Sep 30, 2006

بام شکسته ی دنیا


بام شکسته ی دنیا
شعرهایی از نقاط مختلف دنیا
گردآوری و برگردان: علیرضا بهنام
جاپ اول 1385
قطع رقعی
تعداد 2200 نسخه
ناشر: نشر مینا





توصیف

ترجمه ی شعرهایی از شاعران نقاط مختلف دنیا شامل آثاری از ساموئل بکت، شیموس هینی، ویسلاوا شیمبورسکا، کلود استبان، آلن لانس، هارولد پینتر، ریموند کارور، اریش فرید ، ژان باتیست پارا، تد کوسر، ماریو اوتزی، آلن ویلسون ، جان بی لی، ال پوردی، ریچارد براتیگان، سعدی یوسف، بلند الحیدری، آن تالواز، چارلز برنستاین



از متن کتاب



كلود استبان
فرانسه


بدن ات جايي ندارد ، عوض مي شود ، زندگي مي كند توي هوا ، و آن جاست ، وقت سحر ، تو را نفس مي كشم . اين زمين است ، وقت ظهر ، بين خزه و گرماي خاك . با تو فرو مي روم ، دنبال ات مي كنم تا مغاك . در ساعت شش عصر ، من مي دانم كدام راه به دريا ختم مي شود ، آن كه به تو تعلق دارد . و آن جاست ، خيلي دور از خانه ، كه تو ، با همان خونسردي كه ممكن است ، بيرون ام مي كشي تا روي كف موج ها . ديگر بدن ات جايي ندارد. بدن ات همه جا را در آغوش مي كشد . تو نمي تواني بميري.


آن ها بيدارم مي كنند . به من مي كويند روز شده است و باور مي كنم چون تب دارم. زني دست ام را مي گيرد و مي گويد حالا بايد چيزي بخورم باور اش مي كنم چون ديگر گرسنه نيستم . دوستي كتابي به من مي دهد و مي گويد بايد بخوانم اش چرا كه مرا شفا خواهد داد ، و دلم مي خواهد باور اش كنم چون كلمات زيادي روي آن صفحه هاست . مردي كه نمي شناسم اش نام خياباني را ازم مي پرسد و من ديگر به ياد نمي آورم در كدام شهر . راه مي روم ، به جايي مي رسم كه مي گويند از من خبري ندارند . به آن ها گوش مي دهم ، يكي بعد از ديگري ، و باور شان مي كنم . كمي بعد ، دوباره روز شده است ، بيدار مي شوم.



شب برگشته است . اين دريايي آشناست براي آن ها كه عاشق اند . براي من ، به تمامي ناشناس . مي دانم تو كسي هستي كه مرده ، اما نمي شود جلوش را گرفت . يكي بايد پيش برود ، بپرد بالاي يك ديوار ، جرات داشته باشد به اين ساحل نگاه كند. مي دانم كه اين رويايي بيهوده است . بگذار در پژواك گوش ها تكرار شود . فردا ، همين جا ، مي توانم ازش فاصله بگيرم ، با عقل سليم تكه پاره اش كنم . با خودخواهي . بازي را مي برد ، هرشب . دوباره پيدايش مي كنم واز دست اش مي دهم وقتي تو فرو مي افتي . خون تو بويي ندارد. جاري مي شود ، مي خزد به سمت دريا . مي گويد : مرا در بر بگير . سپس موج مي شويد اش .




اين من بودم كه براي ديدن اش مي آمدند و من هرگز ، هرگز آن جا نبودم . من زندگي مي كردم ، از سپتامبر به بعد ، در خانه اي متروك ، هنوز فروخته نشده ، اما خالي ، با چراغ هايي كه شب را سوراخ مي كرد و اين افتخار فدم زدن در اتاق هاي بزرگ به تنهايي ، پس چه كسي ضربه زد ، ناگهان ، به پنجره ؟ ديگر نامي نداشتم ، لبي نداشتم براي پاسخ دادن . در خانه اي مرده زندگي مي كردم ، و آن ها كه اين را مي دانستند ، زنده ها ، آن جا درنگ نمي كردند.

اين عبارت ها از سپتامبري ديگر اند ، وقتي هنوز اين جا بود ، هراس تازه داشت نزديك مي شد ، ناباورانه از بين درخت ها و اتاق . فقط از خودم حرف زدم . كلك هاي خودم را داشتم ، راه هاي مخفي خودم را براي رساندن خودم به بي خبري . آن همه خورشيد گمشده . كارها پيش مي رفتند ، با اين حال ، سطر به سطر . گاهي سايه مخلوط مي شد با معناي دوم نوشته . بدتر اش كردم . و كتاب تمام شده بود ، تا وداع آخرين صفحه اش . اين من بودم كه از دست رفتم. منم كه از دريا گذشتم ، بي آن كه بدانم بدبختي بر ساحل جا مانده بود و مرگ داشت جوانه مي زد . هنوز كوچك ، در يك بدن.


اين يك روياست ، من جوان ام . دارم قدم مي زنم وسط حياط . دخترك ام را در اغوش مي گيرم . او را تا شاخه هاي درختان بالا مي برم . مي خندد ، يك آلوي سرخ مي چيند ، بعد يكي ديگر . پنج ساله است . لباس او هم ، سرخ است . ناگهان متوجه مي شوم خون از لب هاش بيرون زده است ، اما خون خودش نيست . اين را مي دانم . خوني سالخورده است ، پر از شن ريزه ، همان طور كه در جاده ها يافت مي شود ، به اش مي گويم : تف كن . اما او به خوردن ادامه مي دهد و خون بر زمين مي ريزد و بين علف ها لكه اي مي سازد . مي ترسم بچه را بر زمين بگذارم . نمي خواهم كفش هاي سفيد اش را كثيف كند . كسي نيست كه كمك ام كند ، به علاوه ديگر حياطي در كار نيست . پرستاري از راهرو مي گذرد ، زير بلوزش چيزي نپوشيده است ، چهره اي سبزه دارد. دخترتان چه قدر شبيه شماست . در گوشم نجوا مي كند . نگران نباشيد ، چيزي نيست . مرا كنار مي زند ، كوچولو را مي گيرد و از آن جا دور مي كند . من تنها مي مانم . اين يك روياست ، اما ادامه پيدا مي كند . از دوردست صداي آمدن هليكوپتري را مي شنوم .



