نمي دهم/مي خواهم اين بچه بازي كند اين بچه/عاشقي كند اين بچه/سرپيچي كند از مرگ/تو سرداري مي شناسي عزيزم كه زاييده باشد؟/و فرماندهي كه با دو قلب زيسته باشد؟......كمرم درد مي كند/من مي ترسم عزيزم/و مي خواهم از ترس/بچههايم را قورت بدهم. ص85
و كتاب با اين جمله تمام میشود:
هی!/چه اسم خوبي دارد اين رها خانم ص93
انگار كه در نهايت، رهايي از همه دل بستگيها، مسووليتهاو سنگيني بار هستي را آرزو ميكند.
در اين فصل نيز كلمه جديدي مي بينيم «آنس» ، كه به گفته شاعر،از فعل امر عربي و به معناي «انس بگير» ساخته است.گاهي به نظر ميرسد آنس خود شاعر است ،گاهي معشوقش، گاهي دوستش و گاهي فقط كلمهاي ست كه در فرهنگ دهخدا نيامده . شايد هم نفشی تلقيني دارد كه شاعر براي انس گرفتن خودش با اين جهان به كار مي برد.
تمام اينها را گفتم تا بگويم كه روايت در اين شعرها به ويژه در دو فصل اول به ظاهر نقش اساسي ايفا مي كند. شاعر در اين مجموعه انگار خواسته است روايتي شعري از عهد عتيق تا به امروز را ارائه دهد(البته شعرها هر كدام در خود كامل و مستقلند). پس بد نيست كه ببينيم آيا توانسته از پس اين مهم برآيد يا نه؟توانسته مفاهيم عهد عتيق را مصادره شعري كند يا نه؟چون همانطور كه مي دانيم بيان شاعرانه با روايتی که شعر می شود، تفاوت دارد. روايت بايد در جاهايي به نفع شعر قطع شود.اصلا بهتر است به جاي اين كلي گويي ها مثال بياوريم:
1-براي طياتيراي غيورم/پسر شير خر خورده ام: / زمين را كه قسمت كنم/پالان هايش به تو مي رسد/آخورهايش به تو مي رسد/و رستوران هايي كه گوشت ارزان چنجه مي كنند/و دندان هاي گرسنه مسافراني /كه آرزوهايشان /به مقصد نمي رسد. ص 18
شايد كلمات «ارزان» و «آرزوهايشان» روايت بالا را تا حدي از نثر شدنِ صرف نجات داده باشد اما شعر به مرحله تاويل پذيري زبانی ـ شعری نمي رسد و در حد يك بيان شاعرانه ميماند.خوشبختانه درصد ايننوع شعرها آنقدر كم است كه قابل اغماض باشد(قضاوتش را به عهده خوانندگان ميگذارم).مثال ديگري ميآورم:
2-بدهكارم/به خواهرم به صاحبخانهام/به دخترم و جامداديِ خالياش/بدهكار آفتابم و اين روز نو كه در ميزند/به خودم نرسيدهام/وقت ندارم امروز به تو نميرسم./صبحتان بخير جناب!/ساعتم را گرو ميگذارم آقا! سمسار! ناكس! /مواظب گلهاي قاليام باش/و مواظب خاطرات ميز توالتم./حالا ميتوانم سلام كنم:سلام روز نو/سلام دخترم/سلام عزيزتزينم! ص55
و يا در اين شعر:
3-براي اسميرناي خوشگلم مي نويسم/براي كوتوله هرزه ام/براي پاهاي كوچكش /كه هي/درازتر از گليم خودش مي شوند گفته بودم كه/از تخم طلا خبري نيست/هي مرغ هاي زمين را نگرد!/نمي ترسي عاقت كنم پسرم! ص 16
كه تصويري بكر و عيني «گشتن مرغهاي زمين» آن را از حالت ايستا نجات مي دهد.
4- محرمانه !/كاملا محرمانه/براي فيلا مي نويسم:/ فيلادلفيه!/زمين را كه قسمت كنم/سازمان هاي خيريه اش به تو مي رسند/نذورات و امامزاده ها به تو مي رسند جكوزي و استخر خصوصي اش به تو مي رسد./ خلاصه كنم/براي برادرانت پدري كن/بخواب پسرم/با من بخواب ص20
فعل رسيدن در سطرهاي بالا قاعدتا بايد به معني «سهم تو مي شوند »، باشد اما ناخودآگاهِ، معني ديگر آن، يعني « هواي كسي را داشتن» هم به ذهن متبادر مي شود و وقتي كه در ادامه مي گويد بخواب با من بخواب و با تاكيد بر محرمانه كاملا محرمانهاي كه در ابتداي شعر داشته فضاي جديدي را در ذهن باز مي كند كه به راحتي تفسير پذير نيست و نمي شود با يك روايت نثري بيانش كرد.
چهار مثال بالا هر كدام يك شعر كوتاه كامل بودند.در مثال هاي بعدي بريدههايي از چند شعر ميآورم و تكنيكهاي شعري هر كدام را مرور مي كنم تا ببینیم چطور ميشود با همين قطع و وصلها فضاي شعر را عوض كرد،فضاي جديدي باز كرد و بالاخره روايت را به سمت هرچه بيشتر شعر شدن سوق داد :
ِ1- و در كتيبه آمده است:هزار مرتبه بايد «شفا» بنويسيم/و هزار مرتبه از كلمات مرادف ديگري،شفا، شاد،شَمال،/ شفا،شمايل شاد مردمیست/كه آرزوهاي زيادي/هنوز در نقش حافظهشان هست ص 10
آمدن كلمههاي شفا ، شاد و به ويژه شَمال(كه ما حتي معنياش را هم نمي دانيم)اينها باعث شده اند كه روايت به نفع شعر قطع شود اينها شعر را از وسيله شدن در جهت مفهوم نجات داده اند.
