بخند پسر ، چاره اي نداري جز اين كه بخندي !
امشب وقتي خواندم كه وقايع اتفاقيه توقيف شده است اولين چيزي كه به ذهنم رسيد همين سطري بود كه مي بينيد. ياد همه روزنامه هايي افتادم كه آغاز كرديم و همه روزهايي كه براي خداحافظي كنار هم در دفتر روزنامه ايستاديم و عكسي به يادگار گرفتيم در حالي كه لبخندي تلخ گوشه لبهايمان بود. چاره اي نداشتيم جز اين كه بخنديم.
روزنامه نگاري حرفه واقعا دشواري است . بايد پوست كرگدن داشته باشي تا از آن جان به سلامت به در بري. هميشه بايد با اين بيم دست و پنجه نرم كني كه فردا ديگر صفحه اي سقيد براي بيان انچه مي نويسي در اختيارت نخواهد بود.
خطر هميشه در كمين يك روزنامه نگار است حال ممكن است خطر از طرف مدعي العموم باشد مانند بلايي كه ديروزبر سر وقايعيان امد و يا از سوي خود مدير مسئول مثل سرنوشت جمهوريت . گاهي هم خطر از طرف دوست روزنامه نگارت تهديدت مي كند. خيلي اتفاقي ممكن است اين دوست يك روز ناگهاني ميزش را ترك كند و مثلا بي خبر به سفر برود . خيلي اتفاقي هم ممكن است سفرش ناموفق از كار در بيايد و دست از پا درازتر برگردد. در چنين موقعي دوست تو ديگر يك دوست نيست ، وقتي مي بيند صندلي اش صاحب پيدا كرده دنبال صندلي ديگري مي گردد و احتمالا متوجه مي شود كه صندلي ها همه اشغالند و در همين اثنا خيلي اتفاقي ممكن است اين دوست چشمش به ميله اي بيفتد كه خودت را از ان آويزان كرده اي و ميله چشمش را بگيرد. در اين صورت بايد اماده باشي كه زيرپايت را خالي كند و ميله را از چنگت در بياورد . اصلا هم برايش مهم نخواهد بود كه چطور و به چه قيمتي.
بخند پسر! چاره اي نداري جز اين كه بخندي!
اين شهر روزنامه نمي خواهد ، فحشنامه لازم دارد. فرهنگ نمي خواهد ، به چماق نياز دارد. سر بزرگان به سلامت باد با اين بهشتي كه ساخته اند كه در هر وجبش مار غاشيه با هفت سر آتشين پيچ و تاب مي خورد.
وقايع اتفاقيه تعطيل شد ، درست مثل آزاد ، مثل عصر آزاذگان و مثل سلف همنامش در عهد ناصري. جمهوريت تعطيل شد درست مثل اخبار ، مثل مدبر و مثل همه قربانيان ترس و خود سانسوري در اين سرزمين هرز!
مي روم كمي بخندم. چاره اي ندارم جز اين كه بخندم . فردا هم نوبت ماست بايد به فكر روزنامه تازه اي باشم.
امشب وقتي خواندم كه وقايع اتفاقيه توقيف شده است اولين چيزي كه به ذهنم رسيد همين سطري بود كه مي بينيد. ياد همه روزنامه هايي افتادم كه آغاز كرديم و همه روزهايي كه براي خداحافظي كنار هم در دفتر روزنامه ايستاديم و عكسي به يادگار گرفتيم در حالي كه لبخندي تلخ گوشه لبهايمان بود. چاره اي نداشتيم جز اين كه بخنديم.
روزنامه نگاري حرفه واقعا دشواري است . بايد پوست كرگدن داشته باشي تا از آن جان به سلامت به در بري. هميشه بايد با اين بيم دست و پنجه نرم كني كه فردا ديگر صفحه اي سقيد براي بيان انچه مي نويسي در اختيارت نخواهد بود.
خطر هميشه در كمين يك روزنامه نگار است حال ممكن است خطر از طرف مدعي العموم باشد مانند بلايي كه ديروزبر سر وقايعيان امد و يا از سوي خود مدير مسئول مثل سرنوشت جمهوريت . گاهي هم خطر از طرف دوست روزنامه نگارت تهديدت مي كند. خيلي اتفاقي ممكن است اين دوست يك روز ناگهاني ميزش را ترك كند و مثلا بي خبر به سفر برود . خيلي اتفاقي هم ممكن است سفرش ناموفق از كار در بيايد و دست از پا درازتر برگردد. در چنين موقعي دوست تو ديگر يك دوست نيست ، وقتي مي بيند صندلي اش صاحب پيدا كرده دنبال صندلي ديگري مي گردد و احتمالا متوجه مي شود كه صندلي ها همه اشغالند و در همين اثنا خيلي اتفاقي ممكن است اين دوست چشمش به ميله اي بيفتد كه خودت را از ان آويزان كرده اي و ميله چشمش را بگيرد. در اين صورت بايد اماده باشي كه زيرپايت را خالي كند و ميله را از چنگت در بياورد . اصلا هم برايش مهم نخواهد بود كه چطور و به چه قيمتي.
بخند پسر! چاره اي نداري جز اين كه بخندي!
اين شهر روزنامه نمي خواهد ، فحشنامه لازم دارد. فرهنگ نمي خواهد ، به چماق نياز دارد. سر بزرگان به سلامت باد با اين بهشتي كه ساخته اند كه در هر وجبش مار غاشيه با هفت سر آتشين پيچ و تاب مي خورد.
وقايع اتفاقيه تعطيل شد ، درست مثل آزاد ، مثل عصر آزاذگان و مثل سلف همنامش در عهد ناصري. جمهوريت تعطيل شد درست مثل اخبار ، مثل مدبر و مثل همه قربانيان ترس و خود سانسوري در اين سرزمين هرز!
مي روم كمي بخندم. چاره اي ندارم جز اين كه بخندم . فردا هم نوبت ماست بايد به فكر روزنامه تازه اي باشم.
No comments:
Post a Comment