سپتامبر بي پايان . سپتامبر بيهوده روي صفحه ي ساعت ها . سپتامبر بي حس شده مثل يك بازو . سپتامبري شبيه خورشيد سوزان . سپتامبر در شيشه هاي الكل . سپتامبر ريشه در سنگ . سپتامبر با خون منجمد . سپتامبر در نيش زنبور ها . سپتامبر فرو رفته در بستر هاي ننگين . سپتامبر بر چرخ هاي دوچرخه . سپتامبر در گزارش پليس . سپتامبر در جيغي از ته گلو . سپتامبر در خيابان هاي نانت . سپتامبري كه ديگر نمي ماند .



در اتاق ، يك آينه . در آينه ، فضاي دوباره ي چيزها . چه كسي مي تواند زندگي كند وقتي هيچ چيز ديگر حركت نمي كند ؟ خود و سويه ي معكوس خود . راهي براي تصور يك شكلك و نابود كردن اش . هجوم مي آورد ، آن گاه هراس حس كردن هواي اطراف ، سخت ، ساكن . آينه ها بي سن اند ، اما ما كه به آن ها نگاه مي كنيم ، چه مي خوانيم جز داستاني تمام شده كه مي روبدمان به كنار ؟ آينه ها روح ندارند ، اما در خون ما زندگي مي كنند ، مي ربايند آن چه را كه تنها مال ماست ، چهره اي آمده به روشنايي ، بدني گمشده.


آن ها قدم زدند . آن ها از خيابان گذشتند . آن ها گفتند خورشيد بي حاصل است . آن ها هوس را مي شناختند . آن ها هوس را فراموش كردند . آن ها وانمود كردند به اين باور دارند . آن ها خانه شان را از دست دادند . آن ها كنار يك درخت گريستند . آن ها تمام دوستانشان را از دست دادند . آن ها جملات بي خردانه بر زبان راندند . آن ها بدن هاشان را متلاشي كردند . آن ها هراس را لذت بخش يافتند . آن ها كتاب هايي خواندند كه همه چيز را مي دانستند . أن ها دروغ گفتند . آن ها كلام شان را به بي باوران پيشكش كردند . آن ها خواستند ناپديد شوند . آن ها زندگي كردند . آن ها تا صبح قدم زدند .




راهي كه معمولن به تو ختم مي شد ، بسته است . درخت با ميوه هاي مدورش ، شاخه اش شكسته . پس اين بار مي خواهند مرا از همه چيز محروم كنند ، گذشته ام را از جايگاه زنده اش پايين بكشند . من خواهم جنگيد . خودم را خرد خواهم ساخت تا نجات يابم . همين مارمولك خواهم بود بين تركه ها ، همين پوست درخت وقتي كه باران مي آيد . طاقت خواهم آورد . من خواهم پوسيد ، شايد ، از بي تحركي . آن ها مي خواستند هر چه را كه درباره ي توست از بين ببرند. من ادامه خواهم داد.



زمان چيست ؟ يك در آبى كمرنگ كه بسته مي شود . خاطره چيست ؟ سه بچه كه بازي مي كنند بدون نگاه كردن به من . ترس چيست؟ قايقي لنگر انداخته در ساحل خالي . خستگي چيست ؟ اين تكه ي نيم خورده ي نان . مرگ چيست ؟ ميزي كه بر آن مي نويسم اين عبارت هاي بي فايده را . عشق چيست ؟ ميزي كه بر آن مي نويسم تو ديگر اين جا نيستي.



من جدايت كردم از شب . تو را دزديدم از زمين سالخورده اي كه تو را در بر دارد . تو را دوباره برگرداندم به دريا . حالا هر دومان اين جا هستيم ، پنهاني به هم ملحق شده ايم در يك خلنگزار . آسمان ها عبور مي كنند از فاصله اي دور . كمي شن كپه شده است كنار دهانم . اين جا خواهيم خوابيد ، اگر بخواهي . ما منتظر خواهيم شد ، تو و من ، تا وقتي كه كسي به خاطر ندارد.





بررسی

بهنام ناصح – ماندگار
این مجموعه حاصل جست و جوی مترجم است به دنبال یافتن پاره‌های کم‌تر شناخته شده‌ی آگاهی در فرهنگ‌هایی که گاه بعد مسافت ما را از درک و دریافت چیستی و چگونگی شان محروم کرده است.
در این کتاب شما با آثار نامدارانی چون ریموند کارور، ریچارد براتیگان، ساموئل بکت شیمبورسکا و... مواجه می‌شويد که شاعر معاصر علیرضا بهنام آن‌ها را به فارسی بازآفرینی کرده است.

کلاه کافکا


کلاه کافکا
گزینه ی شعرهای ریچارد براتیگان
برگردان علیرضا بهنام
چاپ اول 1384
قطع : جیبی
تعداد : 3300 نسخه
ناشر: نشر مشکی



توصیف

برگردان 24 شعر از شاعر امریکایی ریچارد براتیگان به همراه مقدمه ای درباره ی زندگی و آثار او

از متن کتاب



ردپاي آهو

زيبا ، ناله كنان
عشق ورزيدن با دور تند
وبعد ارام گرفتن
مثل ردپاي اهو
روي برف نو
كنار آن كه دوستش داري
اين همه چيز است





كشف

پره هاي غلاف باز شده اند
مثل كريستف كلمب
در حال در اوردن كفش ها

چه چيز زيباتر است
از دماغه ي يك كشتي
كه دنيايي جديد را لمس مي كند؟


جانمي ، آن قدر زيبايي كه نزديك است باران ببارد

آه مارسيا،
مي خواهم زيبايي بلند طلايي ات
تدريس شود در دبيرستان
اين طور بچه ها ياد مي گيرند كه خدا
مثل موسيقي توي پوست زندگي مي كند
و صدايي دارد مثل يك پيانوي معركه
دوست دارم كارنامه هاي دبيرستان
شبيه اين باشند:
بازي كردن با چيز هاي شيشه اي لطيف
20
جادوي كامپيوتر
20
نامه نوشتن به انها كه عاشقشان هستي
20
تحقيق درباره ي ماهي
20
زيبايي بلند طلايي مارسيا
20+!