2-آيا دوباره، عوبديا!/آيا دوباره او/به رفتار چشمهايم اعتماد خواهد كرد؟
ص 32
آمدن دوباره كلمه دوباره تشويش شاعر را فرم مي دهد.
3-اينجا،همه چيز ابتر است/شما نمي دانيد/و اين را نوشته ام كه چيزي نگفته نماند./ «پاراديزو» عوبديا!/و اين عبارت بيدليل/آخرين چيزي ست كه از حافظهام گذشت. ص35
شاعر اتفاقا خوب مي داند كه اين عبارت، بي دليل نيست وگرنه آن را حذف ميكرد و انصافا هم كه اين عبارت چه خوش نشسته در اين فضاي ابتر!
4-تاريخ لكنت عوبديا راه رخنهاش را پيدا مي كند/از شكاف هر سنگي/از درز هر شبي/تا به آيين آب يخ بزند./كم كم دارم سرد ميشوم كه پنجره را ببندي/كم كم دارد پايههاي صندليام لق ميزنند/كه بروي سراغ نجار،عوبديا! ص 37
در جمله كم كم دارم سرد ميشوم نه تنها عمل «سرد شدن»، ارادي شده (كه به دلسرد شدن هم پهلو بزند) بلكه ناگهان ذهن را از آن روال منطقی که در شعر جریان داشته منحرف و غافلگير می¬کند و میگويد: كه پنجره را ببندي و رندانه ما را وارد فضاي ديگري مي كند.
5- و اما درخت/كه حروف فشرده نيست/كه قطعات بريده بريده دختریست/مثل قلمههاي بادام خيابان نارنجستان/و قلمههاي ديگري با عطر زغال/در جعبه مداد رنگیها.
ص 41
در اينجا شاعر در بين حرفهاي عمومي ،ناگهان آدرس خاص خيابان نارنجستان را میآورد و دوباره سريع به فضاي عمومي برمیگردد آيا اين سطر، همان نامه كوتاه شاعر براي خودش است؟آيا آنجا آدرس احتمالی معشوقش است؟آيا محل خاطرهانگيز دوران كودكيش است؟.... اين شعر را كامل بخوانيم مي بينيم كه فضاي كلي شعر هم بين حديث نفس شخصي و تاريخي، در نوسان است.اما راستي قلمههاي بادام در خيابان نارنجستان چه ميكنند؟
6-سوار شويد!/ سوار مي شويم دير نمي شود انگار اصلاقرار نبوده به جاي روشني برسيم،و شب،طوري كش آمده اينجا كه هي مچاله مي شوم و خودم را طوري در آغوش تنگ مي گيرم كه هيچ مادري. ص48
كش آمدن شب به سطر طولاني شعر هم سرايت كرده است
7-انگار تو گريه كرده باشي/براي خاك و زبان مادرت/كه در دهان تو مي چرخيد/نشسته بودي./نه! شاعرانهتر است كه ايستاده باشي/روبروي من كه تشنه از ميان بر آمده بودم/روبروي من كه عاشق گلهاي واژگون و/قنديلهاي سبزو پاييزهاي پارك ساعیام... ص 58
در سطرهاي اول به نظر ميرسد كه مخاطب شاعر، كودكش است و با يك چرخش زيركانه ناگهان ميفهميم كه مخاطب او عوض شده است.
8-خيابان هنوز پر از صداي بلندگوی كوچكیست:/«به خانه برگرديد به خانه برگرديد»/و ما راه خانه را/ درست در ساعتِ 5 عصرِ غروبِ خالصِ سالِ عجيبي/در گيجگاه تپندهمان گم ميكنيم. ص 59
نمیخواهم بگويم كه كلمه خالص در تركيب سطر بالا چه كارهايي ميكند؟ميخواهم بگويم كه ضربان گيجگاه،كه در به خانه برگرديد به خانه برگرديد خودش را نشان ميدهد در ساعتِ 5 عصرِ غروبِ خالصِ سالِ عجيبي به اوج سرعت خود ميرسد.همين!
شعرهاي اين مجموعه به شدت روان خوان و راحتند و با رعايت تقطيعها و علامت گذاري ها هيچ مشكلي براي خواننده پيش نميآورند و به دليل داشتن تصاوير عيني وملموس،داشتن انسجام و در نرفتن رشته از دست شاعر و خواننده، به نظر مي رسد كه تا حدي پتانسيل جذب مخاطب عام را هم داشته باشند.لايه هاي شعر خود را در خوانش اول نشان نمي دهند حتي در خوانش هاي بعدي هم خود را به رخ نمي كشند فقط تو حس مي كني كه با شعر عميقي مواجهي كه نمي خواهي به آساني از آن بگذري و دوست داري هي بيشتر و بيشتر آن را بخواني و گاهي به سطرهايي مي رسي كه دوست داري آنها را به حافظهات بسپاري(يا خود بخود در حافظهات میمانند):
پس تصادفي نيست كه آرزوهاي زيادي بلديم ص9
از تخم طلا خبري نيست هي مرغهاي زمين را نگرد ص16
تاريخ لكنت راه رخنهاش را پيدا ميكند ص36
دهان مردم هميشه بوي شايعه ميدهد ص21
تو حرف نداري و من اعتماد ص89
و.......