آمبولانس هايكو

يك تكه فلفل سبز
افتاد
بيرون از ظرف سالاد:
كه چي ؟




بررسی



چند تا از چندتایی ها
جیران مقدم – روزنامه ی شرق

كلاه كافكا مجموعه اى كوچك و كم حجم از آثار ريچارد براتيگن آمريكايى (۱۹۸۴-۱۹۳۵) است. اين كتاب، اين امكان حداقل را براى خواننده علاقه مند به وجود مى آورد كه چند شعر- هر چند بدون ربط منطقى و زمانى- از نويسنده اى كه تمام جهان مى شناسندش بخواند، البته ترجمه خوب و روان شعرها و مقدمه بسيار خوب كتاب هر يك به جاى خود قابل تقديرند و نيز يافتن اين تعداد- ولو اندكى- شعر از ريچارد براتيگن كه پس از نظارت ها و مميزى هاى مكرر همچنان مفهوم بماند و قابل لمس تلاشى درخور تحسين مى طلبد. ريچارد براتيگن نماينده تام و تمام ادبيات عصيان است. دو رمان معروف او صيد ماهى قزل آلا در آمريكا و در قند هندوانه به فارسى ترجمه شده اند. او نويسنده و ترانه سراى دهه هاى افسانه اى ۶۰ و ۷۰ سال هاى اوج بيتلز با مك كارتنى و لنون بود. شعرهاى او، شعرهايى سرشار از خشم و سرخوردگى هستند. دغدغه او نيز، فقدان تعامل با جهان پيرامون است و اين فقدان تعامل او را به جنونى چنان دچار مى سازد كه جز هجوى تلخ و ويرانگر چاره اش نيست. خنده هاى او اما بسيار به اريك، شبح اپراى پاريس شبيه اند خنده هايى كه بنيادهاى ارزشى را به سخره مى گيرند و وحشت برمى انگيزند. او بنيان هاى زندگى مدرن را به سخره مى گيرد و به آنها لگد مى زند او از فقدان تعامل با جهان رنج مى برد با اين تفاوت كه او خود را در مركز جهان مى بيند. او در پى آن است كه جهان را به تعامل با خويش وادارد، كنش هاى منطقى براى او بى معنا هستند، آنقدر بى معنا كه با تدقيق در ساده ترين و روزمره ترين تصاوير آنها را به چيزى بى معنا تبديل مى كند:
يك تكه فلفل سبز/ افتاد/ بيرون از ظرف سالاد/ كه چى؟
كلمات او هميشه خشن و زهرآلود هستند و جملاتش به خاطر فقدان استعاره و رعايت نكردن اصول زيبايى شناسانه است كه زيبا به نظر مى آيند، او شايد از همان رو كه خود را در مركز جهان مى بيند، در گفتارش از چيزى پروا ندارد. او چيزهايى را بر زبان مى آورد كه ديگران در سانتى مانتاليسم اجتماعى خود هرگز جرأت آن را ندارند. شعر او دقيقاً به همين خاطر است كه زيبا است و به همين خاطر است كه آمريكايى است. شعر او، گرچه با قطع هاى شديد احساسى، در ايجاد شوك براى خواننده موفق است اما مقابل بى ارزش بودن ارزش هاى آمريكايى خود، بى ارزش بودن آمريكايى را حقنه مى كند. دغدغه هاى او در همان چارچوبى هستند كه او منتقد آن است و فقدان كنش او را از اين رو دچار سرخوردگى جنون آميز مى كنند كه او به تائيد اين اجتماع انگار نياز دارد. نگاه منتقد او به اجتماعش نه نقدى اصلاح گر و ابزارمند كه بيزارى و خشم است. براتيگن عصيانگر به هيچ چيز باور ندارد، عشق را باور ندارد، انسان را نيز. او در جست وجوى هيچ چيز نيست تنها در پى از بن بر كندن همه چيز است، شعر او، چنان كه خود مى سرايد، چرخشى در گرداب است، تا بى نهايت: چرخان مثل يك روح/ در پايين يك/ بالا/ سرگردان شده ام/ در همه حجمى كه/ زندگى خواهم كرد/ بدون تو.
ريچارد براتيگانِ شاعر

مهدي علومي / جشن کتاب

به من فكر مي‌كني
همان‌قدر كم
كه من فكر مي‌كنم
به تو؟"
(پشتِ جلدِ كتاب)

ريچارد گري براتيگان معمولا به‌عنوانِ يك نويسنده شناخته شده است، نويسنده‌ي صيدِ قزل‌آلا در آمريكا. اما او نخستين كارهاي ادبي ِ خود را با شعر گفتن شروع كرد، در آن زمان كه بيست ساله بود و با اعضاي جنبش ِ بيت نشست و برخاست داشت. خودِ براتيگان مي‌گويد: "من هفت سال شعر نوشتم كه ياد بگيرم چطور جمله بنويسم، چون واقعا مي‌خواستم رمان بنويسم و تصور مي‌كردم تا وقتي نتوانسته‌ام جمله‌اي بنويسم، رمان هم نمي‌توانم بنويسم." كلاهِ كافكا اولين مجموعه شعري است كه از براتيگان در ايران منتشر مي‌شود.
نگاهِ براتيگان در شعرهاي‌اش نگاهي بازيگوشانه و جسارت‌آميز است. اين نگاه كه در لابه‌لاي جملاتِ رمان‌هاي براتيگان هم ديده مي‌شود در اشعار ِ او برجسته‌تر و عريان‌تر به‌چشم مي‌خورد. تشبيه‌ها و توصيف‌هاي غيرمنتظره‌ي او يكي از خصوصياتِ اصلي ِ اشعار ِ اين كتاب است:
"اگر براي من مي‌ميري
من براي تو مي‌ميرم
و گورهاي‌مان مثل ِ دو عاشق خواهد بود
كه لباس‌هاي‌شان را با هم مي‌شويند
در يك لباس‌شويي خودكار
اگر تو صابون مي‌آوري
من پودر مي‌آورم"
(رومئو و ژوليت، صفحه‌ي 14)
اولين شعرهاي ريچارد براتيگان در بيست و يك سالگي (در 1956) منتشر شد. او كه به‌عنوانِ يك نويسنده‌ي پست‌مدرن شناخته مي‌شود يك سال پس از چاپِ رمانِ متفاوتِ صيدِ قزل‌آلا در آمريكا (كه شهرتي جهاني براي او به همراه داشته است) مجموعه شعري منتشر كرد با نام "لطفا اين كتاب را بكاريد". اين كتاب شامل هشت شعر بود كه به همراه هركدام بسته‌اي بذر ِ كاشتني قرار داشت. سه شعر ِ آخر ِ مجموعه‌ي كلاهِ كافكا از اين كتاب انتخاب شده است.
براتيگان در 1984 با شليكِ گلوله‌اي به سرش خودكشي كرد.

"با باراني كه مي‌بارد
جراحانه روي سقف
يك بشقاب بستني خوردم
كه شباهت داشت به كلاهِ كافكا
يك بشقاب بستني بود
با مزه‌ي يك تختِ جراحي
با بيماري كه خيره شده
به سقف"
(كلاهِ كافكا، صفحه‌ي 17)

نیمه ی من است که می سوزد


نیمه ی من است که می سوزد
مجموعه ی شعر
چاپ اول 1382
فطع رقعی
تعداد 1000 نسخه
ناشر: معیار







توصیف

مجموعه 25 شعر از سروده های سال های 1376 تا 1379

از متن کتاب


وردي براي قاب عكس

در آيد از ديوار
بچسبد به اين جمله جم نخورد
جمله جم نخورد
بردارد آب كافي و از هرچه طلسم و معجزه از ديوار
پاك بريزد و
از فيل و از بودا ورد نخورد
با چشم هاي آفروديت با چشم هاي ونوس
دور بزند اين جمله را
در آيد از ديوار و ديوار به هم بكوبد و از روي جمله جم نخورد
از روي اقيانوس نگذرد ، آماس نكند جمله ها
آماس نكند روي ديوار
خيره خيره جم نخورد
در آيد از ديوار و ديوانه كند جمله را
سر دهد آواز سيرن را بين سطر هاي همين جمله
از پيش جمله جم نخورد جم نخورد





آويخته از درخت هاي معبد بابل


سرانجام به هيات چندين هزار سالگي ام
فرود خواهم آمد
وارونه از برج هاي چغازنبيل
و چيزي در من است كه زبان را
به كنگره هاي برج پرتاب مي كند
اين روشن است كه مرا بر خواهيد كشيد
به شمايل پيري
آويخته از درخت هاي معبد بابل
آتن در من طلوع خواهد كرد و پاريس و پاسارگاد
و زبان هاي بيشمار
تكه پاره ام كنيد
هر تكه ام به هيات واژه دور چشم هاي شما تاب مي خورد
قهقهه در من است
و رويش زبان در آن سوي پلوتون
و گله هاي آرتميس
و طغيان واژه هاي جدا از سر
اين ها همه در من است
و من به هيات چندين هزار سالگي ام
از باكره هاي نقش بسته به ديوار معابد
تا سايه هاي جدا شده از رايانه هاي شما
پرتاب خواهم شد
و پرتاب شدگي در من است
بپرسيد
از آينده بپرسيد
به زبان مردم بابل جواب خواهم داد




بررسی



رسول یونان : وقتی کافه ها دیگر کافه نیستند

من به زبان خيلي اهميت مي دهم اما زبان را عنصر محوري در متن نمي دانم. به اين خاطر كه زبان سوژه ها زا نمي سازد بلكه اين سوژه ها هستند كه منجر به آفرينش زبان مي شوند به عبارت ديگر شعر ابفاقي نيست كه در زبان مي افتد بلكه زبان اتفاقي است كه در شعر خلق مي شود زبان چيزي نيست جز كلمه و كلمه چيزي نيست جز فونكسيون يا كنش. در كتاب نيمه من است كه مي سوزد كنش هاي عليرضا بهنام زباني دوست داشتني و به ياد ماندني ايجاد كرده اند كه اين موجب مي شود وقتي به آخر اين كتاب مي رسيم دوباره برگرديم و آن را از اول مطالعه كنيم.
مثلا در شعر «از کافه ها» می خوانیم

سرد
سرد
سرد و اخرایی
دندان می زنم به انارت که هیچ شعله ندارد
لای دندانه ها دراز می کشی
می کشی
شعله می کشی
روی دندانه ها انار می کشی
کنار می رویم
از روی شعله ها کنار می رویم
از کافه ها
از دست های تویی که نیستی
انار می گیریم یا کنار
دندان می زنم به شعله های انارت سرد
سرد
سرد و اخرایی

در این جا كافه ها از اقتدار خود خالي شده اقتدار بيروني به دست آورده اند. در اين شعر كافه ها ديگر كافه نيستند بلكه دست هاي معشوقي هستند كه فنجان هاي چاي در آن ها خوش جا گرفته اند. در اين كتاب به موارد بسياري از اين دست بر مي خوريم كه نشان گر درک دقيق شاعر از فرايند ادراكي بازافريني واقعيت ها و حدس ها و گمان هاست . عليرضا بهنام در اين كتاب تا جايي كه مي تواند از هنجار گريزي ها استفاده مي كند و شعر هاي اين كتاب را خواندني تر مي كند.







مهری جعفری: مخاطب در دايره‌ي گچی واژگان

آورده‌اند مرا از پشت همين همهمه
دفن كرده‌اند در چشم‌هاي تو باز
آونگ مردگان جهانم
آن‌چنان كه خانم نووتني مي‌گويد زبان در شعر تا آخرين حد گسترش مي‌يابد و در بيش از يك سطح عمل مي‌كند. در چنين شرايطي است كه زبان ادبي مي‌شود. در كتاب «نيمه‌ي من است كه مي‌سوزد» هركدام از آثار جهان‌هايي مي‌سازند متفاوت و متمايز از يكديگر كه در آن‌ها اين بسط و گسترش زبان با عناصر متفاوت هر متن سازگار مي‌شود. عناصري كه درون هر متن گردآمده‌اند و خود از دل زبان همان متن برخاسته‌اند. با وجود اين، متن‌ها با هم داراي آن نوع ارتباط نيستند كه بتوانند كليتي بسازند. خواننده با دركي چنين نسبت به متن به جهان هريك از شعرها وارد مي‌شود. در برخي از شعرها مثل «آويخته از درخت‌هاي معبد بابل» استعاره نوعي تمهيد زباني است كه از كشف و بسط توانايي‌هاي معمول زبان ناشي مي‌شود. در اين‌جا امتزاج و آميزش عناصر متفاوتي كه از تخيل ناشي شده ظهور پيدا كرده و خود عامل گسترش متن مي‌شود.
و من به هيات چندين هزار سالگي‌ام
از باكره‌هاي نقش بسته به ديوار معابد
تا سايه‌هاي جدا شده از رايانه‌هاي شما
پرتاب خواهم شد.
ولي مي‌بينيم در شعر «با پرچمش سياه» استعاره به انحرافي از واقعيت‌هاي تجربه شده تبديل مي‌شود. اگرچه زبان و تجربه دو امر جداگانه نيستند اما واژگان بنا به موقعيتي كه در متن دارند اعتبار پيدا مي‌كنند؛ استفاده از عبارت‌‌هاي «پرچم سياه»، «ستاره‌اي كه مي‌سرد» و «گرگ و ميش» و … گويي از قوه‌ي وهم راوي ناشي شده و با تصاويري نامشابه و فاقد ارتباط طبيعي، نوعي همساني تصادفي ايجاد مي‌كنند. در شعر ديگر «جاده همان جاده» كليت متن گويي تمثيلي بيش نيست كه مخاطب را در دايره‌اي بسته گير مي‌اندازد و اين دايره شكاف بين راوي و مخاطب را عميق‌ مي‌كند. گفتار است كه گويي روي كاغذ آمده تا به نحوي تصنعي و خودآگاهانه خواننده را مغلوب كند و او را از هرگونه دخل و تصرفي در خود باز بدارد.
ناگهان جاده‌هاي جديد آفريديم
و خروسي جديد كه به جنگ مي‌گفت «جاده»
و ترك‌هاي زمين رفت تا زياد
در هركدام از شعرها و با توجه به عناصر دروني به كار رفته در آن‌ها نشانه‌هايي را نهفته مي‌بينيم كه ساختار زباني هر متن را ناشي مي‌شود و به طور ضمني به وضعيت هر اثر در كليت كتاب اشاره مي‌كند. گويي بايد از آخر كتاب شروع به خواندن كنيم و به اول آن برسيم. زبان گويي از آخر كتاب به اول آن آرام‌آرام جايگاه تثبيت شده و پخته‌تري پيدا مي‌كند و گاه به اوج توان‌مندي در شكل‌دهي به ساختار متن مي‌رسد.
در برخي از اين آثار گاه وارد جهان‌هايي مي‌شويم كه در آن تلاش شده درهايي رو به جهان‌هاي ديگر و متن‌هاي ديگر گشوده شود؛ گاه صرفا تلاش شده اين رابطه‌ي بينامتني ايجاد شود و گاه بدون اين‌كه از اين تلاش حاصلي به دست آيد متن به حال خود رها شده است. البته با مقداري كلمات گنگ و اشارات ديرياب. نشانه‌اي كه به سليقه‌ي راوي از ميان خيل نشانه‌هاي حاضر در متن‌هاي ديگر انتخاب شده، هيچ رابطه‌اي با متن اصلي پيدا نمي‌كند و به دليل عدم سابقه‌ي ذهني مخاطب كاركرد ارتباطي خود را نيز حاصل نمي‌كند.
با دايره‌اي سرخ كه روي حنجره‌ات نماز مي‌خواند
چشم‌هايت سريده بردم سنجاب
زماني اين رابطه‌ي بينامتني موفق عمل مي‌كند كه نشانه به عنوان عنصري سازنده در متن مي‌آيد و خود متن نيزقبل از آن شكل گرفته و ساخته شده است:
نبند چشم‌ها را وارتان از دريچه‌ي تو آب مي‌خورد
وارتان از بنفشه آب
گيرم كه بستي آن چشم‌ها را وارتان كجا آب بخورد هان؟
شعر «نيمه‌ي من است كه مي‌سوزد» كه نام كتاب نيز از آن گرفته شده گويي بازسازي جهاني است كه از تجربه‌هاي شخصي راوي برخاسته است؛ به نظر مي‌رسد اين سروده سرشتي شفاهي دارد.
و نيمه‌ي معلق من
در باغ‌هاي فراز سرت
پرسه‌ مي‌زند
و نيمه‌ي معلق من
پرسه مي‌زند
و نيمه‌ي معلق من
و نيمه‌ي من
و نيم
من
ن …

عقربه ها دور گردباد





عقربه ها دور گردباد
مجموعه ی شعر
چاپ اول 1380
قطع جیبی
تعداد 1000 نسخه
ناشر موسسه فرهنگی هنری خورشید سواران

توصیف:
مجموعه ای 32 صفحه ای مشتمل بر یک شعر بلند به نام بیا به هیات ارنست و 8 شعر کوتاه تر

از متن کتاب

بيا به هيات ارنست


به خاطره ی مهربان
سيروس طاهباز



جغد سپيد تو را هميشه خوابيده ام
وقتی که خواب ديده ام
روی همان راحتی های نشيمن
گل های قالی گاه بوی كتان می دهند
و در بهمن
باد می پيچد نور می پاشد روی شيب زمين
اين جغد.... اين جغد ها شبيه نور
بالا می روند يا اين که می دوند
بر گونه هايمان
-يک بار هم با سرعتی جهانی از گونه های تو سقوط كردند!


*
*
*



بيرون از آن شيب تند زمين
تاريخ با دقايق کيهانی پرواز می کند
شيار می زند به گونه های زمين
سرخ
زرد
سياه
انبوه رنگ ها...
مثل همان حادثه ای که در سطر چندم اين قصه يا اين که شعر
روی گونه های تو می افتد
چرخ چرخ با جغد ها بچرخ
ما از حضور جغد ها و گونه ها
از سطر چندم اين قصه خالی نبوده ايم
وقتی که بوده ايم
در آن همه اتاق
و آن سياهی که بر ديوار يادت هست؟
و او که نبود
شکل جرنگ جرنگ آن شب
-يادم نيست!


*
*
*
آنجا که خواب می رود از ما
تا يک سحابی ديگر که بيايد
چرخ چرخ دايره قيقاج می زند
يا اين که ما
ما در اتاق بودنمان قطعی ست
اما کدام اتاق؟
اتاق دور دايره آتش گرفته است در قونيه
از آتشی كه بر سر قونيه می گذشت
از قو به قاف پل زده بودی که آمديم
با جغد هايمان
در چرخشی مدام
و باد يا اين که گردباد
اين واژه ها را شبيه هم به گونه های تو می کوبيد
-امروز که قصه نداريم تا خانقاه می چرخيم
از قو به قاف تا استكان قصه چرخشی مدام
و آتش تو حول محور آن دايره زبانه زبان تر باد!
اين چشم های تو از روی قاف روی دماوند
ديدنی است که می بيند


*
*
*


آتش برقصان
در آيين نان و شراب
هميشه کسی هست که آتش را
به سطر های نوشته نشده به اين شعر بلغزاند
تاريخ اين كوچه را با آتش تو شراب داده اند
و جغد (بهمن) از روی ديوار
به خاکستر تو خيره مي ماند
-لطفا بعد از شنيدن ناقوس
روی نوار چشم بگذاريد
اين واژه ها
پرتاب می شوند به يک هزاره ديگر
و سطر های نوشته نشده
از چشم های ماست که می ريزند


*
*
*



در يک سحابی ديگر
پاريسی معصوم آمده است گناه بپاشد
-هکتور كجای قافيه گم شد؟
هنوز تو را نخوابيده اند در اين سحابی
قهوه يا چای چايی كه قهوه ايست
مايی كه نه ماست يعنی کداميک پيست رقص؟
چرخ چرخ دايره دوار می زند

بيا به هيات ارنست!

به شگل قاب قديمی نزديک تر بيا
-رنو کجای دايره گم شد؟ يادم نيست!
ما را هنوز نخوابيده اند
از يک سحابی ديگر نيامده ايم به دايره
چايت قبول عارف
واژه کجاست يا اين که قهوه
اين چای در جمله ای فراموش قطعه قطعه می شود
-هميشه لنگ است هميشه کور
قصه ای که از قاف نمی آيد!


*
*
*



هزار بار به هيات چريک پير
با ريش های بلندش هزار بار
چريک مست انگار گفته است!
اين خانقاه صبحانه پاچه های شما بود ای کله ها!
چرخ چرخ دايره شکوفه می زند
سحابی هنوز نچرخيده است در واژه های ما
- برات! گرگ و ميش همين جاست
بنشين ميان دايره صد ها هزار بار
جغد از ميان دايره بيرون پريده است
حالا بخوان به هيات ارنست
ای خواندنی ترين شامگاه قونيه
بيرون از اين دايره بيرون از اين اتاق
چيزی شبيه قونيه آتش گرفته است
از روی صخره ها چريک پير
روی قصه هاست که پرتاب می شود
و سهراب از آخرين مجسمه جغد بالا می رود
توی دايره
يک بار گفتم آن سياهی که بر ديوار
يادت نبود
حالا بچرخ توی دايره
حجت پشت شقه های دايره زبان زده بيرون
هرگز نخوابيده پشت پنجره سيگار می شود
حالا زبان شقه شده نه به اين برای گفتن سارا
چرخ... چرخ.... دايره سپيده می زند


*
*
*


بيا به هيات ارنست
از پشت كافه ها نزديک تر بيا
اين جاده ها راهی ندارند به دايره
و خاک تازه می رود از روی اين خليج
از روی شيب تند زمين پرواز می کند
از شهر های سرکش صد ها هزار چرخ
تا شامگاه معبد نيما
- هميشه دير است هميشه دور
چهارشنبه ای که هرگز نمی آيد!


فروردين- اسفند 1378





بررسی


با سرعتي جهاني سقوط كردند

سيد سعيد طباطبايي


(تحليلي بر مجموعه شعر عقربه‌ها دور گردباد، سروده‌ي عليرضا بهنام، تاريخ انتشار:بهار 1380 تهران ،انتشارات خورشيد سواران)


«ما در اتاق بودنمان قطعي است / اما كدام اتاق؟»

دير‌گاهي است متن ادبي توجه معطوف خود ازحاشيه را به متن رانده است. وضعيت نويسنده ، خواننده ، رابطه‌ي نوشتاربا پيرامون ، يا نسبت زبان متن با زبان عامه ، سوژه‌هايي در گذشته و فراموش شده هستند،و ديگر غيراز آكادمينيست‌ها گاه و بي‌گاه، كسي سخن به نقد اثر با اين عناصر نمي‌گشايد…اما ازآن رو‌كه متن خود در حركتي هميشگي به حاشيه مي‌رود، باز تحول ديگري رخ داده است؛ نقد عرصه‌اش را در بينيت حاشيه و متن نهاده است.در اين بينيت، حاشيه‌ي رانده شده با متن رانده شده قياس نمي شوند‌ يا بر هم كنش آنها مورد توجه قرار نمي‌گيرد. اين نقد است كه موجب بر‌هم كنش است.اوست كه از اين فاصله سعي دارد با متن رابطه ايجاد كند و در عين حال به وضعيت متن نغلتد.اين‌جاست كه متني ديگر زاده مي‌شود. اين جاست كه منتقد نه دست به انتقاد، بل دست به ايجاد متن مي‌زند.متني كه باز حاشيه‌اي و جاذبه‌اي خواهد داشت.در اين نگرگاه فراشونده از نظريه‌هاي مدون قرن بيستمي،درمي‌يابيم كه اين كتاب كوچك(عقربه‌ها دور گردباد)كه يادآور اوراد باستاني شاهان يهود است متني انتقادي است.واژه‌ي متن انتقادي دو مصداق اوليه را به ذهن‌ها متبادر مي‌سازد، نخست متن انتقادي را متني مي دانند كه به انتقاد اثر يا وضعيتي پرداخته باشد، دوم متني را انتقادي برمي‌خوانندكه موضوعيت آن انتقادي باشد-به عبارت ديگر ذاتا انتقادي باشد.اين مجموعه شعر، در قالب نخستين وضعيت،جاي نمي‌گيرد.دومين وضعيت نيز غير آن‌كه موضع ترديد است، جهان شمول است و كمتر متني را مي‌توان يافت كه انتقادي محسوب نشود. عقربه‌ها دور گردباد به هيچ يك از اين دو وضعيت تعلق ندارد. عقربه‌ها دور گردباد صرفا ساختي انتقادي دارد.اين متن در فاصله‌اي كه از آن سخن رانديم و به فرم اين‌چنين متوني زاده شده است. عقربه‌ها دور گردباد وضعيت متن رهيده را وانمود مي‌كندو در عين حال دلالت‌هايش به شكلي كلاسيك فرا‌مي‌آيد.اين متن سعي مي‌كند هر چيزي را از فراز به افشاء بخواند. افشاگري،بازي متون معاصر است.هر متن خود برانگيخته ، با اين‌كه رهيده است،افشاگر نيز هست.همان بسندگي به درون متن،موجب افشاء مي‌شود.نشانه‌اي كه بر هيچ دلالت مي‌كند و روايتي كه در هنگام روايت ، هدف و سوژه را ناديده مي‌گيرد وضعيتي افشاگر خواهد داشت.حتا مي توانيم براي روشن شدن اين وضعيت به عرصه‌ي تحول اجتماعي كتب مقدس نگاهي بياندازيم. كتب مقدس با اين‌كه عرصه‌ي فرهنگي تك ساحتي هستند، صرفا به دليل بر خود بسنده بودن افشاگر و متحول كننده‌اند.

عقربه‌ها دور گردباد اوراد شاهان يهود را به ياد مي‌آورد.«جغد سپيد تورا هميشه خوابيده‌ام/وقتي كه خواب ديده‌ام /روي همان راحتي‌هاي نشيمن/گل‌هاي قالي گاه بوي كتان مي‌دهد/ودر بهمن/ باد مي‌پيچد/نور مي‌پاشدروي شيب زمين / اين جغد / اين جغدهاشبيه نور/ بالا مي‌روند يا اين‌كه مي‌دوند/بر گونه‌هايمان / - يك بارهم با سرعتي جهاني از گونه‌هاي تو سقوط كردند! » نكته در عبارت پاياني نهفته است، بازي صورت مي‌گيرد،چينش واژگان نظام جملات را به چالش مي‌خواند،وانمودن چون تكنيكي در متن بروز مي‌كند؛ اما هيچ يك در حد بازي باقي نمي‌مانند بل با سرعتي جهاني سقوط مي‌كنند. عناصر متن به عناصري براي چالش بدل مي‌شوند،عناصري كه عامدانه مي‌خواهند سؤال ايجاد كنند و از همين روست كه متن( اين بحث در باره‌ي بيشتر شعرهاي كتاب عقربه‌ها دور گردباد صادق است.)به بينيت حاشيه و متن رانده مي‌شود.و در ساختاري انتقادي ارايه مي‌شود. به همين دليل است كه كليت اين‌نوع متن‌ها هيچ را به چالش مي‌خواند.همان‌گونه كه اوراد شاهان يهود هيچ را به چالش مي‌خواند.در عقربه‌ها دور گردباد نيز، سوژه همواره موجود است.حتا قرار نيست ناديده گرفته شود.از ماهيت زبان به نحوي در اين كتاب بهره برده مي‌شود كه متن ،زبان و حضور استعاري ‌اين دو خلل ناپذير شود.متن قصد نمي‌كند خود را به چالش كشد و حتا با خواننده فاصله‌اي را بر مي‌گزيند كه خواننده نيز نتواند به متن خللي وارد كند. ساختار متن انتقادي ،اين‌چنين است.در فرادست جاي مي‌گيرد و مخاطب در فرو مي‌ايستدتا شاهد باشد.خواننده شاهد افشاگري و ايجاد سؤال است وليك هيچ نقشي در اين بازي ندارد.كارناوالي را مي‌بيند اما كارناوالي كه قرار است او را، چشمان او را بگشايد.

مریخی شدن در شعر

عاطفه چهارمحالیان

هر کلمه برای به بیان درآمدن و تبدیل خود به صوت نیاز به صرف مقداری انرژی دارد که در نوشتار میزان انرژی صرف شده کمتر قابل تشخیص است.
بنا به این حیث شاعر در صرف کلمات نوشتاری باید در هزینه کردن انرژی به خوانش درآمدن کلمات و خرج صوت بسیار حسابگرانه عمل کند. «عقربه ها دور گردباد» کتابی است که در ابعاد خود با خست لازم عمل کرده اما در صرف واژگان ، نتوانسته شاعری مقتصد ارائه دهد و اگر بپذیریم که علیرضا بهنام در عقربه ها دور گردباد به مخاطبانی خاص نظر داشته، چرا که شعری خاص را پیش می کشد، دیگر نمی توان وجود مثلا کلمات ناهنگامی چون گاه، (گل های قالی گاه بوی کتان می دهد) و در بهمن باد می پیچد و از این دست کلمات معلول یک شیوه گفتاری و نوشتاری خاص را در خور دانست.
شعر «بیا به هیات ارنست» ، دارای توانمندی های بالقوه ای برای تاثیر گذاری است که در صورت ارائه دادن ارگانیسمی لاغرتر و شکیل تر می توانست موجودیت های مثبت درونی خویش را با وسواس بیشتری نمود دهد. آنچنان که در محتوای استعاری و فضای نمادین و رمزآلود تصاویر و انقطاع منظم و به جای جملات، شکلی سنجیده تر از خویش می نماید،
این جغدها شبیه نور
بالا می روند
یا این که می دوند بر گونه هایمان
در شعر بیا به هیات ارنست به نظر می رسد ضمایر اشاره چون این، آن و کلمات موصولی چون واو ، در ، از و ... به نحو بارزی کارکردهای خود را در شکلی ملموس و آنچنان مکرر به کار می گیرند که گاه ارجاع بیرونی خود را از دست می دهند و خواننده ناآشنا با فضای درونی و شخصی پشتامتنی شعر نمی داند این همه اشاره ناظر بر کدامیک از ارجاعات برون متنی یا درون متنی خود شعر هستند. مثل ، این جغدها، از آن شیب تند زمین، همان حادثه ای که در سطر چندم این قصه، این که شعر در آن همه اتاق و آن سیاهی که بر دیوار، جرنگ جرنگ آن شب.
اگر بپذیریم که حتی کلمات ذکر شده در متن، نشانه هایی قابل تاویل به فضای آنسوی متن محصول کلمات هستند آیا کلیت شعر توان توجیه این تاویل را خواهد داشت؟
هنگامی گه شاعر پیام را در گسست های روایی، یا غیر روایی منقطع و به طرز دیکتاتورانه ای سرنگون می کند ، بعد از خود شعر را به صورت کلیتی نشانه مند اما نه سیستماتیک برجای می نهد، که با از دست دادن ارجاعات بیرونی، از بین بردن سنت های ذهنی خواننده و به وجود آوردن نشانه های مقبول و دست ساز شخصی، قائم به ترتیب هیچ دیگرنهاده تازه ای نشده است . اگر بپذیریم که در این میان ، تنها فرایند خواندن می ماند آیا این مقوله را جز در مفهوم تحلیلی ساختارگرایانه می توان توجیه کرد؟
نکته دیگر در شعر مذکور نوعی دیگر نمودگی آگاهی شاعر از بیان ابعادی شعر است که در متن خواننده را چنان به هم می پیچاند تا او را تعمدا دچار فضای محتوایی ، موجز و منقطع از یک سو و از سوی دیگر در کثرت دست و دلبازی در مصرف کلماتی حشو سرنگون کند. اگر بسامد بالای بعضی کلمات در شعر بهنام را نیز به این امر اضافه کنیم اثر با آن همه نام درونش در تدارک تبدیل شخص ثالث به ارنست ، از آنجا که شعر به خاطره مهربان سیروس طاهباز تقدیم می شود تا بهمن، پاریسی ، هکتور، ارنست، عارف، سهراب، حجت، سارا، نیما و... می کوشد به ژانر ملموس و محسوسی دست یابد که مشخصه آن فضابازی و بازی فضاهاست، در امتحان کلمات و واژگانی دم دست که در فضای مورد نظر کارکردهای جدیدی از خویش بروز دهند. به هر حال شعر در خود پتانسیل حجمی فراوانی داردکه ناخودآگاه در خوانش منصفانه آن دچار شگفتی می شویم. اگر خود را به دستانش بسپاریم که انگار این شعر هزار واژه دارد و یک دهان و شگفتا که به قول بیهقی همگان این شعر زبان در دهان یگدیگر دارند. چه خوب بود بهنام که این گونه در به کار بردن فضاهای استعاری، موجز و پیش برنده، روان و روغن خورده عمل می کند ، لولاهای زبانی اش نیز در ساختاربا لکنت بر هم نمی چرخیدند و چه خوب تر بود که در مثل این جغدها، مثل همان حادثه، شکل جرنگ جرنگ آن شب ، این همه تشبیه، ادات تشبیه خود را به وجه شبه سپرده و به فهم خواننده اعتماد بیشتری می کردند.
در هر عنوان باید پذیرفت که علیرضا بهنام دقیقا شاعر فضاست، موجودیتی فضایی که در شعر شاعران دیگر دهه هفتاد کمتر قابل لمس بود و بهنام آنچنان فضا نویس مستعدی است که نمی توان عجولانه از کنار همنشینی نامعقول جملات (ونه کلمه) گذشت . چرا که او شاید از معدود کسانی باشد که در شعر حاضر جملات را دستخوش روابط تازه ای می کند و نه واژه را در شکل مستقل خودش.
با محتاطانه تر اندیشیدن به شعر «بیا به هیات ارنست» و سایر شعرهای کتاب «عقربه ها دور گردباد» حتما می توان امید داشت که شناخت و فهم درست شاعر از الگوهای همنشینی عناصر یک متن و به کارگیری محتاطانه تری از تهاجم های شهودی تصاویر ، بتواند در کاراکترآفرینی خاص خودش و ارائه شعر به مثابه موجودیتی فضامند و پویا، ماندگارتر عمل کند.